به اسم دوست داشتن
چیز عحیب و غریبی نیست، حس اصیلیه اما! معمولا پیش خودم میشینم فکر میکنم و یه سری چیزا رو واسه خودم تعریف میکنم که مثلا بشناسمشون و همینجوری گیج و گنگ تو دنیایی از چیزایی که نمیشناسمشون زندگی نکنم. یخورده حتی میترسم از چیزایی که نمیشناسمشون. یه کنجکاوی شدیدی دارم نسبت به اینکه بدونم هر چیزی چطور کار میکنه! حالا از وسیلههای دم دستی بگیر تا اصلا خود آدم. اصلا فکر و ذهن آدما. اصلا دل آدما. اینجوری هم نیست که بگم از همه این فکرا به نتیجه خوبی رسیدم؛ و جوری که دنیا رو شناختم، همونجوریه که دنیا هست؛ نه! ولی خب کار خودمو یجورایی راه میندازه، یه وقتایی واقعا شجاعترم میکنه. یه وقتایی بیخیالتر. یه وقتایی افسردهتر. ولی خب همه چیز تو ذهنم یهدسته. یه دنیای یهدست قابل درک. جوری که من برای خودم دنیارو میبینم -شاید احمقانه حتی- با خیلیای دیگه فرق داره؛ ولی واقعاً دنیا یه جاهایی خیلی مطابق پیشبینیم عمل میکنه. خلاصه که واسه خودش دنیایی داره، بدون شک شامل حال منم میشه!
«دوست داشتن»
هیچکس نیست که ادعا داشته باشه حتی ذرهای ازش رو فهمیده. فرآیند دوست داشتنو شناخته. چی و چطور بودنش رو میدونه. اگه نیوتون اومده قانونجاذبه رو کشف کرده خلاصه یه تجریهای این وسط بوده و یه آزمایشی! و از اونجایی که تجربه همه آدما از جاذبه مشترکه، اون تجربهی نیوتون و نگاهش شده یه قانونِ قابل قبول و خب کلی هم کار راه انداز. ولی دوست داشتن یا دوستداشته شدن تجربه مشترک آدما نیست و هست! یعنی امکان نداره یه آم اینو تجربه نکرده باشه، و در عین حال امکان هم نداره که تجربه دوتا آدم با هم دیگه کاملا یکی باشه. اینجوری میشه که هیچکس نمیتونه قانون بذاره براش. همش یه تجربه شخصی میشه... فکر کنم :/
دوست داشتن از کجا شروع میشه؟ به چه دلیل و انگیزه و با چه محرکی؟ اصلا خود دوست داشتن یعنی چی؟ چطوریه دوست داشتن؟ از کجا بفهمیم چیزی رو (تو بخون کسی رو!) دوست داریم یا کسی چیزی (بازم همینطور!) رو دوست داره؟ دوست داشتن و دوست داشته شدن اصلا تفاوتی با هم دارن یا نه؟ و اگه دارن پس با هم مرتبطتن، این ارتباط چطوریه؟ دوست داشتن یا دوست داشته شدن چی از ما میخواد؟ آخرش چی؟ چی قراره بشه؟ اصلا چی هست؟ واقعا همهی این سوالا یه عالم جواب دارن و حتی یه جوابم ندارن! کلا هر چی نوشتم این مدلی شد! داره و نداره! میشه و نمیشه... شاید همینم خاصیت دوست داشتن باشه. هست و نیست...
امروز همینجوری غرق فکر بودم. راجع به یکی که بنظرم یجورایی دوستش داشته باشم! و داشتم به این فکر میکردم که بعدش چی؟ دیگه چی میخوام از دوست داشتن؟ دوست داشتن یکی دیگه رو اصلا چجوری باید برای خودم تعریف کنم، که بتونم به فکر کردن ادامه بدم؟ یه تشبیه کار راه انداز، نه کلیشههای ثابت و رایج. آره، -وقتی بهش فکر میکنم انگار دارن تو دلم رخت میشورن. قند تو دلم آب میشه. نه صدایی میاد تو گوشم، نه میتونم چیزی رو نگاه کنم، نه شاید حتی نفس میکشم. متوجه هیچی نیستم. انقدر احساس بیوزنی میکنم که از باد پنکه هم میترسم که مبادا از جا بلندم کنه.- دوست ندارم بگم ولی خب واقعا دوست داشتن شبیه همه چیز هست و شبیه هیچ چیز نیست! شاید بشه با منطق دوست داشتن کلاً دنیا رو دوباره و از نو تعریف کرد. یه مکتب از کسایی که دوستدار چیزی هستن. و همینطور افراطیهایی دوستدار چیزای مختلفن. مکتب دوستداران. مکتب عشاق. دوستدارانسیالیسم :)) حس میکنم بعد معرفی این مکتب دنیا جای خیلی ساکت و آرومتری میشه. همین! پیش بینی دیگهای ندارم.
