کارگاه، ناراحت، بیحس، خالی خالی
جمله خوبی که تو یه وبلاگ خوندم:
این پنجرهها هستن که به اتاقها معنا میدن. اتاق بدون پنجره چه فرقی داره کجا باشه؟ چه وقت از سال باشه، خونه باشه، خوابگاه باشه، بازداشتگاه باشه، انفرادی باشه... (با قدمهای که داشت کاملاً موافقم کرد که اتاقه و پنجرش... خوب بود...)
همچنان معتقدم باید معلوم باشه کی پست آدمو لایک میکنه!
-
آبریزش بینی دارم. چرک گلو هم همچنین. میخواستم فردا برم خون بدم با این وضعیت بعید میدونم بشه! بعد اصلا فردا میتونم برم جایی؟ نمیدونم! کاش دیروز از فرهاد مرخصیمو میگرفتما! امروز نیومدن سر کار، و همه فکر و ذکرم اینه که مرخصیمو چیکار کنم! حالا دکترو که امشب میریم... نمیدونم...
-
اگه حمید اینجاا بود ینی از وسط پارش میکردم! دیروز متن یه اس ام اس تو ذهنم اومد ولی امروز صبح هرچی بهش فکر کردم یادم نیومد چی میخواستم براش بفرستم. من حق دارم بعنوان یه رفیق ازش توقع داشته باشم جواب منو بده و آدم حسابم کنه و اینا! ندارم؟ ینی چی که دو ماهه ازش خبر ندارم؟! بعد اونم حق نداره رفاقتمونو یه طرفه به هم بزنه. بیجا کرده! امروز یه پیام در همین مضامین باید بهش بدم...
نمیدونم شاید دارم کنه بازی در میارم، ولی نه! خودش شاید ندونه ولی خیلی نیاز داره به من. آدم به رفیقش نیاز داره تحت هر شرایطی. من خودم یه وقتایی میرم تو لاک؛ ولی خیلی دوس دارم یکی باه براش حرف بزنم، باهاش صحبت کنم. امن و امان باشه همه چیز بینمون. د لامصب چه غلطی داری میکنی تنهایی؟
-
این دوتا هم از دست من اسیر شدن تو این اتاق. من واقعا نمیدونم رفتارم چقدر درسته قدر نه! ولی خب فرهاد هنوز مث قبل صحبت میکنه و رابطه همونه. ینی این دو سه روزی تو لاین درست بودم و بیرون نزدم. خلاصه وقت میبره تا روالش دستم بیاد. ولی مثلا اینا شاید دوست داشته باشن تو یه ظرف غذا بخورن. بعد چون من هستم روشون نمیشه و یکی مجبوره تو در یه وری ظرف غذا بخوره! بعد اون یکی فک میکنه این بهش توجه نمیکنه و یه سری چیزای بیربطو داره تو رابطشون دخالت میده. بعد همینجوری میشینم به این چیزا فکر میکنم. فرهادم بزرگتر منه و من اصن در حدی نیستم بخوام نصیحتی چیزی بکنم بهش، ولی کاش یه پیر درون بصورت ظاهری داشتم که باهاش میرفتم پیش فرهاد، بهش میگفتم پسر جان، ببین خانومت وقتی میگه بیا با هم غذا بخوریم، سخت نگیر. زشت نیست با هم غذا بخورین. بهش بها بده. حال بده بهش جلوی بقیه هم. بهش بفهمون که من دوستت دارم جلوی همه و تو خلوت، نه اینکه فقط تو خونه دوستت داشته باشم. بعد خب خودش کم کم میبینه نمیشه تو یه قابلمه فکستنی با هم غذا خورد، بیخیال میشه. مجبروش نکن جلو غریبه بهت اصرار کنه در باره یه همچین موضوع پیش پا افتاده ای! ولی خب نمیشه دیگه،به من چه اصلا!؟
-
آخ اگه خواری زودتر یاد بگیره ویالون زدنو چقد خوب میشه. من که کونشو نداشتم ولی اون بره یاد بگیره خوبه. یه جلسه رفته تاحالا و من کلی بجاش ذوق میکنم! خنیاگر تخفیف تپل گذاشته ولی کی حال و پول داره بره کمانچه بخره و دوره آموزشی بگیره؟ نمیشه... باید پولامو جم کنم سریعتر برم در زمره آدم بزرگا! هرچند ...
