آهنگ موسیقی متن پاپیلون رو گذاشتم توی گوشم و این پست رو مینویسم. با تشکر از نویسنده محتوای این لینک (خب اینجا فهمیدم که لینک دادنم کار نمیکنه و باید تایپی بنویسمش 🤣 https://asemanam.ir/blog/berak-13-tir-bayan-blog-javascript-bug/- عه کپی کردم کار کرد! پیر شدم انگار... نمیفهمم این ابزار چطور کار میکنه)
اونجا که میگه حرومزادهها من هنوز زندهام... صبح که از خواب پا شدم، رفتم یه چیزی خوردم و داشتم به این آهنگ فکر میکردم و اینکه با اون لینکی که از یکی از بچههای بیان گرفتم بیام یه پست بنویسم. اونجوری یخورده وضعیت باحالتری داشت. خیلی حماسیتو بود. ولی خب، حالا یکم سر و روی اینجا بهتر شده ولی حرف من سر جاشه. توی عنوان فحششو پاک کردم چون حالت مخاطب داره اون حرومزادههای اولش، ولی نه من میدونم منظورم کیه، نه شاید پاپیلون بدونه مخاطب حرفش کیه. آخ که چقدر دلم خواست دوباره این فیلمو ببینم... اگر درست یادم بیاد، بنظرم از هر دو نقش اصلی فیلم، چیزی در من هست. هم به چیزهای کوچیک و سطحی دلبسته میشم و هم همزمان دوست دارم بدون اینکه به یک ثانیه بعد فکر کنم توی اقیانوسی بپرم که چند ساعت زندگی با آزادی رو در ازای چندین سال اسارت و وابستگی بهم بده. [وارد اکانت زرمووی فرید شده و پاپیلون را وارد لیست دانلود آی دی ام میکند]
-
پریشب حدودای ساعت 2. خود 2 نصف شب منظورمه. توی یه تکیه ایستاده بودیم با محسن و هادی و چرت و پرت میگفتیم. هیچ فکر نمیکردم چهرهش اینقدر دقیق یادم باشه. حافظه تصویری عجیبی دارم. واقعا عجیب. عجیب به معنای قوی. چیزی در من البته در خصوص این مورد خاص، مقاومت شدیدی میکنه که چهرهاش رو بیاد نیارم هیچ وقت؛ حتی حالا که یه روز از دیدن مجددش میگذره. حتی ساعت 2:05 دقیقه نصف شب! ولی وقتی ببینمش، حتی نیمرخ، شاید حتی کمتر از نیمرخ، همه چیز دوباره از اول یادم میاد. یهو بدنم سرد شد، توقعش رو نداشتم. یه قدم به محسن اینا نزدیکتر شدم تا زاویهم رو باهاش کمتر کنم. برگشتم تا دوباره ببینمش. ببینمش و خودم رو محک بزنم که آیا این آدمیه که دارم به دوست داشتنش فکر میکنم؟ تصوراتم در موردش این چند وقت چقدر واقعی بوده؟ نه...نه... کاش بر نمیگشت و چشم تو چشم نمیشدیم. اون وقت شب، اون فاصله زیاد. نباید این کارو میکردم. من با خیلی از پسرا فرق دارم. اونجوری هیز نیستم. نمیتونم چشم تو چشم به کسی خیره بشم. حتی نمیتونم جور دیگهای خیره بشم. خیره نیستم... شاید بقیه با این کارا دلبری میکنن. من ولی بلدش نیستم. همینجور که چشم تو چشم شدیم، یهو مثل کسی که پلنگ دیده باشه ترسیدم و یه قدم اومدم عقب و پشت جمعیت خودمو قایم کردم. ترسوی ابله! آماتور...
از خستگی خیلی زود توی خونه خوابم برد. صبح که بیدار شدم رفتم یه دوش گرفتم و همینجوری خیره شده بودم به طرح تکراری کاشیای دیوار حموم خونه. تا حالا سعی نکردم، ولی فکر میکنم اگه شروع کنم به کشیدن، خیلی راحت بتونم طرح اون کاشیا رو از حفظ بکشم. خدا میدونه این همه سال چقدر بهشون خیره شدم. مخصوصاً اون قسمتیش که تو یه حالت شبیه چونه آدمه و به شکل کاریکاتوری قیافه آدم هم توش پیداست، و وقتی برکس کارش گذاشتن، شبیه غورباقه میشه. از حموم که در اومدم، دوباره رفتم سر جام دراز کشیدم. خسته بودم، ناراحت بودم، گرفته بودم. کاش نمیدیدمش. دو ماه ببیشتر شده...