خلاصه که دوست داشتن شباهت خاصی با هیچ چیز خاصی نداره. نمیخوام کلمه عشق رو استفاده کنم الان.-این لقلقهیِ زبانِ پرمدعایِ هرجاییِ متوهم رو- عشق شاید جایی از دوست داشتن باشه که ظاهر شده. دوست داشتن اما همهش ظاهر نیست. شاید حتی دوست داشتن واقعی اونی باشه که همهش مخفیه؛ هیچ چیزش معلوم نیست. یه تیکه آتیش زیر خاکستره... یه الماس زیر یه کوهه. یه چیزی که انقدر دور از دسترسه که آدم حس میکنه شاید هیچ وقت قرار نیست دستش بهش برسه، ولی همیشه باور داره که هست.
خلاصه... داشتم به این فکر میکردم که دوست داشتن یه آدم چطوریه؟ میدونی، حس میکنم دوست داشتن یه کلمه مجهوله. وقتی یه حسی شکل میگیره که نمیدونیم چیه میگیم دوستت دارم. مثلاً تو ذهن جمله اینطوریه که «من نمیدونم فلانیو چی»... بعد که میرسه به زبون میشه «من فلانیو دوست دارم»! همین جمله رو با چندتا فعل دیگه که تکرار میکنم، بیشتر مطمئن میشم که دوست داشتن همون «نمیدونم چیه»!
به این فکر میکردم که چی میخوام از این دوست داشتن؟ باید طرف بدونه یا نه؟ اگه یکی منو نمیدونم چی باشه، من خودم چطور دربارهش فکر میکنم؟ این که آدم نمیدونه دوست داشتنه چیه، واقعا خجالت آوره! اگه از کسی بدت بیاد و بخوای بهش بگی خب میری میگی و تموم. خجالت نداره. میدونی هم که حست چیه و حرفت چیه. اگه بنظرت کسی باسواد باشه خب همینطور. اگه به نظرت کسی خوشگل باشه، خب همینطور. -آره خوشگل بودن با دوست داشته شدن فرق داره دیگه! که چی؟- خلاصه میدونی چی میگی. میفهمه چی میگی. ولی دوستت دارم چی؟ میفهمی؟ میفهمه؟ خب واقعیت اینه که این خجالت کشیدن خیلی حس درست و بجاییه. وقتی نمیدونی چی میخوای بگی مسلمه که نمیری به طرف بگی من نمیدونم چی میخوام بهت بگم!
...
خب یادم رفت چی داشتم میگفتم و چی میخواستم بگم. برم دوباره از اول بخونم دوباره بیام ادامه بدم!
...
آره، میگفتم. در حال حاضر من یکی رو نمیدونم چی! ولی این نمیدونم چی رو خیلی دوست دارم واقعا! منظورم از دوست داشتن اینه که وقتی که اینطوری نیستم از خودم بدم میاد و وقتی یکی هست که نمیدونم چی، از خودم راضیترم. خوشحالترم. و خب چون اینی که این روزا هستم بیشتر دلخواهمه، نمیخوام از دستش بدم. پس به این فکر میکنم که واقعا چه دلیلی داره برم به یکی که نمیدونم چی، یه عالمه حرف خجالت آور نمیدونم چیطوری بزنم و نهایتا نتیجش این بشه که دوباره هیشکی نیست که نمیدونم چی و دوباره حالم از خودم و زندگیم به هم بخوره. پس همینجوری قراره بشینم یه گوشه و نمیدونم چی!
بعد از کلی فکر کردن فهمیدم تا وقتی ندونی از دوست داشتن چی میخوای همون هیچی نگی بهتره. وقتی خودت نمیدونی چی میخوای نمیتونی از کس دیگهای بخوایش. تو نمیتونی همه چیز کسیو ازش بخوای چون نمیدونی چی میخوای! به نظرم دوست داشتن اگه با لامسه درک میشد مثل افتادن کوه روی آدم دردناک بود و مثل تو آتیش سوختن سوزناک. اگه با بینایی درک میشد نابینایی مادرزاد بود. اگه با حس بویایی درک میشد بوی دود دسته چندم سیگار بود که توی صورت آدم ول میشه. اگه با شنیدن درک میشد صدای جیغ بلند یه ساحره پیر بود که -بدون توقف- برای همیشه ادامه داشت. و اگه با چشیدن درک میشد حس چشیدن مزهی سیم خاردار زنگ زدهای بود که همینطور که پایینتر میرفت، گلوی آمو پاره میکرد. دوست داشتنو نباید از اولش به عنوان یه حس دید. دوست داشتن شاید انگیزهی یه معامله است که قبل اینکه قولنامهش رو امضا کنی نمیدونی چی میدی و چی میگیری. اگه فهمیدی از دوست داشتن چی میخوای و مرادت از دوست داشته شدن چی میخواد، اون موقع میشه حس. اون موقع میشه مثل سر کشیدن یه روزخونه بعد هزارسال عطش. ولی اگه ندونی... اگه ندونه...