کارگاه
این چند روز هر کس ازم میپرسه چه خبر؟ چطوری؟ حالت خوبه؟ سریع جواب میدم هییییع، حالم که خوب نیست. نه خوب نیستم. حالم مثل حال مردمه. خوبه... خوبه که میتونم بدون تعارف صحبت کنم و الکی و سرسری نگم آره، خداروشکر، عالیم، خیلی خوبم... خوب نیستم واقعا، هیچ کدوممون خوب نیستیم. حالا شایدم این که با شجاعت میگم حالم خوب نیست دلیلش این باشه که به دلیلی ناخوشیم افتخار میکنم. شاید...
افتخار میکنم به شجاعت جوونا و بزرگترا که پای خونی که ریخته شده هستن، هرچند هزینه هنگفتی براش میدن. و خوشحالم که خدا اونقدری بهم قدرت داده که بتونم قضیه رو (به ضعم خودم) اینطور منصفانه ببینم و غصه بخورم. نه مثل بعضیا دفاع الکی بکنم یا خب مثل بغضیای دیگه خشم خالص باشم. خلاصه که این از این...
-
باز رفتم اتاق مسعود اینا و یجوری جواب داد که رید تو اعصابم. همینجا مینویسم خدایا، پاشم امضا میکنم که من از این آدم و زخم زبوناش نمیگذرم هیچ وقت. حالا اونور یا خودت حسابمونو صاف کن یا هر چی. یه کلمه سوال میپرسی میخواد بخورت. الدنگ احمق بیشعور بی صفت... تف -_- (تو روش که احترامشو همیشه نگه میدارم، لااقل بیان تو خودم فحش بدم بهش یخورده اعصابم راخت بشه...) در کل حس میکنم احترام گذاشتن و شخصیت داشتن یه لول بالاتر از سطح زندگی بعضی آدماست، و وقتی تو سطح شعور و شخصیتشون نیست نمیتونن درکش کنن. در نتیجه آدمی که براشون احترام قائله رو با کسی که ضعیفه، تو سری خوره یا هر چی، اشتباه میگیرن و رفتارایی بروز میدن که رسواترشون میکنه. مقصر منم که قاطی با هر کسی میشم. البته...
-
همیشه تو ذهنم هست و بوده که با یکی ازدواج کنم که از من بالاتر باشه. لازم نباشه من بهش بگم که ببین، تو جمع این شوخیا رو نکن. ببین اینجا این کارو بکن. ببین پشت سر این و اون همه جا نگو. ببین فلان حرکتت خیلی عقدهای بازی بود، و... دوست دارم یکی باشه که هر چیزی ازش میبینم کیف کنم با خودم بگم به به... یاد بگیرم یه وقتایی ازش. مث دوتا آدم برابر بتونیم با هم صحبت کنیم، نه اینکه کلاس درس بشه زندگیم.
ولی خب از اون طرف باز به خودم میگم دیوانه خان، خب اگه کسی اینهمه ازت سرتر باشه چرا باید بیاد با توی یه وری زندگی کنه؟ چی داری مثلا؟ هرچند که اون ارتباط نوع متفاوتی از رابطه است که نمیشه خیلی با هیچ نوع دیگهای مقایسش کرد، ولی خلاصه اون موضوع منفعت بردن توی رابطه همه جا برقراره دیگه. تو ازداجم اگه یکی همش وبال گردن باشه، کار به جایی نمیرسه... یه همچین چیزایی تو ذهنمه و واقعا نمیدونم وات تو دو، وات نات تو دو. دو نه البته، ثینک...
-
واقعا کی اولین بار earth رو نوشت ارث؟ چرا ارس نه؟ گوگل ارس... داستانه دیگه
-
اوه چقد حرفم میاد :)
-
امروز صبح یه موضوعی اتفاق افتاد که اونو بعدا میگم، الان بگم که علی اکبر دیشب زنگ زد و صحبت کردیم. خیلی عجیب بود... خیلیی...
فک کن بعد چندین ماه هم خدمتیت زنگ بزنه فقط و فقط به این دلیل که حالی ازت بپرسه و اینا. ولی به طور پیوسته وسط حرف زدنت با یکی دیگه صحبت کنه. حرفای بیربط بزنه و حتی نصیحت بکنه با یه لحن خیلی چرت و ادعا گونهای. یه چیز عجیبی بود در کل. هم احترام و محبت توش داشت، هم توهین و عوضی بازی. من البته بخش اولشو میخوام توجه کنم ولی خب...
اون سری هم عرفان زنگ زده بود که فک کنم اینجا نوشتم. بعد اینکه پارسال باهاش صحبت کردم و جمله اولش بهم این بود که چیکار داری که زنگ زدی؟ درصورتی که من هیچ وقت اصلا با این آدم کاری نداشتم و فقط زنگ زده بودم دلتنگیم کم بشه، امسال زنگ زده بود و یگفت یه زنگی به ما بزن ما خوشحال میشیم. نمیدونم، داره میگه خوشحال میشه، شاید میشه دیگه. ولی از اون طرف میبینی اونجوری صحبت میکنه. عجیبه
نمیدونم من دو قطبیم یا بقیه! مث اون یارو که داشت تو اتوبان برعس میرفت شدم. نمیشه که همه دو قطبی باشن!!! میشه؟
-
امروز صبح اومدم سر میدون سوار سرویس شم یهو این پسر جدیده گفت میبینی چه راحت داره پول در میاره از تو صندوق؟
برگشتم دیدم یه معتاد پاره پوره سیخ کرده تو صندوق صدقات و تو روز روشن میخواد پول بکشه بیرون. صحنه خیلی عجیب و سورئالی بود. مردم همه هی رد میشدن و نگاه میکردن و میرفتن. هیچ کس اعتراضی نکرد. نصیحتی نکرد. دعوایی نکرد. من همینطور نشسته بودم و با خودم میگفتم الان رفتار درست چیه؟ داره دزدی میکنه!!!
