کارگاه، با چند ساعت تاخیر
دیشب رفتم این پست رو بذارم ولی یو شام گرم شد و فقط عنوانش رو نوشته بودم. رفتم شام خوردم و دیگه وقت خوابم شده بود. اومدم خاموش کردم خوابیدم. اینجوری شد که اینم شد کارگاهی.
دیروز تیم ملی ولز رو برد. بازی قشنگی بود خب. برای بازی اول هیچ حس خاصی نداشتم. حتی از گل خوردنشون لذتم میبردم، یعنی نه اینکه فقط ناراحت نشم، حال میکردم. گفتم دیگه سر اون دماغم همچنین... ولی این بازی یخورده طرفدارتر بودم. دوست داشتم بازیو ببرن. اولش مثلا شاید 10 درصد تو دلم بود که خدایا ازشون بدم میاد ولی بازیو ببرن. بعد کم کم این ده درصده خیلی رفت بالا و واقعا خیلی حیفم میومد نبرن. خلاصه که الان راضیم و دوست دارم برای اولین بار از گروهم برن بالا و میشه؛ امکانش هست. ولی خب در نهایت اگه نرفتن هم برا منی که فوتبالی نیستم خیلی یه هفته بعد همه چی فراموش میشه. انی وی...
-
اول بگم چند روز پیش با حمید صحبت کردم بالاخره، خیلی هم طولانی و مبسوط. دقیقا یادمه اولین روزی که گوشی گرفته بودم 5 تومن شارژ تو سیمکارت بود. تقریبا کل 5 تومنو همون رو با حمید صحبت کردم. هنوز که یادش میوفتم عرقی که گوش راستم و موهای پشت گوشم کرده بودن رو حس میکنم. و گوشی خیسم یادم میاد:) (متاسفانه شاید صحنه خیلی تمیزی برای وشتن نباشه ولی خب واقعیته دیگه) خلی حرف زدیم. خلاصش این بود که:
اولا خب داشت زندگیشو میکرد و یسری معضلای رایج زندگی رو داشت دیگه. فلذا اونهمه نگرانی که قبل تر داشتم و اینا همگی رفع شد. در جریان کلی چیزا هم قرار گرفتم و خوب بود. یکی دو جا گفت ادامه بدم یا نه. این بر میگرده به اون شبی که داشتیم دور میزدیم و بهش گفتم یسری صحبتا رو نمیخوام بشنوم و حال ندارم و اینا.:) کلا تو صحبت باهام یخورده مردد شده. هی میگه ادامه بدم یا نه؟:) نه خب تو ادامه بده، من هر جا خسته شدم بهت میگم. دیدی که خیلی رعایت نمیکنم دیگه :)
دوما اونجایی که من داشتم صحبت میکردم حس کردم خیلی دارم چرت میگم. حتی از وسطای صحبتم با خودم میگفتم الان اینو برا چی دارم بهش میگم؟ چرا اینجوری دارم از بدترین قسمتای زندگیم و متزلزلترین حالات روحیم براش میگم؟ چرا اینقدر خودمو ضعیف تصور میکنم در وهله اول و چرا ضعفم رو یجوری با افتخار میگم. عجیب بود... همزمان که صحبت میکردم پیش خودم میگفتم اینا رو آدمای دیگه شاید تو جلسات تراپی میگن. من اصلا چرا باید اینا رو بگم... یاد اون شعره افتادم که میگفت: ز گفتگوی ما گرد و غبار میرسد. اینجا شعر کاملشم نوسته بودم...
خاصه که شب عزیزی بود
-
دیشب که اینا بازیو بردن من به استوری گذاشتم اشارهای کردم به اعتراضات. بنظرم اغتشاش کلمه قشنگتریه؛ چرا که نه! قطعا فضای غارت و حماقت زیرپوستی و خیلی چیزای این مدلی رو مغشوش کرد این سروصداها. حالا...
بعد سه تا پاسخ شاخص دریافت کردم. اولیش که مامانم تو گوشیش دید استوریو و بصورت زنده فحش داد بهم :) که خب از سر نگرانی و دلسوزی بود... خیلی خندیدم...
دومی امیرحسین بود که ریاستوری کرد و یجوری صحبت کرد انگار پیر و مراده و من گیج و مرید. نه این حرفت فلانه مرتضی جان و تو درست میگی و فلان! نشد... من میدونم چی دارم میگم و تو اصلا متوجه حرف من نشدی برادر! نکن... خودستاییه، کوچیککردن دیگرانه، هر چی که هست نکن. حرکتش خب زشت بود ولی چیزی هم بهش نگفتم که حرفی پیش نیاد. اصلا تو باغ نبود. یه چیز بیربطی میگفت...
سومی اما مال حمیدرضا بود. با همون ادبیاتی که من نوشته بودم و اشتراک دو سه ا کلمه یه پست مبسوط با کپشن زیاد گذاشته بود. مثلا جوابیه انقلابی داده بود:) من پستشو لایک کردم که بفهمه دیدم، ولی در حدی که بخوام جواب شایستشو بدم نبود. بیتوجهی جواب بهتریه بنظرم. اما بازم یه مسئله زبانی. یکی نه، دوتا!