دو ماه بیشتر شده که به مامان گفتم یه زنگ به خونشون بزن و ببین اگه با شرایط من مشکلی نداره، -خودش و نه خانوادش که میدونم ندارن و از خداشونم هست- من مایل به آشنایی بیشتر هستم. دو هفته که گذشت پسر عمم فوت شد. حالا یکی دو هفته هم از چهلم مصطفی گذشت که شد محرم. خیلی وقت گذشت و مامان نگفت که زنگ نمیزنم، ولی نزد. عجیبتر اینکه وقتی اون روز گفتم تو خجالت میکشی که برای من پا پیش بذاری، بخاطر من خجالت میکشی ولی من بهتر از این نمیتونستم باشم و بابتش هم هیچ پشیمونی و شکی ندارم بهش بر خورد! -تو منو نشناختی! عجیب این بود که ناراحت شد. ناراحت شد، ولی بارها منو با کسایی مقایسه کرده بود که باباشون براشون خونه و ماشین خریده بود و تو یه شرکت خیلی کوچیک کار میکردن، من ولی خونه ماشین نداشتم و شغلم هم شغل خوبی نبود. وقتی تو روم نگاه کرد و گفت تکلیف کارت مشخص نیست هنوز. کاری که بدون هیچ پشتوانهای بدست آورده بودم و با اینکه شرکتی بودم، اونقدر پوزیشن کلیدیای داشتم که موشکم تکونم نمیداد. یا وقتی آزمون استخدامی قبول شدم و ساعت کاری کمتر رو به حقوق بالا ترجیح دادم، گفت بذار تکلیف کارت معلوم بشه. یا حالا، وقتی بدون هزار تومن کمک گرفتن از پدرم یه ماشین معمولی برای خودم گرفتم که اینور اونور برم، براش مسئله است که من خونه ندارم و خیلی زشته که پاشم برم خواستگاری کسی وقتی پسرم خونه نداره. این عجیبه که اینطور فکر میکنه و کماکان ناراحت میشه که من میگم تو بخاطر وضعیت من خجالت میکشی.
امسال محرم از آشناهام تقریباً کسی نبود که درباره ازدواج بهم نریده باشه. اینو بگم البته که چیز خاصی توی ذهن من هم نیست و تصور اینکه از اون طرف توی زندگی مشترک هم خیلی برام ریدن و یا خیلی چیز ساده و بدون مشکلیه و اینا رو ندارم. عجلهای هم ندارم. کاری با حرف بقیه هم ندارم و خودم هم با کسی مقایسه نمیکنم. ولی خب، با توجه به شناختی که از خودم دارم، بنظرم وقتش رسیده که تنهاییم رو با یه آدم درست پر کنم. میتونم از پس ورود به مرحله جدید زندگی بر بیام، بدون کمک، همونطور که این سالها کمکی نداشتم. از این ناراحتم که متوجه این موضوع هستم ولی از خودم کاری بر نمیاد، خیلی ها هشدار دیر میشه و زوده میدن و در قبال هر کدوم از اینها، بعداً باز هم قراره ک***شر بشنوم و با این وجود که تصمیم خودم رو گرفتم، حالا باید کسایی رو قانع کنم که نه نفعی در این قضیه دارند، نه ضرری و نه وظیفه سنگینی برای انجام دادن دارن. (دادن و دارن چقدر کنار هم زشت شد...) برای زندگی خودم و تصمیمی که برای خودم گرفتم، باید کسایی رو قانع کنم که انتخابم درست بوده، در صورتی که اولا کسی جز من با عواقب تصمیم نادرست من مواجه نمیشه و ثانیا کسی به اندازه من نمیدونه چقدر دارم واقعگرایانه این موضوع رو میبینم و دارم اساسا درباره چه چیزی صحبت میکنم. (دانلود پاپیلون تمام شد. چه خوب که هنوز اینترنت فیبر نوری نخریدم. وگرنه تا میرفت چانهام گرم شود، فیلمم دانلود میشد و اصلا پستم نصفه و نیمه رها میماند...)