خب مثلا میخواست برم جلو بهش بگم نکن؟ چرا واقعا؟ چرا نکنه؟ از جیب من داره دزدی میکنه مگه؟ از کی داره میدزده واقعا؟ این پول قراره بره تو یه جایی بعد تقسیم بشه بین فقرا مثلا. که خب همشم نمیشه دیگه. میره یه جای دیگه جمع میشه و جمع میشه و... تا مثلا تو یه حسابی 20 رقم موجودی باشه و یه سری هکر بیان لوش بدن. این پولا قراره بره تو یه سیستم فاسد و مریض و نهایتا دزدیده بشه و به ریش ما مردم بخندن؟ خب بذار این بدزده. از این نتیجه گیریهای نه چندان منطقی که داشتم میگرفتم ناراحت بودم. از اینکه درست تری چیزی که به ذهنم میرسه تو این شرایط، اینقدر احمقانه و ساده لوحانه است. تا سرویس برسه همش تو اخم بودم (یعنی غرق فکر و فحش و ناسزا به کسایی که اولا این بلا رو سر اون آورده بودن. بعد سر من و شرف و منطق و اخلاقیاتم)
دقیقه های آخر داشتم به این فکر میکردم که حالا بیا فکرای قبلیتو بذار کنار. خودت باش، این آدم باشه و یه صندوق که پولش مال این آدم نیست. راه درست به نظرم این بود که برم بهش بگم برادر من چقدر پول میتونی در بیاری نهایتا؟ 10 تومن؟ 50 تومن؟ بیا بگیر اینو، دزدی نکن. خب کار خوبی بودا، ولی اگه من سوار میشدم و میرفتم این بازم برمیگشت که 50 رو بکنه 51 و هزار تومن بیشتر مواد بخره احتمالاً. بعدشم حتی شاید همون لحظه به من حمله میکرد و همون سیخو فرو میکرد تو چشمم. چمیدونم. مردمی شدیم که فرد به فردمون دیگری رو مقصر شرایط موجود میدونیم. آره، من امروز یه لباس معمولی پوشیده بودم ولی تمیز. اون چی؟ یه لباس پاره و گوه گرفته که معلوم نیست اولین باری که این آدم پوشیده نو بوده؟ یا همینطوری پاره و شاید برای عید چند سال پیش بوده باشه که از بغل سطل آشغال یه جایی پیداش کرده باشه. من هیچ وقت نمیتونم اونو قانع کنم که دلیل فقثر تو من نیستم، اگر خودش اینطوری فکر بکنه. حالم از این موضوع هم به هم میخورد و هی بیشتر غصه میخوردم.
تا اینکه یه روحانی با موتور اومد از بغلش رد شد و رفت. سرشو میث جغد 180 درجه چرخوند، اینو دید و رفت. میگن روحانیت وظیفش همین مراقبت از روح جامعه است. اونی که چندین سال درس خونده تا این کارو انجام بده، ول میکنه میره. (نمیگم پول گرفته چون میدونم چیز زیادی نمیگیرن که بخوام منت سرشون بذارم. ولی خب موقعیتشون بد هم نیست.) اون آدم نه دلش به حال جامعه میسوزه، نه اون فقیر نیازمندی که شاید همین هزارتومنایی که این داره در میاره از تو صندوق، کمک خرج یه بخشی از زندگیش داشته باشه. نه هیچ کس دیگه جز خودش. بله، این روحانی کسیه که احتمالا اگه از حالا (6:10 صبح) یه ساعت بگذره لباساشو دیگه نمیپوشه. چون میترسه مردم بهش حمله کنن مثلا:) خلاصه که وقتی این رد شد، من باز هم به شکلی که خودم ازش خجالت میکشم، خودمو از انجام وظیفه درباره این مسئله اجتماعی معاف کردم و البته که همزمان سرویسمون هم اومد و در نتیجه سوار شدیم و اومدیم اینجا. ولی اون آدم و هی رفتن و برگشتنش، همیشه تو خاطرم میمونه. مثل اون پیرزنی که چند سال پیش جلوی سطل آشغال نشسته بود، زار زار گریه میکرد و توی پلاستیکای آشغال میگشت دنبال شاید خواکی... لباسی... نمیدونم.
-
یه چیزی خوندم تو تویتر و واقعا سوالم شد برام که آه مظلوم کارکردش چیه واقعا؟ تامین امنیت ظالم یا تعقیب و تهدید ظالم؟ در این مورد که مظلوم رو آروم میکنه حرفی نیست... ولی... آه... چمیدونم
-
خیام میگه:
از من رَمَقی به سعی ساقی ماندهاست،
وَزْ صحبتِ خلق، بیوفاقی ماندهاست؛
از بادهٔ دوشین قَدَحی بیش نماند.
از عمر ندانم که چه باقی ماندهاست!