کارگاه
دلشوره دارم. یه همچین حالتی... همون که میگن انگار دارن تو دل آدم رخت میشورن ولی برای چی؟ هیچی! همینجوری الکی دلشوره دارم!
(رخت میشورن الان اصطلاح امروزیه؟ رخت؟؟ اینو قبول میکنین بعد مثلا یه کلمه در همین حد کهن رو توی شعر نمیپذیرین؟ متناقضه این حرفا. زبان سیال تر از اینه که بشه اینطور سخت گرفت توش... شاید... نمیدونم!)
حال الانم مجموعهای از چیزا رو پشت خودش داره شاید که تا جایی که حسشو داشته باشم مینویسم. از آخر به اول!
-
الان زنگ زدم به امیررضا، جواب نداد.در حال حاضر نمیدونم عروسی رضا رو با کی برم و چجوری! غصهایه هااا. خلاصه دعوت کرده و منم در حدی میدونم رابطمونو که جا داره ناراحت بشه که نرفتم. تنها هم نمینونم اون تو ولی تنها رفتنش خودش داستانه دیگه؛ که احتمالاً تنها هم باید برم. نمیدونم ماکسیم کار میکنه یا نه، چون دوست ندارم ماشین بردارم. بقیه خونه بی وسیله میمونن
-
دیشب حالم بد شد باز. یه خلتی چیزی تو گلوم بود و رفته بود رو مخم. الانم هست و همین که ازش مینویسم انگار هی بزرگتر میشه و هی بیشتر نفسم بند میاد. پیشونی و دنده هام شروع میکنه به گرم شدن. پیشونیم عرق میکنه. انگار ساق پاهام میخواد از اون تو در بیاد پرت شه جلو روم. بیشتر اینا روحیه، میدونم. کاری هم بخاطرش نمیتونم بکنم. هر تغییر کوچیکی تو بدنم حالمو خیلی بد میکنه. خیلی زیادی از حد حساسم و خب، راه حلی هم براش ندارم. کاش اون دکتر که برا استعلاجی رفته بودم پیشش روانپزشک بود... شاید باید برم پیش یه روان پزشک...
دیشب مثل قبلنا بود حالم. مثل قبل عمل. از اینکه این خلتا با عمل از بین نرفت، حس میکنم انگار عملم بیهوده بوده. عصبانی و بغضیام الان! یکی دو بار پاشدم استادم، الکی رفتم توالت، رفتم تو سایتای +18 چنتا ریویو دیدم از فیلماشون. (اولین باره به این موضوع اشاره میکنم. خجالت آور و وحشتناکه ولی خیلیا درگیرشن. امیدوارم یه روزی باشه که آدرسشون یادم بره). ولی هیچی حالمو خوب نکرد. نهایتا بعد یچیزی حدود یه ساعت کم کم خسته شدم و خوابیدم. اون موقع گوشی دستم بود و نمیدونم تو اینستا بودم... تویتر بودم... نمیدونم کجا بودم ولی دیگه چشام خسته شد و به این امید که بتونم بخوام گوشیو گذاشتم کنار و خوابیدم.
امروز صبح یه تف کردم و حس کردم گلوم چرکی شده. این داستان خلتم واسه همون جرکبوده. گوشمم باز حالت مریضی گرفته به خودش و میخاره و اینا. حقیقتا از لحاظ بدنی خیلی خسته و فرتوتم بنظرم. نمیدونم... دوست دارم لاغر کنم ببینم چجوریه. تو نشست و برخاستم هم مشکل دارم الان! دارم صدو رد میکنم...
-
دیروز به حمید زنگ زدم برا عروسی رضا. حمیدم جواب نداد. با زنگی هم که امروز زدم یه حس تَرد شدن دارم، به همراه بلاتکلیفی. یه چیز عجیبی خلاصه. برای حمید نگرانم ولی تقریبا ماه گذشته ده پونزده بار به همین سبک ریده بهم. جواب نمیده. جواب پیام نمیده. هر چند روز یبار میاد عذرخواهی میکنه. منم خب هر بار میپذیرم. باز همون موقع پیام میدم جواب نمیده.
هنوز تو رابطم با حمید تصورم اینه که مق داداشم میمونه برام. قلبا هنوز خیلی نزدیکیم به هم. ولی نمیتونم همه این رفتارای اخیرشو بدون اینکه خودمو دیوونه فرض کنم به مشغله ربط بدم. فعلا دارم دیوانه وار به این موضوع ادامه میدم و هر سری در مقابل عذرخواهیش بهش فحش میدم که اصلا نیازی به معذرت خواهی نیست و از این حرفا. الانم نگرانشم. شهر غریب... بعد اصلا اون قضیه مامانش چی شد نهایتاً... نمیدونم. امیدوارم خوب باشه، امیدوارم بهتر از من باشه! نمیخوام خیلی آویزون و رو مخ باشم. ولی نمیدونم اون آویزون نبودنم رو قراره چجوری برداشت کنه. میترسم با فاصله گرفتن ازش، دوستیمون لطمه بخوره. بلاتکلیفم...
-
پریشب با محمد از عروسی فرهاد برگشتیم و از ساعت 3 تا 7 تو دفترش خوابیدیم. هیچ وقت فکر نمیکردم تو یه دفترکار وسط بیابون بگیرم بخوابم. اون فضا همیشه جدی تر بود. البته تا قبل اینکه زیر انداز بندازیم توش و پتو مسافرتی بکشیم رو سرمون و بگیریم بخوابیم. در کل خیلی خوش گذشت این سختی کشیدنه. یاد نوجوونیام افتادم و اردو رفتانا و اردو بردنا و اون سختیایی که بعنوان یه بچه انقلابی مذهبی میکشیدم و یاد گرفته بودم ازشون لذت ببرم. حال داد واقعا:)
بعدم اینجا از همه بیشتر حسین ازمون ناراحت بود که چرا نرفتیم خونش بخوابیم. حق داشت ولی ما هم حق داشتیم. میخواست همون مازندران بخوابیم، دیگه دیروز نمیرسیدیم بیایم سر کار. گذشت خلاصه و خوب بود. عروسی هم عالی بود، خیلی خوب بود.
وقتی فرهاد ما رو دید قیافش دیدنی بود. همون قیافه روز اولی که دیدمش. به ما که نگاه میکرد خنده هاش شبیه یه دوماد باکلاس مودب نبود، میشد همون آدم کرم بریز شیطون. از اینکه رفته بودیم هم خیلی خوشحال بود و خب منم خیلی خوشحال شدم که این قیافشو دیدم:) حیف بود... از معدود دامادایی بود که تو سالن اومد بغلم و روبوسی کردیم. معمولا روبوسی نمیکنن نامردا. ولی فرهاد اومد تو بغلمون. اینم خوب بود، حس کردم واقعا اون نزدیکی که فکر میکردم به هم داریم برقراره:) کلا خوب بود. دیروز زنگ زده بود، بهش گفتم عروسیت مثال زدنی بود برام. واقعا هم بود! ایشالا خوشبخت بشه. خدایا اگه بلیط خوشبختی که قراره بدی بهم رو میشه تیکه تیکه کرد، من اصلا حاضرم یه تیکه از سهم من بکنی بدی به فرهاد. در این حد... آره. ولی خب اگه نمیشه و فقط یه بلیطه بذا باشه برا خودم. من اینجوری خیلی نمیتونم. باید یجور دیگه بشه، یا لااقل امیدش وجود داشته باشه که همه چیز تغییر کنه.
-
(امروز داشتم تو ماشین به کلمه همسر فکر میکردم. قشنگتره از زنمه... شوهرمه... همسر مثلا میشه ترکیب هم و سر. سرمون یکیه. یجور میبینم، یجور فکر میکنیم. سرمون اینقدر تو گوش همه و همو دوست داریم انگار یکیه:) بعد گفتم خب مثلا همنفسم قشنگه دیگه. نفسمون به هم بنده. بعد همه کلمههای این شکلی اومد تو ذهنم و همینجور داشتم کیف میکردم تو افکار خودم... همصحبت، همدل... بعد دیگه مسخره شد. خواستم همشو جم کنم تو یه کلمه. فک کنم اسمشو تو گوشیم همهمه سیو کنم. هم همه. تو همه چیزم شریکه و میخوام تو همه چیزش شریک باشم. بیربطه ولی باحاله! بذا ببینم حالا باهاش از این شوخیا دارم یا نه:))
-
از پرانتز که بگذریم موضوع دیگه ای هم که همیجوری مث یه پارچه روی همه شئونات زندگی این مدتم افتاده و جلوی نفسمو گرفته همین اعتراضات مردم و خونریزی حکومته. غصه دارم، خیلی هم زیاد. دیگه هم شعر ننوشتم از هفته پیش، از اون وقتی که فیلترش کردن اینستا رو... ولی نت هست، میبینم چیزایی که مردم میگن. ظلم. غم و غصه. دروغ و شایعه. همه اینا رو میبینم و هی بیشتر فرو میرم تو خودم
-
نمیدونم مجموعه اینا چجوری میشه دلشوره، ولی شده دیگه!
رفته بودیم عطاری اون دوست مامانم، میگم استرس داری. من با خنده گفتم نه اصلاً و اونم به هیچ وجه زیر بار نمیرفت. دیگه بحث داشت به سمت لاس و لوس بخود میرفت و منم به احترام مامانم چیزی نگفتم و تموم شد و رفت. ولی تو روی من نگاه میکرد میگفت اصلا امکان نداره استرس نداشته باشی. تو استرسی ای. بابا من خودمو که میشناسم زن حسابی. من همه جور مرضی دارم، استرس نه!دیگه قشنگ نبود هی ن بگم ندارم اون بگه نه، داری. مث این بچه ها.