چند شب پیش داشتیم تو بلوار با مامان قدم میزدیم. یجا بهش گفتم برو دنبال زن بگرد برام:) بعدم بهش گفتم من تا حالا خیلی چیزا تو زندگیم دیدم ولی نسبت به همشون پیش بینی داشتم! به تشییع فلانی فکر کردم و دیدم. خیلی چیزا؛ ولی به ازدواجم نمیتونم فکر کنم. واسه همین حس میکنم نمیبینم اون روزو! تو صحبت با مامانم یخورده زیادی بیرحمم! دوست و رفیق و اینا این حرفا رو گوش میده و رد میشه خب! ولی مادر آدم غصه میخوره احتمالاً! همینجور که داشتم این چرت و پرتا رو بلغور میکردم، میدیدم یخورده ناراحتی تو صورتشه. خب چیکار کنم، اینجوری فکر میکنم منم... نمیدونم والا!
بهش میگفتم فلان دخترو میشناسی؟ زاهدان میدونی چی شده و داستان از کجا شروع شده؟ فلان دخترو اسمشو شنیدی؟ کلی اخبار و اطلاعات دادم بهش! خب اینا رو نمیدونست و میگفت بی حجابی تهش چیه مگه؟ اینا مگه آزاد نیستن؟ همین الانم هر کاری بخوان میکنن دیگه. دنبال چین؟ ما انقلاب دیدیم، زخمی شدن داداش بزرگمون، تیر خوردن داداشامون، غم و غصه پدر مادرامونو دیدیم! شماها نمیدونین چیکار داریم با ماها میکنین. ما دیگه نمیخوایم اون روزا رو ببینیم. شما به فکر ماها نیستین اصلاً!
بحثای عجیبی بود خلاصه، من که خودمم خیلی تند نیستم واقعا، ولی بخاطر اینکه بتونم مامانو با خودم همراه کنم مث چگوآرا براش سخنرانی انقلابی میکردم. رفته بودم ته ته ایتاده بودم تا بلکه بتونم دو قدم فکرای مامانمو جابجا کنم. نهایتا رفته بود تو فکر دیگه... کار خودمو کردم:)
-
امروز سر یه صبحونه دعوا شد اینجا! راننده اومده به عیسی میگه صبحونه منو دزدیدی تو! کلا یه لواش آشغالی میدن، یه پنیر انگشتی! چیو دزدیده مرد حسابی؟؟ بعد عیسی نیم ساعت بعد اومده لیست صبحونه دیروزو از من گرفته، تیک جلو اسم یارو رو برداشته خط کشیده روش با ندای به کسی نگو، به کسی نگو!
حالا دلیل این کارش چی بوده نمیدونم، ولی غلط اندر غلطه دیگه همه چی! به این فکر میکنم که عیسی آیا واقعا دله دزد است؟ نه بابا...
دیشب علی یه چیزی حدود ده کیلومتر راهو داشت درباره این که من نمیتونم صبحانه فلان چیزو بخورم و اینا صبحونه خوب نمیدن و اینا صحبت میکردو تهش گفت واقعا زشته و کسر شانه که آدم به این سن و سال و با موی سفید بخاطر یه دونه پنیر منت بکشه و بهش ندن. زشته این کاراشون. چیه مگه؟ زشته اصلا... و من به این فکر میکردم که تو داری میگی این مسائل انقد کوچیکه که زشته دربارش آدم حرف یزنه، ولی ده دقیقه است درباره این موضوع مخ همه رو خوردی! حرفات با هم نمیخونه مرد! عقل و شعورت آیا واقعا از اون پنیر بیشتره یا نه؟ نمیدونم... خودت میدونی؟
نمیدونم چند روز پیش بود برگشت تو ماشین گفت آره مرتضی شاعره راستی و انجمن و ... . همه کارگاه فهیمدن ینی از بس گفته:) خلاصه علی آبدارچی گفت بیا شعر بخون که فیلم بگیرم ازت (شوخی و مسخرگی میکرد). من یهو طبق عادت به خودزنی گفتم نه بابا با این صدا بخونم؟ یهو علی گفت ینی چی با این صدا؟ صدا به این خوبی. همیشه شکر خدا رو بگین. و...
خیلی خجالت کشیدم، خیلی! من خودزنی میکنم ولی خب جا داره واقعا خدا بهش بر بخوره. ینی چی صدام فلانه؟ شکر کن برو دیگه. قیافم فلانه. که چی اصن... همین یه روز و چارتا کلمه ای که علی گفت برام بس بود و سودمو بردم از آشنایی با این آدم. بعد یه سال و نیم یه چیز مفدی گفت و کلی ناراحت و خجالت زده شدم. خیلی خوب و بجا بود. من دیگه نه قیافم نه هیچ چیزمو زیر سوال نمیبرم. همینه که هست دیگه، چه معنی داره اصن... ای بابا...
-
آبریش بینی شدید، خلت گلو، خستگی. علائم سرماخوردگی یا ویروز. حال شعر گذاشتن ندارم.