اون شب ساعت 2 نصف شب ناراحت شدم، عصبانی شدم و از خودم و از اون اتفاق متنفر بودم. چون حرفایی که از بقیه شنیده بودم تو یک لحظه اومد تو سرم. نگاهای همراه با تمسخرشون انگار که فقط خودشون یا پسرشون ک***ر دارن یا عُرضه و بلوغ کافی برای تعریف شدن زیر پرچم مردانگی! نگاه همراه با دلسوزی بیخود بقیه انگار که من چیزی در زندگی کم دارم. یا ارائه راهحلهای ذهنی، اعتقادی، اجتماعی و ... در قبال چیزی که انگار برای وقوعش سالها دست و پا زدهام و نشده! چقدر هم غیر ممکن بود، که به اینها بفهمانم من این قضیه را اصلا آنطور که شما بهش فکر میکنید نمیبینم. هنوز چیزی نشده که به دعا و توسل بیوفتم، برای چیزی که شاید هنوز وقتش نرسیده باشد... چقدر پیش خودم خجالت کشیدم و تحقیر شدم، بابت همین موضوع، در این چند روز
اون شب ساعت 2 نصف شب ناراحت شدم، عصبانی شدم و از خودم و از اون اتفاق متنفر بودم. چون تا دیدمش و منو دید، تمام حرفهایی که به مامان زده بودم بی معنا شد. زنگ بزن و خیلی عادی بگو که فلان. من هنوز برایم تفاوتی ندارد چطور از این بی تکلیفی در بیایم. هیچ فرقی ندارد، فلان روز تشریف بیاورید یا ازدواج کرده یا گفت نه یا هر چیز دیگر. ولی وقتی ندیده بود که دیدمش، خیلی فرق داشت. حالا اگر مامان حتی زنگ هم بزند؛ من یک بدبختِ شیدای هوسبازم که با یک دیدار یک ثانیهای بعد از یک سال، دوباره فیلش یاد هندوستان کرده. حالا خیلی فرق دارد. خیلی زشت شد. الان دارم از تصوری که بعد از تماس مامان با خانهشان در ذهن او در مورد من شکل میگیرد خجالت میکشم. از اینکه پیشبینی شوم، قضاوت شوم، با یک چیز کاملاً بی ربط به خودم. با یک چیز دم دستی و ضایع! تف... خراب شد، با همان یک قدم جلو رفتن، خراب شد... حقیقتاً دلم نمیاید ولی خراب شد، مثل هوس خرید واکمن. هوس آیکونیک بزرگ زندگیام. وقتی آن روزی که واقعا میخواستمش، پدرم برایم نخرید و من انگار از ارتفاع بند کمربند پدرم، از توی چشم فروشنده چشمک پدرم را دیدم. که بگو نداریم. که گفت یک ماه دیگر بار جدید میاید و میاوریم. که از بچه است و از سرش میپرد. که از همین بگو نداریم و از سرش میپرد حالم به هم خورد. که نخواستمش. که عقده شد... شاید از هیچ چیز در زندگی به اندازه بازیچه شدن بدم نیاید. بازیچگی یعنی برایت تصمیم بگیرند، به خیال شناخت تو، کارهایت را متوقف کنند، برایت نقشه بریزند و نهایتاً پیروزمندانه گندی به سرت بیاورند. بگویند که تو نمیدانستی ولی عمیقاً نجات پیدا کردی! و آفرین، خودت نجات پیدا کردی و ما دلسوزان متواضعی بودیم که اصلا نه دسیسهای چیدیم نه کاری کردیم، همه ای کار خودت بود. تف...
از حمام بیرون آمدم، با همان غسل جنابت ناشی از محتلم شدن در آستانه سی سالگی، به نماز ایستادم. حالا یادم میاید از آن حرف چند سال پیش میثاق که چقدر زشت است، سی سالم شده و هنوز محتلم میشوم. با خنده میگفت واقعا خجالتم میآید. هه. با خنده مینویسم، درست میگفت... بین دو نماز، به سجده افتادم. سجده شکر یا دعا با سجده نماز فرق دارد. خوب است بیشتر به زمین بچسبی. مثلا دست هایت تا آرنج روی زمین باشد. یا مثلا مچ پایت را رها کنی تا روی پاهایت هم زمین را لمس کند. در این مدل سجده انگار به خدا نزدیکتر باشی، یا خاکسارتر باشی، لذت متفاوتی هست. شکر کردم که عمرم کفاف نماز را داد. شکر کردم که عمرم درک عاشورا و محرم را داد. و به دعا افتادم که خدایا خلاصم کن. خلاصم کن از چیزی که خیرم در آن نیست. از عذاب کشیدنی که جریترم میکند برای بدست آوردن کسی که در تقدیرم نیست. از اینکه کسی را دوست داشته باشم که برایش خیر ندارم و برایم خیر ندارد. از هر چیزی که برایم صلاح نمیدانی... دعا میکردم و چیزی در سمت چپ شکمم تیر میکشید. در کمرم دور میزد و دوباره از پشت جای خالیم رد میشد و توی شکمم میپیچید، انگار مرضی بود که داشت میگفت به من توجه کن! حرف هایم که تمام شد، پا شدم. به چارچوب اتاق نگاه کردم که کسی راز و نیاز و اشکم را ندیده باشد. نماز دومم را خواندم، و خیلی راحتتر شده بودم. هنوز نمیدانم هوسی در دلم از او دارم یا نه. ولی آرامم کن، مستجاب شده بود. غذایم البته از آن شب از نصف کمتر شده و حالی ندارم. ولی کمتر عصبی، ناراحت و خجالتزدهام. خراب شد و هنوز نمیدانم در آن خرابه برایم ریدهاند یا نه. باید دوباره ببینمش تا بفهمم استجابت دعایم در این بخش چه کرده؟ هنوز میخواهم یا تمام شد.
