خونه، ناراحت همیشگی، مریض احوال، مشخصا مرخصی
حضرت حافط فرموده اند:
ما آزمودهایم در این شهر بختِ خویش
بیرون کشید باید از این وَرطه رَختِ خویش
از بس که دست میگَزَم و آه میکشم
آتش زدم چو گُل به تنِ لَخت لَختِ خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود
گل گوش پهن کرده ز شاخِ درختِ خویش
کای دل تو شاد باش که آن یارِ تندخو
بسیار تند روی نشیند ز بختِ خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهدِ سست و سخنهایِ سختِ خویش
وقت است کز فراقِ تو وز سوزِ اندرون
آتش درافکنم به همه رَخت و پَختِ خویش
ای حافظ ار مراد مُیَسَّر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
اون دوتا بیتی که پررنگ کردم مورد علاقم بود. بیت اول که خب چیزی بود که از این شعر یادم بود و باعث شد بذامش... ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش... هیییع. اون یکی بیتم که داره یه نصیحت خیلی خفن میکنه که توضیح نداره دیگه، ولی خوب میگه واقعا، بله... چشم... ایشالا...
-
(نمیدونم چرا این اینتر و شیفت اینترش خوب کار نمیکنه. شعره زشت شده الان رفته رو مخم! برم ویرایشگر متنو تغییر بدم، وبلاگای دیگه رو بخونم و بعد بیام ادامه بدم...)
-
خب شعره درست شد. از استایل متنش بود و تو اون ویرایشگر سومیه نشون نمیداد تفاوتشو. تو این دومی نشون داد خودشو و اوکی شد. عاخییییییش.
-
خب... خدا پدر اون نویسنده وبلاگو رحمت کنه.
ایشالا مشکلات خانوم ریحانه رو به بهترین شکل حل کنه، همونطور که خودش میدونه و رحم و بزرگیش...
نمیدونم اون وبلاگه که میخواد آدرسشو عوض کنه رو بهش پیام خصوصی بدم یا نه. اصلا نمیشناسمش حتی بعد خب میخواد بخاطر یه آدمی یه مدت بره یجای دیگه بنویسه. خب من برم چی بگم؟ بعد تو این وبلاگش مشترک بمونم که چی بشه... نمیدونم والا
-
بالاخره دارم سرگذشت ندیمه رو دانلود میکنم که شروع کنم به دیدنش! خیلی یهوویی وار! سریالیه که تعریفشو زیاد شنیدم، بعد از دیدن مستر کلاس مارگارت اتوود هم باز یجورایی مصمم تر شدم که ببینمش. حالا یه فصل میبینم ببینم چطور میشه.
-
حالم از همشون به هم میخوره! همشون!!!! هیچ وقت توی زندگیم اینهمه از کسی، عده ای، گروهی و تفکری اینهمه متنفر نبودم. اونقدر عصبانی ام که خیلی راحت میتونم دست و پای یه آدمو وسط خیابون خرد کنم وقتی ببینم حلوی چشم داره به ناموس و هموطنم ظلم میکنه، از حق طبیعیش محرومش میکنه(اعتراض). خدا نیاره اون روزو که دردسر اینجوری درست کنم. فعلا که خبری نیست این اصراف. البته در کل خبری نیست دیگه. 100 نفر هستن کلا! مام خریم، نمیفهمیم که بخاطر 100 نفر شما بیشرفا اینترنتو قطع نمیکنین! خدایا... تو جوونی موهامون مثل دندونامون سفید شد. انقدر غم و غصه خوردیم که تموم شد!
دیشب بابام داره میگه من باید ماهی 100 تومن درآمد داشته باشم. حداقل باید 5 تومن به این بدم بره سر خونه زندگیش. این چه کاریه که روزی 12 ساعت سر کاره خسته و کوفته میاد آخرم حقوقش 6 ماه عقبه. یسری نگرانی و حرفای احساسی بی پایه و اساس. آخرم با کلی دعوا و فلان که پدر من، چه نیازی دارم من به شما؟ کی گفتم پول بده؟ چرا عذاب میدی خودتو؟ منم مثل اینهمه هم سن و سالای خودم! بیخیال... میگه رفتم جنگیدم اینهمه که شما تو آسایش باشین. میگم نه، رفتی برا خودت، خدا هم خیرت بده، دمتم گرم. من برا کار و پول منت کسیو نمیکشم، تو هم نکش برا من. به خدا راضی نیستم...
