کارگاه
کارایی که امروز تا حالا کردم:
گزارشو برا احمد فرستادم
گزارش روزانه پریروزو زدم
بالاخره با حسین سر اون گزارش الکی ای که داده بود صحبت کردم و با وجود اینکه عصبانی بودم مودبانه ازش خواستم درستش کنه و توضیحاتی که لازم داشت رو بهش دادم دوباره.
50-60 صفحه پیر پرنیان اندیش خوندم.
متاسفانه نهچ البلاغه صبح رو نتونستم بخونم و این خیلی بد شد.
کارایی که تا آخر وقت باید انجام بدم:
گزارش دیروزو بنویسم (15 دیقه مجموعاً)
قسمت اول این سریاله که سارا گادون توش بازی میکنه رو ببینم (1:20 ساعت)
ناهار بخورم خب...
اون شعر نیمایی قدیمیه رو بالاخره تکمیل کنم
شد چقد... نمیدنم شعر قراره چقد طول بکشه. خیلی شاید...
آهان الانم یه نیم ساعتی پست مینویسم.
در کل بنظرم روز بدی نمیشه... روتین دوست داشتنی ای پیدا کردم.
-
دیروز با فرهاد صحبت میکردم. بهش گفتم کارت عروسیش باحال شده با اون شعرش... هرچند انتخاب خوبی نبود برای کارت عروسی ولی خب شعرش یجورایی تو اتاقمون ترنده. آهنگش زنگ گوشی منه حتی... و خب این موضوع یخورده عجیب و غزیبه دیگه. پس فردا با خانومش میاد اینجا، اون شعر یه طرف این آهنگ یه طرف... من وسط کارت عروسی اینا چیکار میکنم؟ :((( ینی آهنگو باید بردارم؟ آره احتمالاً
-
قبلا * میذاشتم بین پارت های مختلف، الان - ! راحت تره. لااقل یه کلید میزنم بجای کلید ترکیبی!
-
خیلی عجیبه...
یه عالمه شعر نصفه و نیمه دارم که هر بار که میخوام بنویسم یه چرخی توشون میزنم تا شاید از اون قدیمیا یکی پیدا کنم و بالاخره تمومش کنم. ب وضعیت فعلی مملکت، این برام جالبه که انگار یه سری شعرا رو از چندین سال وقت شروع کردم تا برسیم به امروز و حالا تمومش کنم. شعرایی که حتی شاید عاشقانه شروع شده بودن، ولی قرار به این شد که به یه شعر سیاسی-اجتماعی تبدیل بشن. خدایا، برنامت چیه واقعا؟ 🌷
-
دیشب باز باباعه اومده میگه کی میخوای زن بگیری؟ یکیو انتخاب کن دیگه... انگار حالا مثلا دست منه! اصن من دختر میبینم که انتخاب کنم (شب تا صبح کار)؟؟ بعد اصن مگه من باید انتخاب کنم؟ اونم هست دیگه... بعد خب به فرض محال که من توانایی اینو پیدا کردم که انتخاب کنم، بعدش چی؟ گوزم نداریم... نکن پدر من، این پسر بدبختتو تحریک نکن، من همینجوری خودم نزده میرقصم...
خلاصه که یه حقوق دیگه بگیرم حالا بعدش دستور جستجو رو صادر میکنم... زهرا هم دیگه خیلی برام کمرنگ شده. خوبه که نمیبینمش. بهش که فکر میکنم دلپیچه میگیرم، عرق میکنم... ولی نمیبینمش بهتره.
همش یاد اون روزی میوفتم که برای اولین بار تو انجمن شروع به خوندن دلنوشتش کرد و بهترین فرصت برای من بود که یه دل سیر نگاهش کنم، به بهانه ی گوش دادن. خدا میدونه که اولا اصلا نفهمیدم چی گفت و چی خوند... دوما هم یهویی خانوم م زل زد بهم در حدی که ریدم! دقیقا بغلش نشسته بود. بعد همینجوری که من دیدم که بهم زل زده، و یه لبخند مرموزی هم داشت، برگشت با اون یکی بغل دستیش پچ پچ... نکنه فهمیده باشه نگاهم غیرعادیه... چجوری داشتم نگاه میکردم مگه؟ ای خاک تو سرت مرد... خااااک... بگذریم!
-
داره گرسنم میشه، ناهارو گرم کنم... امروز عدسی ریختم رو برنج سفید آوردم، بخاطر اینکه خورشت آلو نخورم. یکی از دوتا اولین چیزای محبوب زندگیم. به گذشتم که فکر میکنم دوتا خوردنی محبوب داشتم. اولیش مربای آلبالویی بود که تو یه ظرف پلاستیکی بلند عجیب و غریب توی یخچال بود و مامانجون درست کرده بود. یکی هم خورشت آلو. حالا الان از خورشت آلو بدم اومده، چرا؟ نمیدونم... میگن ذائقه آدم تو بلند مدت عوض میشه و میچرخه... مثلا چیزایی بوده که دوستشون نداشتم و الان دارم. در کل مهم نیستا؛ ولی دیروز دلم تنگ شد برای وقتی که خورشت آلو دوست داشتم! این خیلی عجیب بود.
ایستاده بودم بالا سر ظرف خورشت و به آلوها نگاه میکردم، بعد اینکه اون بچه بغضی که تو گلوم بودو قورت دادم به مامانم گفتم کاش هنوزم خورشت آلو دوست داشتم! :) عجب حرف مسخرهای بوده حالا که دارم فکرشو میکنم! چقدر تو نگاه بقیه ممکنه آدم عجیب و غریبی باشم... هییییع روزگاااار...
-
کاش امیرحسین زودتر جواب «سلام خوبی» رو بده! شهرشون به هم ریخته است و استوریاشم تندتر از من بود. قدش اینام بلنده و تو چشمه. نمیدونم حالا، فکر بد نکنیم...
-
عاخ امروز هاردم دست پستچی بود و دیگه برم خونه هاردم خونه است. پیام دادم به علیرضا که:بیشعور بچه اینهمه گذشته هنوز سین هم نزده! اصن توجهی که لازمه رو به برادر بزرگترش مبذول نمیکنه...
یه شعر نصفه هم برا علیرضا دارم، قافیش خیلی سخت بود، حالت روحی و عرفانیشم جوری بود که سریع از بین رفت، خدا میدونه نیمهی دومش قسمت کی بشه و کی بیاد...
-
شعر بخونیم... از آقای مهدی حمیدی. اینجوری که ابتهاج تعریفشو میکردم، خوشم نیومد ازش ولی این شعرش اصن خداست... آفرین به روحش :)
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنـده زاد و فـریبــا بمیــرد
شب مرگ، تنها نشیند به موجی
رود گوشـه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه،چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غـزل ها بمیـرد
گروهی بر آنند کاین مرغ شیـدا
کـجا عاشقـی کرد؟ آنـجا بمیـرد
شـب مرگ از بیـم، آنـجا شتابـد
که از مـرگ غافـل شـود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویـی به صـحرا بمیرد
چو روزی ز آغـوش دریا برآمـد
شبـی هم در آغـوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی، آغوش وا کن
که می خواهد این قوی، زیبا بمیرد