حالا بهترم. دارم آماده میشوم که برم آخرین نذری امسال را بخورم. حس میکنم دیالوگ پاپیلون انتخاب ناخوآگاه ذهنم برای وضعیت تخمی زندگیام در این چند روز هم بوده. بهترم و با صدای بلند مینویستم آهای حرومزادهها، من هنوز زندهام. و هنوز نمیدونم منظورم از این حرومزاده ها کیان؟
-
پینوشت 2: یکی از بیتربیتیترین پستهام بود. قبلا مراعات میکردم. احتمالاً بعداً هم مراعات کنم. ولی خب، حالا که نوشتم و بخوام صادقانه بگم، کیه که این فحشا رو بلد نباشه یا نشنیده باشه یا حتی نگفته باشه؟ لااقل حرف دلمو زدم، هر چند زشت! عیبی نداره، توجیحم اینه که واقعا لازم بود!
این بار نه در خانهام، نه اداره! در وطنم، هر جای این خاک که باشم، در وطنم. انگار کن، کلهم نورٌ واحد!
-
اگر در شهرمان پناهگاه داشتیم، حتماً در این بهبوهه جنگ، عاشق میشدم! حالا البته هنوز کارمان به پناهگاه نرسیده؛ ولی اگر دشمن حقیر مملکتمان اینقدر زور داشت که در این پهنه وسیع، اینهمه شیرزن و شیرمرد را نیازمند به پناهی غیر از مام وطن کند؛ آن وقت حتماً عاشق میشدم. حالا البته پناهگاه جای مرد نیست، که میدان نبرد است. آنجا ما در پناه وطنیم، در سایه دماوندیم، متمسکیم به قرآن و دین خدا. ما قُرصیم به دعای مادر و عرق جبین پدر. پناهگاه برای مادران و خواهران ماست که خود حقیقتاً پناه مردانند. و حالا (البته از سر بیتدبیری که وقت بحثش حالا نیست،) پناهگاه قابل اعتمادی هم نداریم؛ امّا اگر داشتیم و اگر میتوانست بزند و اگر به آن پناه میبردیم؛ حتماً آنجا عاشق میشدم.
تصور میکنم شنیدن صدای موشک بغل گوش آدم انگشتهای آدم را سِر کند! صورت آدم را، سینه آدم را بسوزاند. آدم را بیهدف، به جنب و جوش بیندازد. اگر پناهگاه داشتیم، در آن لحظات، در خانه دنبال هم میگشتیم... دست هم را میگرفتیم... احتمالا آذوقه و رواندازی را که قبلاً آماده کردهبودیم برمیداشتیم و میدویدیم سمت پناهگاه. نه شبیه فیلمها از میان آتش، بل از میان همسایهها و دوستان و از لابلای جمعیتی مستاصلتر از خودمان. میدانم غیرت مردانهام حتی در آن سختلحظات هم اجازه نمیدهد تنه به تن زنی بزنم، یا طوری سمت پناهگاه بدوم که انگار کسی جز من لایق نجات و حیات نیست. امّا حتماً برای آسودگی خانوادهام و خاطر جمعیشان، پیششان خواهم بود و دستم را از دستشان جدا نخواهم کرد. آنقدر آدم فکریای هستم که آن لحظات به همه عزیزانم که زمان و مکان از هم جدایمان کرده -تک به تک- فکر کنم. حتماً چهره اشکآلود کودکی در مسیر، در ذهنم ثبت میشود و آذوقه غمخواریام در باقی عمرم خواهد بود. حتماً در مورد پیرزن و پیرمردهایی که ازشان میگذریم فکر میکنم و تصور میکنم که اگر به موقع نرسند چه؟ یا چهره مبهوت زنی را در خاطر نگاه میدارم که کودکش را بغل گرفته و به سمت خلاف مسیر جمعیت ایستاده، چشم انتظار مردی که از سر کار برسد و در کنار هم، به مأمن بروند. در مورد هر کسی که از کنارش عبور کنیم، داستانی میسازم و در کسری از ثانیه براش سوگواری میکنم و چشمم دنبال شخصیت اصلی داستان بعدی میگردد. تا برسیم به آنجا که باید.
احتمالاً گوشه کناری در یک راهرو نمور و کمنور. تا چشمم به نور محیط جدید عادت کند، مرزبندی با آشناغریبگان جدید را آغاز میکنیم و مردان را در مرز خانواده و زنان را در قلب ارتش کوچکمان جای میدهیم. کمکم به اندازهی قد بلندترین زن خانواده سرزمین گشایی میکنیم و بعد، سکوت!