اولا یجا نوشته بود گودرز رو به شقایق ربط دادن! برادر من... عقل کل... اگر جایی نظم کلمات رو به هم میریزن و اینجوری میویسن صرفا برای اینه که ادب رو در نوشته رعایت کنن و الا گودرز و شقایق هیچ فرقی با گوز و شقیقه نداره. اوکی؟ متاسفانه بین بچه مذهبیا هم بیشتر راییجه استفاده از این عبارات، حتی تو جمع. مسئله مهم اینه که نمکدون... کوه نمک... بامزه... داری فحش میدی! میفهمی؟(بعید میدونم.) و وقتی فحش میدی دوتا مورد مد نظرت باشه. اولا اینکه فحاشی یعنی پاسخ منطقیای برات ندارم پس یه چیزی میگم که حالم بهتر بشه. دوم اینکه ببین ادبیات طرف مقابلت چیه و اصلا لایق این بیاحترامی هست یا نه! چیزایی که من همیشه سعی میکنم تو مکالماتم در نظر بگیرم. درسته نهایتا ممکنه لال و بیسرزبون بنظر بیام و ... ولی مطمئنم لااقل به معنایی اخلاق مدارم. توهم اخلاقمداری ندارم.
و مسئله دوم: نامگذاری و گروهبندی. کریح المنظر... فرد با فرد صحبت کردن جایی از نامگذاری و دسته بندی نداره. نخوندی مگه: یکدیگر را با نام زشت صدا نزنید؟
حالا چرا زشته؟ بخاطر اینکه شما خودتون معنای منفی بر کلمات بار کردین. بنظر من کمونیست فحش نیست، چپ فحش نیست، میدونی... خیلی چیزا. ولی شما فحشش کردین. پس حرف زشتیه، لااقل از نظر شماها که میگینش در نتیجه از اونجایی که الاَعمالُ بِنیَتِه، این بخش اول خطاتون.
-
(سه چهار ساعت دیگه هم برا لایحه تاخیر خورد. فرهاد زنگ زده هی میگه بدو بدو... سرویس شدم سر این من... دوباره با یسری پیوست فرستادم رفت. امید است که قبول افتد :) واقعا عجیبه... چند ساعت زور میزنی از اینور اونور عدد میذاری تو اکسل کلی محاسبه میکنی نهایتش میشه یه صفحه اطلاعات که طرف میگه خب من اینو 10 دیقهای هم میتونستم بزنم دیگه. الکی لفتش میده... حالا کسی جرات نمیکنه از این حرفا بزنه به من ولی خب اینجوری نشون میده دیگه...)
-
خب ادامه مسئله دوم: بخش دوم گروهبندی اینه وقتی یکی رو میذاری توی گروه الزاما تمام ویژگیای گروه رو بر اون فرد مفروض میشی و با همونا قضاوتش میکنی. وقتی یکیو گذاشتی تو گروه قد بلندا، هی میگی پاشو لامپو باز کن، نردبون نمیخواد که، پاشو فلان کارو کن و... مشکل اینه که این داستانم کلا اشتباهه. اولا که از اول ممکنه اشتباه گروه بندی کرده باشی. دوما هم همهی ویژگیهای یک گروه به تکتک افراد گروه برنمیگرده. در نتیجه الان که داری با من یه نفر صحبت میکنی عاقلانه نیست منو تو گروه وطن فروشا و خائنا و اینا قرار بدی. اوکی؟
خلاصه که هی دیشب رفتم یچیزی بگم، هی گفتم ولش کن. کشتی گرفتن با خوکه... البته حمید میگفت با تو نبود ولی خب من باهاش مخالف بودم.
-
راستی چند روز پیش آدرس اینجا رو به حمید دادم. شاید بیاد بخونه نمیدونم. خواستم چیزایی که دربارش نوشته بودم رو دوباره بخونم. یه بار خوندم همون رو دیدم خیلی زشت باشه شاید... گفتم ادیتشون کنم. باز دفعه دوم خوندم دیدم ولش کن، من همینم دیگه... چه کاریه. فلذا دستشونم نزدم اصلا. حالا هست دیگه، شایدم اصلا هیچ وقت نیاد. اینطوری که فکر کنم راحت تر میتونم بنویسم. اینکه بدونم یکی که منو میشناسه میتونه نوشته هامو بخونه و اینا یخورده اذیتم میکنه. ولی خب چیکار کنم.. همینه دیگه... همینم دیگه...
-
صبح رود میام اینجا تازه با اینکه اسپیلت رو رو تایمر میذاریم و یه ساعت کار کرده هوا یخه، این موقع ها گرم میشه و کلی عرق میکنم. دو ساعت دیگه که میگذره باز دوباره یخ میشه. بد وضعیه... شوخی داره با ما!
-
دیگه چی... دادم انگشتر بسازه برام. اولا اشتباه کردم که دادم مغازه. بنظرم این کانال تلگرامی که دارم خیلی قشنگتر بود انگشتراش... بعد فضول خان میگه این به دست تو نمیاد، نگیناتونو با هم عوض کنین تو و داداشت. بابا من ده ساله هر بار این نگینو میبینم میذارم رو دستم پیش خودم میگم برم دستش کنم فلان و بهمان. عوضش کنیم که چی بشه؟ اول قبول کردم ولی باز دیشب بهش پیام دادم که بیزحمت همون حالت اولو انجام بده کار با این چیزا نداشته باش شما! یه پول هنگفتی باید سر این قضیه هم برم بدم الان.
ای خدا بزن یه ماشین به اسممون بیوفته بریم پولشو دود کنیم بره چه حالی میده... خسته شدم اصن، اینم شد کار؟ شعر بذارم برم...
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی