امروز تعطیل رسمی بود، صبح که از خواب پا شدم، مطابق عادت خیلی زشتی که گاهی دارم، زرتی رفتم تو اینستا...
یه پستی میگفت:
+ روزی میرسد که ناگهان میفهمی 27 سالهای، درحالیکه همین دیروز 17 ساله بودی. و نمیتوانی بگویی که این یک دهه چطور گذشت و زندگیات به قبل و بعد تقسیم شد! شراره جوانیات فروکش میکند اما هیچ چیز دیگری تغییر نمیکند. اما همه چیز وقتی عکسهای قدیمی را میبینی متفاوت بنظر میرسد، عکسهای تار از موبایلهای ارزانقیمت قدیمی! بوها تو را یاد کودکیات میاندازند، و دوستانی که دیگر با آنها صحبت نمیکنی. دورهمیها به دیدارهای گاه و بیگاه تبدیل میشوند و شیرینی سوخته مادرت، بهترین خوراکیای میشود که تابحال خوردهای. بعضی روزها هیچ چیز از آن روزها برای نشان دادن نداری، اما امیدوارم نفس بکشی و گره سینهات را رها کنی. زیر آفتاب بروی و کمی زندگی کنی، چرا که فردا همان 37 سالگیست.
چند پست پایینتر؛ فراستی از خداحافظی میگفت:
+ باید خوب خداحافظی کرد -یعنی باید خوب کات داد-. چه خداحافظی با زندگی، چه خداحافظی با یک دوست، یک آدم عزیز...خوب باید خداحافظی کرد. به موقع باید خداحافظی کرد. با احترام باید خداحافظی کرد. خداحافظی معمولا دردناکه خب... ولی تایمش رو باید فهمید دیگه. تایم این زندگیه اینقدر بوده، تایم این رفاقته اینقدر بوده، اندازش اینقدر بوده. ازش پشیمون نیستم؛ خداحافظ، سرپا پاشی، برون جلو... زندگی هم همینطوره، باید خوشگل خداحافظی کرد، باید خوشگل زندگی کرد. خوشگل هم رفت. کات به موقع داد، با لبخند...
چند شب پیش، خونه دایی بودیم. صحبت یه چیزی شد که یادم نیست، دایی به شوخی برگشت گفت آره، بذار یخورده حالم بهتر بشه میریم سراغش. و یه لبخند زد و نگاهمون توی هم قفل شد، در حالی که هر دو میدونستیم معنی اون لبخند چیه. پیرمردی لبخند میزد که نزدیک 15 سال بعد از مرگ مادرش تنها زندگی کرده بود، حدود هفت هشت سال گذشته هم با بیماری قلبی، بیماری شدید تنفسی و بدلیل شکستگی پاش که هیچ وقت خوب جوش نخورد، همه دنیاش شده خونهای که با مادرش توش زندگی میکرد، و چه بسا تخت خوابی که چند سال میزبان مادر مریضحال و جاافتادش بود. دقیقا هفت تا بالشت روی اون تخته، و من خوب میفهمم که با بالشت اضافهتر قرار نیست هیچ وقت راحتتر از قبل بشه. «بذار حالم بهتر بشه»، طنز تلخی بود، خیلی تلخ. و گفتنش و طنازیش فقط مال اون پیرمرد بود!
دیشب قبل خواب یه کلیپ از یه آقایی تویی اینستا میدیدم که میگفت والا الان دو ساله که مریضم. از لباساش هم مشخص بود که مریضه، پیژامه راحتی، شاید لباس بیمارستان...
به این فکر میکردم که چطور میشه دو سال مریضی رو تحمل کرد. چمیدونم... چطور میشه با یه شمشیر توی قفسه سینه، دو سال، ده سال، نمیدونم... تو بگو یک روز زندگی کرد... تو بچگیم یه داستان کوتاه نوشته بودم که موضوعش یه مریضی خطرناک، به اسم مرگ بود. یه مریضی که همه دچارش بودن ولی نمیفهمیدنش، تا وقتی اثرش رو میذاشت و بالاخره آدمو از پا درمیاورد. چطور میشه یک عمر مریضی رو تحمل کرد. تحمل یعنی، پذیرفتن چیزی بیشتر از اونی که باید! منظورم اینه که تا یه جایی، میپذیرم که باید باشه. پیش میاد و خب یه تایمی میبره تا برطرف بشه. ولی تحمل یعنی از اون تایم بیشتر رفتن.