کمکم تپش قلب جمعیت کم میشود. به محض برخورد اولین موشک در شرایط جدید، همه در سکوت در حال آنالیز وضعیت جدیدند و با خودشان حساب میکنند که آیا بمبهایی با قدرت مشابه این و قبلیها، میتوانند سقف را بر سرمان خراب کنند یا نه. اگر پناهگاهمان آنقدر که باید خوب باشد، احتمالاً از زمین خوردن یک موشک، تنمان هم نخواهد لرزید. لامپها کمی سوسو خواهد زد، اما رو به خاموشی نخواهد رفت. حتی آنقدرها هم در هوا تکان نمیخورند. شاید 7-8 درجهای حول مرکز ثقلشان بچرخند و نهایتا 4-5 سانت جابجا شوند، آنهم نه برای مدت طولانی، با میرایی زیاد... اگر پناهگاهمان آنقدر که باید خوب باشد، موشکها میشوند همقد یک بچه تخس نقنقو که چیزی که نباید را میخواهد، و ما میشویم همقد بزرگتری که آن چیز را آنقدر بالا نگه میدارد که بچه فکر کند اگر بپرد میگیردش، اما هرگز دستش به آن نمیرسد!
وقتی خیالم از بابت موشکها راحت شود، این که تکیه دادهام به مادرم و میبینمش که سلامت است، همه وجودم را هم آرام میکند. کمکم عرق در سر تا پایم لباسم را خیس میکند و فرآیند گرماگیر تبخیر عرق از روی لباس، گرمای تنم را میکِشد و احساس سرما میکنم. روانداز را بر میدارم و میخزم در زیر آن. چه لذتی بالاتر از این گرمایی که در آن شرایط در آغوش خانوادهات حسش بکنی!؟ و حالا، پرده آخر...
دقیقاً روبروی ما، نه بغلدست و نه در یک راهروی دیگر! روبروی ما و از قضا حتماً، و لابد یک خانواده بغلتر از خانوادهای که دقیقاً روبروی ماست. احتمالاً خانوادهای که پدری فعالتر از پدر من دارد که تا حالا حتماً خوابش برده. پدری که دارد سهمیه پتو را در میان اعضای وطنش تقسیم میکند؛ با رفتاری خیلی جدی، اما عاشقانه. مادری که سرش گرم بچه کوچکترش است و دارد در میان وسایل دنبال چیزی میگردد و یک دختر در وسط آن وطن خانوادگی، خیره به راهرو بینمان و محو در بندکشی بین سرامیکهای روی زمین. گردنش را کمی به سمت راست انداخته، ولی نه آنقدر که شلخه بنظر برسد، موهای روی پیشانیاش خیس شده و به بالای پیشانیش چسبیده، اما نه آنقدر که مجعد بودنش ناپیدا باشد. چشمانی بغضآلود و خیره امّا نه آنقدری که حس کنی غصه چیزی را میخورد، آنقدر که با تمام وجود حس کنی که نگاهش هزار بار عمیقتر از این پناهگاه است و خودت را وجودی ناچیز در آن پهنه بیانتها تصور کنی که در آنجا هیچ مزاحمتی برای کسی ندارد و کسی حتی متوجهت هم نخواهد شد. و آن صورتی که گویا تصویر باکیفیت ماه است در زیر زمین، در لابلای آن روسری صورتی پررنگ. البته شاید رنگ روسری را اشتباه گفته باشم، چون هم نور کم است و هم من مشکل کور رنگی دارم و هم خلاصه مردها از تعداد انگشتان دو دست، بیشتر رنگ نمیدانند.
همینطور که تازه دارم متوجه حضور آن خانواده میشوم و بدنم گرم میشود، و قلبم با سرعت و قدرت کمتری میتپد، مادرم یک لقمه نان و پنیر دستم میدهد. دهانم خشک شده و این حواسپرتی یکدست سفید، اصلاً خوردنی بنظر نمیرسد. در عوض دلم میخواهد هیچکس نبودم. هیچ کس من را نمیدید تا میشد خیرهتر دخترک روبرویی را دید. تا میشد مثل یک کشف اعجاب انگیز در زیر زمین، مثل یافتن یک تکه بزرگ الماس در انتهای عمیقترین راهرو یک معدن زغالسنگ یا چیزی شبیه به این چیزها، به دیوار تکیه داد و همینطور به این مخلوق بینظیر نگاه کرد؛ بیآنکه ترس از آن داشته باشم که کسی از من سرقتش کند. یا نه، هیچ کسی نبودم نه، هیچ کسی نبود. هیچ کس نبود، من بودم و الماس تراشنخورده من در آن خلوت ساکتِ کمنورِ نموری که کسی نه از آن خبری داشت، نه به آن راهی.
