شیشه های دوجداره یه چیز جالبی که توشون هست، انعکاس خاصشونه. بدین صورت که یکبار نور از سطح داخلی شیشه اول به چشم ما میخوره که خب درصد زیادیش اطلاعات بیرونه و یه درصدیش هم رفلکس محیط داخله. به همین ترتیب اون نوری که ازش رد میشه دوباره میره رو جدار دوم و همین تقسیم براش رخ میده و رفلکس برگشتی از شیشه دوم برای اینکه بیاد برسه به چشمما توی شیشه اول یه شکست روتجربه میکنه و در نتیجه چیزی که ما میبینیم به شرط یذره زاویه داشتن، دو تا رفلکس از خودمونه که یه چند سانتی با هم اختلاف دارن و از حاشیههاشون مشخص میشه. یکی وررنگتره، حالا چرا اینا رو گفتم، عرض میکنم...
-
سال سوم دبیرستان، ینی تابستون قبلش با دوستامون رفتیم کربلا. دو تا اتوبوس پر. نمیدونم چنتا آدم بودیم. من اون تایمتو اون مجموعه فرهنگی مسئول آرشیو بودم. اسمش این بود دیگه، یجورایی کارای تهیه مستندات، فیلمبرداری و عکسبرداری، مدیریت سایت و غیره با من بود. یه دوربین پر عکس و فیلم دارم از اون زمان و هر کدومش یه دنیا خاطره است. پر از اعجاب و لذت. مثلا یه عکس دارم از تو اتاق توی کربلا و لحظه آخری که داریم اتاقو ترکمیکنیم. با چشمای بغضی از توی پنجره کوچیک اتاق از گنبد آقا امام حسین عکس گرفتم. یه توری هم رو پنجره هست که عکس رو یجورایی خراب کرده، ولی خب حس عکس کامل، حرف نداره. یا مثلا زیارت کاظمینمون. یا غش کردن رفیقمون... یه عالم خاطره
-
دو سه هفته پیش بعد از صبحونه روز چهارشنبه که مطابق رسم ادارات روز زیارت عاشورا و نذر صبحونه است، یکی از همکارا یچیزی میخواست بگه به کربلا ربط داشت. یهو پرسید کیا کربلا رفتن؟ تو رفتی؟ تو رفتی؟ یکی برگشت گفت من تاحالا نرفتم، قسمت نشده.
اینهمکارمون برگشت بهش گفت این حرفونزن. کربلا رفتن قسمت همه هست. قسمت نشده رو برا مشهد بگی من قبول دارم، برا مکه بگی قبول میکنم باید جفت و جور شه، ولی کربلا قسمتی نیست. تو اگه بخوای میشه. نخواستی که بری. داستان امام حسین و کربلا اینجوریه. آقا این حرفش رو دل من موند. خیلی وقت بود میخواستم دوباره برم ولی اربعین رو دوست ندارم چون حس میکردم به هیچی نمیرسم. هی میگفتم بذار یکم پول جم کنم،مامان اینا رو ببرم، خودمم باشم دیگه. این همکارمون این حرفو که زد من خیلی برام حرفش عجیب بود. بنظرم منطقی میومد، امام حسینی که من میشناسم دقیقا همینه. با دلت کار داره، نه پولت، وقتت، قسمتت... مسخره است، قسمت چیه، همه چیز اینجاست
خلاصه دیدم خوب میگهها، ولی خب من خودم دلم خواسته ولی نشده. نشده دیگه... اون لحظه باز دلمخواست حقیقتا.
نمیدونم چند وقت گذشت، شاید همون روز بود و من بهش دقت نکردم. شایدم چند روز بعدش. اومدم خونه مامانم گفت حالت اینا میخوانبرم کربلا با فلانی و فلانی و اینا... باباتم گفته به من که تو هم یه زیارتی برو، پولتو من جور میکنم. منم دیدم شرایط مناسبه گفتم عالیه، منم میام پس.
دیگه نفهمیدم چی شد و چجوری شد که الان نشستم تو اتوبوس و داریم میریم سمت مرز مهران و دیار حبیب. داشتم به این فکر میکردم که روضه کنم توی دلم وقتی رسیدم بینالحرمین که منالقریب، الی الحبیب. از کسی که نزدیک اومده چون تو خواستی و کشوندیش اینجا، پیش خودت، به دوست و یار و یاور و همراه... به همه کس...
-
یه چیز دیگه هم که خیلی درباره این سفر دوست دارم اینه که چون با کاروانیم و مسئولیتمون با کس دیگست، دیگه فکر و خیال اضافی ندارم. شام آماده، خواب آماده، کسی مزاحمت نیست، کسی بهت زنگ نمیزنه، خودتی و خودت. یه آسایش و راحتی خیلی کمیاب. مخصوصا برای منی که چندین ساله توکار عمرانیم و شب و روز ندارم دیگه، کسی هم که کاری باهام نداشته باشه فکر و خیال کارای فردا و برنامهریزیای هفته آینده ولمنکرده هیچوقت... ولی چقدر الان حالمخوبه...
-
اون متن اول درباره شیشه رو نوشتم که حالا بگم خودم که هیچ... انعکاسم توی شیشه اتوبوس که هیچ... اون انعکاس ضعیفم از جداره دوم پنجره اتوبوس هم الان ذوق رسیدن به حرم آقا رو داره. ولی گذشته از همه اینا، امامحسین که قلهایه که ما از این پایین حتی دیده هم نمیشیم. ینی وقتی میری تو حرم اصلا از خودت بدت میاد که من هیچی نیستم بابا، آقا اینقدر عاشق داره و اینقدر بزرگه که ما گرد و غبار این حرمم بحساب نمیایم. ما رونمیلینه حتی که بخوایم چیزی بخوایمازش... ولی حضرت عباس یه چیز دیگست. انگار دست آدم راحتتر به ضریحش میرسه. نمیدونم، من اونجا اشکی داشتم که هیچجا نداشتم...
ایشالا قسمت همه...