چند روز قبلتر با مامان رفته بودیم دکتر. نشسته بودم توی اتاق انتظار و روبروم یه پیرمرد و پیرزنی بودن. پیرمرد سرشار از زندگی با یک لبخند خیلی باکلاس و حتی تیپ خیلی باکلاس، با شلوار لش لی و کفش کتونی با بند کلفت آبی! انگار از اینایی بود که منتظر بود هر لحظه یه شوخی بکنه تا منفجر شی، یعنی یه پوزخندی رو صورتش بود که انگار همیشه یه شوخی خیلی خوب، آمادهی آماده پشت اون لباش داره! همسرش در نقطه مقابل، چهره عبوسی داشت. به همه جوری نگاه میکرد انگار داره به عنش نگاه میکنه، پاهاش پرانتزی بود اما بهش نمیخورد اونقدرا هم دست به سیاه و سفید زده باشه و یه حالت طلبکار بیخودی داشت اصلا. هر دو اینجوری بودن که هر قدمی که بر میداشتن، حس میکردی الانه که بخوره زمین! نمیدونم... خودمو تو اون سن تصور کردم. سنی انگار فراتر از زمانش. سن تحمل. تحمل سختی، مریضی، درد... بخاطر ایحتمالا هیچ چیزی برای خود آدم! نهایتاً بخاطر اینکه بچهها پدر و مادر بالاسرشون باشه و نوهها یه خونه واسه جمع شدن داشته باشن. زنده بودنی مملو از تحمل دیگرانی که همه برات غریبهان. نه پدری، نه مادری، نه شاید برادر و خواهری، دوستانی که همه رو یا بر حسب نامردی روزگار از دست دادی، یا بر حسب قانون زندگی و با مرگ. کلا زندگی تو یه عالم غریبه. چه تحمل سخت و طاقت فرسایی. چقدر آدم رو میتونی از خودش بیزار کنه این زندگی و چقدر از معنا تهی میشی، وقتی زندگیت و تحملت حتی برای خودت نیست. واقعا توی اون سن، برای چی باید تلاش کنی. همه اینها، البته مخصوص من و دنیای ذهنی منه و هیچ چیزی از زندگی اون دو نفر یا هیچ کهنسال دیگهای نمیدونم. اما من این پیر شدن رو برای خودم تصور میکنم و ازش هم به شدت ترس دارم.
همین حالا هم فراتر از تحملم زندگی کردم. چیزی برای زندگی کردن ندارم، حال و انگیزهای ندارم. خواب و بیداریم فرقی نداره. خود خود آدم مستهلکم. خود هلاکت حتی! یه کلیپ احمقانه میدیدم، از یکی از این زمین تخت گرایان و این چرت و پرتا که طرف از یه هواپیما و بخارات تهش فیلم گرفته بود و گذاشته بود کنار یه کشی توی دریا و نتیجه میگرفت که همه ما توی آب و مایع داریم زندگی میکنیم و شبیهسازیه و فلان. (که خب مشخصا درکی از یه مفهوم ساده تحت عنوان سیالات رو نداشت) ولی خب به هر ترتیب، با این دید که ما احاطه شدیم با «چیز» ها... که البته غلط هم نیست. این احاطه شدن منو خسته کرده، منو خفه کرده. یه رهایی و خلوتِ نشدنیای رو میخوام! دور از همهی این «چیز» ها در هر مقیاسی، از مقیاس ملکولی گرفته تا چیزی در حد سیارات و فاصلههاشون.
و به ناگهانی بودن رفتن و خداحافظی واقعی فکر میکنم. اونی که میخواد واقعا بره، تر و تمیز نمیکنه. جارو و گرد گیری نمیکنه. ظرفش رو نمیشوره. رها میکنه. رهای رها. پیرمرد پاتوقش توی زیرزمین خونهش بود. یک روز اومد بالا و دیگه برنگشت. بعد از چند سال برای آوردن یه وسیله رفتم زیرزمین و واقعا معنی رفتن رو اونجا فهمیدم. معنی خداحافظی رو، معنی تموم شدن رو. همه چیز سر جایی بودن که باید. انگار یه لحظه استپ خورده باشن. یه لیوان توی نعلبکی لبهی کرسی. فلاسک چای همون بغل کرسی. جای بلند شدن یک نفر ار دور کرسی، روی ملافه کاملاً مشخص بود. یعنی از نوع جمع شدن دور ملافه میشد فهمیدش. چمیدونم، کنترل تلوزیون روی میز کوچیک تلویزیون بود و تلوزیون همچنان توی برق. بالشتا، روی بالشتا جای کمر گود افتاده بود و مدتها بود توی همون حالت مونده بودن. همه چیز سر جاشون بودن، انگار همین ده دقیقه پیش همه اون آدما همونجا نشسته بودن. همه چیز بود، بدون اون آدما. تصویر عجیبی بود... هنوزم هست. هنوزم هست...
زندگی البته بیتوجه به هر واقعیت دیگهای، بیتفاوت در جریانه و هر جوری که هست، اجساد ما رو دنبال خودش میکشه. حرفهای دیگهای هم دارم، اما الان حالشو ندارم، هر چند که حالم خوبه