جایم که گرم میشود، وقتی حس میکنم که لقمهام دارد در دستم خشک میشود، بالایش میآورم. در مسیری که دستم میچرخد تا لقمه به دهانم برسد، در همان لحظات کوتاه، آنچنان ضعف بر من غلبه میکند که انگار چند روز است غذا نخوردهام. با اشتیاق بیشتر دستم را بالا میبرم و امیدوارم همان گاز اول، ناامیدم نکند. یک تکه نون خشک اول وارد دهانم میشود و یک سانت پایینترش نون کمی خیس شده، احتمالاً بخاطر آب پنیر. تا دهانم را میبندم و گاز را تکمیل میکنم، انگار که تمام بدنم آمادهباش بودهاند برای تولید بزاق. با آنهمه تعرق و خستگی در یک لحظه دهانم غرق در بزاق میشود و چنان با لقمه ساده نون و پنیر ممزوج، که گویی لقمه همین حالا از بهشت پایین آمده و از دست مریم مقدس در دهانم قرار داده شده است. نمیدانم از کجا، ولی ناگهان میرود بغضم بشکند، اما نگهش میدارم. آن آغوش، آن گرما، آن نور، آن سکوت، آن سکون بعد از اضطراب، آن لقمه... کاش میشد همه آنها را با دختر روبرویی تقسیم کرد. نه، نه... کاش میشد این لقمه را دوباره از بهشت آورد و قبل از اینکه ناقصش شود، به آن دختر غریبهاش داد.
امّا حالا کاریست که شده و شهر ما پناهگاهی ندارد. کاش جنگ نمیشد. کاش دشمن موشک و هواپیما نمیداشت. کاش میشد لااقل برای دفاع از وطن جان داد، مشغول شد... و کاش لااقل پناهگاهی بود که میشد در آن عاشق شد. زیر آتش و گلوله باران، زیر ظلم و ستم، همه جا، همه جا میشود عاشق شد. در سینهی من امّا،
پناهگاه وطن است و وطن پناهگاه.
بالاخره عنوانها یه تغییر اساسی کرد و دیگه بجای کارگاه مینویسم اداره! این خوبه... البته فکر نمیکردم به این زودی پست بذارم ازاینجا ولی خب کار زیادی ندارم فعلا و لپتاپ میارم که هم حوصلهم سر نره و هم یسری کار بکنم. همین شد که دیگه وقت آزادی پیدا شد که تو هفته دوم اشتغالم از سر کار بپستم. یکشنبه هفته گذشته اولین روز کاریم بود...
در کل برای آدمی در اندازه من درونگرا وقایع خیی هولناکی در حال پیش اومدنه. جدا شدن از محل کار قبلی و آدمای زندگی قبلی و اومدن تو جمع یه عالمه آدم غریبه. اختلاف سنیم هم با آدمای جدید دو برابر اختلاف سنی قبلیمونه. حتی شاید بیشتر... همه سن و سال دارن و خب من هم اینجا و هم اونجا کمسن و سال بودم کاملا. یعنی همین که چند سال بخوام با آدمای بزرگتر از خودم بشینم فقط، خودش برام خیلی سخت و ناممکنه. تازه باید ارتباط بگیرم، حتی شوخی کنم!! و خب شاید دعوا کنم، حتماً چیز یاد بگیرم ازشون و شاید چیزی بخوام بهشون یاد بدم. اصلاً همش سخت و سهمگینه...
تو این مدت یه میز و صندلی برامون آوردن فقط (البته همونم سه چهار روز طول کشید) و هنوز سیستم و لوازم تحریر و اینا نیومده برامون ولی تا همین لحظه کلی احترام بهم گذاشتن که اگه میخواست صرفاً به رفتار شرکت قبلی نگاه کرد، واقعا از حد و حدود من خیلی فراتر بوده. میز و صندلی نو، لوازم همه نو و سالم، سیستم... سیستم... رفتم واحد آیتی سفارش کنم سیستم خوب بگیرن برامون. من مثلاً توقعم این بود که 4 رم داشته باشه که بتونم یخورده کارای نقشهبرداری هم انجام بدم. بعد بهش گفتم آره مثلاً یه 8 گیگ رمی، یه سیپییو قوی که کار ما رو جواب بده. بعد گفت نه ما رم 16 سفارش دادیم و سیپییو یه نسل 7 . بعد گفتم خب ویندوزم اگه میشه 7 نریزین که... گفت نه ویندوز دیگه داریم میریم رو 11. اقا کار ندارم اینقد ذوق کردم که نگو. من اونور با یه ویندوز 10 و رم 4 شیشتا پروژه میچرخوندم، خوشحال... الان ینی بیصبرنه منتظرم سیستمم برسه مشغول شم.
کار نداریم، همکارا خوب، موقعیت شغلی متنوع و با پرستیژ مناسب، همه چیز بر وفق مراد است ... اما...
-
سه هفته پیش ماشینو خریدم دیگه و خب این آخر هفته که بیکار شدیم گفتیم خانواده رو بردارم بریم هم یه دوری زده باشیم با ماشین، هم بقول ارسطو یه تنی به ضریح بزنیم و بیایم. از مشهد فاصله زیاد داشتیم، گفتم بریم قم. از اونورم خانواده گفتن بریم کاشان مراسمات گلابگیری و فلان و بیسار دارن، اونجا هم رفته باشیم، گفتیم به روی چشم.
