کارگاه، در آستانه تغییر بزرگ
حس میکنم وبلاگایی که میخونم هر چند وقت یه بار قالبشونو عوض میکنن. این کار شناسایی و به یاد سپاری رو برام خیلی سخت تر میکنه. 15-20 تا هستن در مجموع، ولی هنوز با هم قاطیشون میکنم. ولی در کل از خوندن دیگران شدیدا لذت میبرم.
یه مسئله چرتی هم که رفته رو مخم اینه که فک کنم اگه مثلا من یه هفته نیام و طرف تو این یه هفته 3 تا پست بذاره، من فقط نوتفیکیشن پست آخرشو میبینم. در نتیجه فقط آخریو میخونم و این رفته رو مخم. از طرفی خب همین که آدما رو نمیشناسم در کنار این موضوع باعث میشه گیج تر بشم. ولی بازم دوست دارم خوندن دیگرانو
بزرگترین دلیلی که باعث میشه انجمنو دوست داشته باشم همینه که دوست دارم شنیدن دیگرانو. توی شعر اگه صادق نباشی خیلی مسخره میشه، خیلی میزنه بیرون... در نتیجه یه نوع لذت خاصی توی شعرهای صادقانه افراد هست که اصلا با چیز دیگه ای قابل مقایسه نیست. دلم برا دیدن اون دختر غریبه هه تنگ شده! خاک تو سرم کنن با این سبک زندگیم واقعا!
-
فردا قراره فرهاد بیاد و خب خانومشم میاره. بعبارتی همکاریمون از فردا شروع میشه. از سختیای این همکاری یکی اینه که یه محدوده خیلی نامشخصی توی این قضیه وجود داره و من هیچ ایده ای دربارش ندارم. توی دانشگاه و نشریمون با خانوم همکار بودم، ولی خب ده ها ساعت در روز یجا نبودیم. منم که ذاتا آدمی هستم که خیلی رو و صاف و ساده ام، در کنارشم مسخره و دلقک. باز هفته ای دو ساعت رو میتونستم منیج کنم جوری که داستانی پیش نیاد، ولی روزی 12 ساعتو چی؟ نمیدونم تاره خب خود فرهادم هست و حتی در صورتی که من بتونم رفتار خودمو کنترل کنم و برخورد طرف مقابل رو در نظر بگیرم، بازم کافی نیست و باید همیشه مد نظر داشته باشم که کل این داستانا از بیرون چجوری به نظر میاد. در کل خیلی سخته و فکر کردن بهش هم آزار دهنده. یجورایی از کار بیزار میشم احتمالاً.
دارم فکر میکنم شاید اگه ول کنم برم جلو مغازه وایستم بهتر باشه. احتمالاً خیلی نیازی هم نباشه به من دیگه. همون جملاتی که مازیار قبل رفتنش میگفت. من اینجا کاری نمیکنم... من برم کار دارم خودم. فلان... بهمان... نمیدونم واقعا. فعلا بهش فکر نکنم حالا تا ببینم فردا چی میشه!
-
این احمدم دهن ما رو سرویس کرده هی نامه نامه نامه! مرد حسابی من که نمیتونم امضا کنم برات. بعد خودت نیستی من نامه چی بزنم بدم معین امضا کنه؟ بعد اگه فرمالیته و چرته یه دعوا با اون بالاسریات بکن ما رو اسکل نکن دیگه! عجبا...
-
آخ عروسی رضا بودیم، جواد اینهمه راه اومده بود واسه عروسیش. بین این همه آدم انقدر از دیدنش خوشحال شدم که نگو. کاش با این آدم بیشتر معاشرت میکردن و صمیمی تر میبودم باهاش. خودشم حس میکنم بدش نیاد از من، خیلی میزان محبت توی مکالمه هامون برام دوست داشتنیه. خیلی خوبه این پسر، حرف نداره. دیگه شاید نبینمش. حیف...
عروسی رضا هم خیلی خوش گذشت، خوشحالم براش.
فقط اونجاییش که مهدی و حمیدرضا از شعرایی که استوری کرده بودم تعریف میکردن. قشنگ حس میکردم دارم تهدید میشم:) کلا از تعریف شنیدن خوشم نمیاد خیلی، حالا اینکه این آدما با اون وضعیتی کهخ خب کادر جای خاصی هستن و اینا... اینا بیان بگن خیلی خوب بود، برام اینجوری بود که یعنی، ببین شعراتو خوندم، مرافب باش زر زیادی نزنی :)). نمیدونم، شایدم من خیلی اسکلم، در هر صورت همین فرمونو میریم جلو تا ببینیم چی پیش میاد. تف... برم نامه احمدو بزنم باز زنگ نزنه-_-
-
خب بسه، اینو بنویسم تموم شه، میرم کارشو تموم میکنم بعداً. ولی معین هیچی به من نمیگه، یجور اطمینانی داره بهم انگار که یه مقدار ترسناکه! دیورز داشت سر پوریا داد و بیداد میکرد ولی تا حالا جز صحبت محترمانه چیزی بین ما نبوده. تو کارمم ایراد پیدا کنه خیلی با احترام میگه منم یا تصحیح میکنم یا توضیح میدم. گند نزنم تو این موقعیت خوبه. فعلا دوست داشتنیه شرایط.
-
نمیتونم بنویسم دیگه، حسش رفت!
یه آهنگ داشت میخوند الان شجریان از این آلبوم خصوصی بروکلین که میگه سرو چمان من چرا، میل چمن نمیکند... این شعرو دیگه حافظ گفته، اینو میذارم و میرم:
سروِ چَمانِ من چرا میلِ چمن نمیکند؟
همدمِ گل نمیشود یادِ سَمَن نمیکند
دی گِلِهای ز طُرِّهاش کردم و از سرِ فُسوس
گفت که این سیاهِ کج، گوش به من نمیکند
تا دلِ هرزه گَردِ من رفت به چینِ زلفِ او
زان سفرِ درازِ خود عزمِ وطن نمیکند
پیشِ کمانِ ابرویش لابه همیکنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
با همه عطفِ دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذرِ تو خاک را مُشکِ خُتَن نمیکند
چون ز نسیم میشود زلفِ بنفشه پُرشِکَن
وه که دلم چه یاد از آن عَهدْشِکَن نمیکند
دل به امیدِ رویِ او همدمِ جان نمیشود
جان به هوایِ کویِ او خدمتِ تن نمیکند
ساقیِ سیم ساقِ من گر همه دُرد میدهد
کیست که تن چو جامِ مِی جمله دهن نمیکند؟
دستخوشِ جفا مَکُن آبِ رُخَم که فیضِ ابر
بی مددِ سِرشکِ من دُرِّ عَدَن نمیکند
کُشتهٔ غمزهٔ تو شد حافظِ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را دَرد سخن نمیکند