دیگه نگفتم تو رفتی جنگیدی و امثال تو خون دادن یه که حرومزاده ای بیاد تو تلوزیونی که با پول این ملت داره برنامه تولید میکنه بگه رفتن که هیجاناتشون تخلیه بشه. نکفتم که پدر من، امثال شماها رفتین زیر خاک واسه خاطر وطن و ناموس، ولی بدنتون کوه شد که یسری آدم برن بالاش وایستن و بزنن تو سر ماها. بدزدن و ببرن و به ریشمون بخندن. نگفتم که پدر من، ازتون سو استفاده کردن... شما درست بودین ولی ... نگفتم
-
همینطور که مینویسم شعر و هیجانه که ازم میزنه بیرون. دو سه تا شعر اولی که نوشتم خیلی احساسی بودن و الان از دوره شعر احساسی گذشته. اشک چشم مادر، خون پسر دختر کف خیابون، اینا الان شعر نیست. شعر الان خشمه، الان مشت گره کرده است... و خب منم که کلا بار احساسی شعرام خیلی جدی تره نسبت به این جور چیزا، واسه همین یه مدته لال شدم :) حالا باز درست میشه... بالاخره درست میشه... یجور رشده اینم، دارم زورامو میزنم، بالاخره یهو زبون وا میکنم باز پشت سر هم شعر میذارم...
-
اینترنت... قسمت دردناک ماجرا اینه که باید پول خون پدر بی همه چیزشونو بدیم پای اینترنتی که عملا هیچ کاربردی برامون نداره و به هیچ چیزی نمیتونیم وصل شیم باهاش. یه آدمی که معلوم نیست از زیر کدوم بوته ای سر در آورده با وقاحت تمام میاد میگه مردم برن جایی که مصادیق مجرمانه نداره رو برای کار انتخاب کنن و از اینستا بیان بیرون. میشه بپرسم اصلا جرم اون اینستایی که میگیم مجرمه چیه؟ بعد صدها کشور مختلف هستن اونجا، چرا فقط از نظر شما مجرمه؟ فک کردین همه دنیا لَلِه و حمال و مزدور شمان که بیان آمار بدن بهتون که کی چی گفت و پیجشو ببندن و اینا؟ نظرتون چیه کلا چاقو که نه، اصلا زنجانو اتیش بزنیم چون چاقویی تولید میکنه که ممکنه شکم مفت شماها رو پاره پوره کنه یه روزی؟ چقد احمقین شماها و چقدر احمقیم ما که شماها شدیم زمامدار ما! إِنَّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ. حتماً نشنیدین، چون سرتون یه جایی تو یه آخوری بوده. خود امام خمینی گفته بترسین از روزی که یوم الله دیگری برسه که مردم به شماها هم رحم نکنن. ان الله لا یغیرو...حیف..حیف که جز با حرام شکماتون رو پر نکردین و ترسی نه از بندگان خدا دارین، نه از خود خدا!
-
چقد وحشی شدم :) خب... دیگه چی بگم... آها هیچی علیرضا عمل کرد و من حس کردم مشهد رفتنه کنسله. فلذا مرخصیو گرفتم. روز آخرم که فرهاد نبود و غیر حضوری مرخصی گرفتم. مریضم که شده بودم و یه مرخصی دو منظوره شد، هم استعلاجی شد هم مرخصی. چی بود این کرونای لامصب بعد از کرونا یه سرماخوردگی ساده هم رو به موتمون میکنه. لامصب...
-
پرم یکم کتاب بخونم، یکم سعی کنم شعر بنویسم. یکم کارای چرت و پرت بکنم تا آخر روز حس کنم یه روز پربار داشتم...