البته آخر هفته خورده بود به تولد امام رضا (ع) و میشه گفت تقریباً نیمی از ایران کاملاً برنامه ما رو داشتن! نصف دیگه برنامشون حول و حوش مشهد میچرخید. آقا ما رفتیم قم، اینقد شلوغ بود راه نمیشد رفت تو حرم. رفتیم جمکران، اینقد شلوغ بود حد نداشت. راه افتادیم بریم کاشان، اینقد جاده شلوغ بود من همش فحش میدادم. رسیدیم کاشان رفتیم باغ فین، اینقد شلوغ بود سه چهار بار مردم دعوا کردن با هم سر شلوغی و تنگی و تونگی! کار نداریم، سفر خاطرهانگیزی بود و خلاصه منم یه دوری داده بودم خانواده رو و راضی بودم.
پول ماشین هم 20 تومنش مونده بود و قاسم گفت تا 22-23ام بریزی خوبه که شرکت قبلی لطف کردن حقوق ما رو ندادن تا همین لحظه فلذا مجبور شدم از دایی باقر قرض بگیرم. از دایی گرفتیم دادیم به داماد اون یکی دایی، و منتظریم که دایی فرهاد حقوق ما رو بده بریم بدیم به دایی دوباره. وضعیت مالی به هر ترتیب بحرانیست! اما جای نگرانی نیست، چون پول هست ولی هنوز دستم نیس، تو راهه. اما...
-
اما دیروز صبح که از خواب پاشدم بیام اداره دیدم بابا همینجوری که دراز کشیده خیره به دره و نخوابیده. صدا کرد منو گفت تو رانندگی خیلی مراعات کن. سرعت نرو و فلان. شبش پسر عمه تصادف کرده بود و بابا اینا رفته بودن دنبال کاراش توی بیمارستان و سر صحنه و فلان. و از ناراحتی و فکر و خیال از ساعت 2.5 تا 6 نتونست بود بخوابه، شایدم کلا نخوابید. نخوابید چون کار پسر عمه به اذان ظهر هم نرسید و ساعت هشت و نه از بین ما رفت. به همین سادگی.
مرگ بسیار ناگهانی، عمقا ناراحتکننده. بعد از کلی زحمت و درس خوندن، راضی شده بود که چیزی که خیلی کمتر از حقش بود و با مدرک ارشد از دانشگاه تهران اومده بود تو شهر خودمون معلمی میکرد. تازه داشت با وضعیت نابسامان مملکت وفق پیدا میکرد و واقعبینانه میجنگید برای چیزی که لایقش بود. تاز ماشین خریده بود. تازه داشتن براش دنبال کیس ازدواج میگشتن و دکترا قبول شده بود. به هر ترتیب تقدیر و بخت، اینطور رقم خورده بود که -حتی به ظاهر، ناگهان- از بین ما بره. دیروز خونشون قیامت بود. از اینکه خدا به ما رحم نکرد. جایی که نیاز داشتیم دعاهامون رو جواب نداد و ما برای این بچه خیلی زحمت کشیده بودیم تا به اینجا رسیده بود، الان وقتش نبود. چندین بار عمل کرده بود و حالا...
من همینطور که اشک میریختم و غصه میخوردم با خودم حساب میکردم که از کجا معلوم در تقدیر پسر عمه ما نبوده که توی همون عمل تو دوران کودکیش از بین بره؟ و از کجا معلوم خدا این همه مدت اون رو به والدینش هدیه نداده بود؟ چرا اون سی و چند سال رو لطف خدا نمیدونن و این یک شب رو کم لطفی میدونن؟ دلداری دادن به آدمی که اینجور ضربه میخوره مسخره است. نمیخوام خیلی جزییات بگم و حرفا و دیالوگها رو تکرار کنم که باعث ناراحتی بشه، اما غصه از دست دادن جوون... هیچ همتایی نداره، مطلقاً... در انتهای سیاهبختیه... ولی خب، آیا زندگی همینطوری که هست، زیبا و کامل نیست؟ اگر بخوایم بصورت کلی نگاه کنیم توی این زندگی ما هر روز که بیدار میشیم، هر لحظه که سالمیم یک بار به زندگی بازگشتن نیست؟ اگر کلا زندگی ما 5000 روز باشه و فقط در خواب احتمال مردن داشته باشیم، 4999 بار به ما زندگی داده میشه و 1 باز مرگ! آیا همه اون قبلیها کم بود؟ ولی سخته...
-
خلاصه که این مرگ علاوه بر اینکه عمیقاً منو ناراحت، غمزده و شوکه کرد؛ زندگی رو در چشمم ارزشمندتر کرد. از هیمنجا و تا آخرین روز زندگیم از خدا برای عمهم صبر میخوام و قدر خودم رو بیشتر میدونم، چون برای پدر و مادرم خیلی ارزشمندترم تا برای خودم!