ولی شک کرم شاید تعریف من از استرس فرق داشته باشه با دیگری! اینم هست دیگه. من معتقدم استرس برای وقتیه که آدم منتظر نتیجهایه که اونو پیشبینی میکنه و ترس ار واقع نشدن اون مسئله رو بهش میگن استرس. از اونجایی هم که آدم هیچ کاری نداره براش انجام بده، نه از جنس تلاشه نه چیز دیگه، یجور دیوانگی و دربهدری فقط.
اما من هیچ انتظاری ندارم. اساسا هیچ هدف مشخص و معینی ندارم که بخوام برای شدن یا نشدنش استرسی رو متحمل بشم. امروز سر کارم، گفتن برو خونه دیگه نیا، میرم. گفتن فردا بیا، میام. اگه این راننده بود منو ببره باهاش میرم، اگه نه با یکی دیگه میام. کسی رو ندارم که باهاش آیندمو تصور کنم، اگه کسی بود خوشحال میشم، اگه نبود حسی ندارم. دوست دارم زندگی تشکیل بدم و اینا، ولی خب تعریفی از زندگی بعنان یه همسر ندارم، در نتیجه تعریفی از اون زندگی هم ندارم. پس برام مهم نیست که به این موضوع برسم یا نه! از نظر مالی در حدی که بتونم خونه ای ماشینی چیزی بخرم، نه هستم و نه تا صدسال دیگه هم خواهم بود (لعنت و فحش ناموسی نثار باعث و بانیش) در نتیجه این که روز به روز بیشتر نمیتونم بخرمشون برام اهمیتی نداره. یعنی اصلا فرض رو بر این گذاشتم که اینا رو نخواهم داشت. یه زندگی خیلی معمولی و حداقلی رو شاید نخواهم داشت. اینا فرضیات اولیه ذهنمه و پذیرفتمشون. مملکتم که میبینین، امیدی به اصلاحش نیست تا وقتی ملتمون به سادگی بجای کنار هم بودن روبروی هم قرار میگیرن! در نتیجه ناامید نه، اما چیزی در یک قدمی نامیدم! و استرس و اظطراب معنایی برام نداره
-
این سری اول نشستم نوشتم، بعد برم وبلاگای دیگرانو بخونم. هیشکیو اینجا نمیشناسم. بیشتریا هم دخترن و هر حرکتی جهت نزدیکتر شدن و شناخت این آدمها توی بلاگ، ممکنه برداشت غلطی ازش بشه. فلذا همینطوری میخونم و رد میشم. معمولا هم قاطی میکنم وبلاگاشونو با هم :) اینم از عوارض نشناختن آدماست دیگه. البته وقت میبره ولی درست میشه.
-
این بارم شعر ندارم بذارم اینجا... آها، امیررضا شعر فاضلو برام خوند الان، و نشان از بحثی بود که ممکنه شب تو عروسی با هم داشته باشیم. چقد این بشر نچسبه خدا... پیر شد، درست نشد. برام خوند، یک نقطه بیش، فرق رحیم و رجیم نیست... از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند. کنایه هم میزد تو شاعر سیاسی و اینا شدی. حالا علاوه بر اینکه اگه من شاعرم پس سعدی و حافظ و اینهمه آدم بزرگ چی هستن؟؟ این بارم صحبت با این بشر ناراحتم کرد.
چند روزیه دلیل کم حرفیامو فهمیدم . ینی میدونستم دلیلشو، ولی شعرش یادم اومد. یادمه همون بچه هم که بودم و تو کتاب درسی دیده بودیمش هم حس نزیکی به این شعر حافظ داشتم. مخصوصا اون یه بیت خاص که بولدش میکنم. ولی خب... پس اول شعر فاضلو میذارم، بعد حافظ. هرچند که این کجا و آن کجاست... ولی خب... (فاضلو مث قدیم قبول ندارم...)
1
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهای است که قربانیات کنند
2 ( خب ریدم این برا حافظ نبود، برا جلال الدینه، غزلیه از دیوان شمس:)
آب زنید راه را هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
راه دهید یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار میرسد
چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان
عنبر و مشک میدمد سنجق یار میرسد
رونق باغ میرسد چشم و چراغ میرسد
غم به کناره میرود مه به کنار میرسد
تیر روانه میرود سوی نشانه میرود
ما چه نشستهایم پس شه ز شکار میرسد
باغ سلام میکند سرو قیام میکند
سبزه پیاده میرود غنچه سوار میرسد
خلوتیان آسمان تا چه شراب میخورند
روح خراب و مست شد عقل خمار میرسد
چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار میرسد
به نظر میاد یا من شعرو خوب نفهمیدم و حسم غلط بوده از قدیم، یا بیت آخر به بقیه کار نمیخوره. در هر صورت من الان اونی ام که از گفتگوی ما گرد و غبار میرسد... بله...