حال ندارم دیگه بنویسم...
احتمال خیلی زیاد اسطوره بدشانسی در یونان قدیم، اسمی شبیه به من داشته... بذا اصلا برم ببینم همچین چیزی داریم...⏳⏳⏳⏳
نه نداریم، پس شبیهم نبوده، خودم بودم!
-
بدشانسی رو اینطور ترجمه میکنم که به اون چیزی که از یه موضوع توقع دارم، نخواهم رسید، نه به سکلی که میخوام، به هر نحو و شرایطی!
بعنوان مثال شروع کنیم از... از همون لحظه تولد! کودکان زیادی هستن که بخاطر چرخش توی رحم و این داستانا امکان زایمان طبیعیشون نیست. از پا بیرون میان و در نتیجه نمیشه خلاصه، خب همونطور که حدس میزنین من از اونا بودم. ولی تقریباً از یه جایی حدود اون زمانایی که سزارین اومد، واسه این شرایط سزارین میکردن. ولی بنده با شانس بالا و تولد در یک خانواده خیلی احمق، به اصرار و دخالت بعضیا (که اسمشون رو نمیارم) و با فشار زیاد آوردن به مادر بیچارهم در صورتی که واقعا مرگ رو جلوی چشاش دیده بوده و هیچ اختیاری نداشته که بگه بابا سرازین کنین منو، داشتم سر این موضوع میمردم. دیگه اصرار اون الاغای پشت اتاق با داد و بیداد و دعوای دکتر تموم میشه و بنده با کلی مشقت سزارین میشم ولی چون دیر شده بوده یجورایی، از اون محتویات رحم انگار خورده بودم و با حالت خفگی و مسمومیت اینا بدنیا میام فلذا مادر بیچاره بنده اولین بچش رو تا یچیزی در حدود بیست روز از پشت شیشه میدیده. حالا دارم فکر میکنم چه بسا این بدشانسی رو از مادرم به ارث برده باشم...
بعد میگذریم حالا.... بریم دبستان، کلاس اول دبستان... خب ما بچه بودیم و چیزی حالیمون نبود. یه دختره از این معلمایی که تازه دارن درسشونو تموم میکنن و گاهی میان سر کلاس تا درس دادن یاد بگیرن اومده بود سر کلاس ما. من خوشم اومده بود از این و میخواستم خودمو نشون بدن. کلاس هنر، بخاطر اینکه خفن بودنم رو نشون بدم رفتم با خط کش نقاشی کشیدم. معلم اصلیمون وقتی نقاشیو دید انقد عصبانی شد که نگو. این چیه!؟ مگه کسی با خطکش نقاشی میکشه؟ همه بیست شدن، من 16! حیثیتم رفت ینی...
باز بیایم جلوتر، توی راهنمایی. یه بار داشتم تو راهرو راه میرفتم یکی دوید اومد بهم خورد و رد شد. برگشتم یه نگاه کردم ولی فک کنم یکی دنبالش بود دیگه نگاه به من نکرد. خلاصه رفتیم سر کلاس نشستیم. یهو دیدیم معاون مدرسه اومده فحش میده به ما میگه گمشو بیا بیرون! گفتم چی شده، چیو فهمیده باز... و بله، اون بچه رفته بود گفته بود فلانی باهام اینکارو کرده! شما تقدیرو ببین، در زمان غلط، در مکان غلط... کارد میزدی خونم در نمیومد. زنگ زدم به بابام و خب چون تقریباً عادی بود برام و هفته ای یه بار سر جریانات مختلف من توی راهنمایی به خونه یا بابا زنگ میزدم، فقط گفتم بابا اینا خلن، به من ربطی نداره، این اومده خورده به من بعد میگن تو زدی! بدشانسی دیگرم البته، پدر بیخیالم بود که بزرگوار در تمام زندگی مطلقا هیچ چیزی به کتفش نبوده و نیست. این به برادرم به ارث رسید. یعنی من بدشانسی به ارث بردم و اون بیخیالی که صفت خوبی میتونه باشه. یعنی در مقیاس ژنی و ملکولی هم شانس نیاوردم!
تو اون دوران من و پسرداییم با هم مسابقه بدشانسی میدادیم. هر کسی معتقد بود خودش بدشانستره. چند باری هم این موضوع رو به بوته آزمایش گذاشتیم و بعداً فهمیدیم اصلا موضوع این نیست که ما کدوممون بدشانستره، موضوع اینه که هر دو در مقایسه با آدمای دیگه خیلی خیلی بدشانسیم. مثال بزنم، یه مسابقه دوچرخهسواری عمومی بود با چیزی در حدود 100 جایزه کوچیک و بزرگ که خوبش مثلا لبتاب بود و از ظروف چینی و ابزار آلات و اینا هم جایزه میدادن. ما گفتیم آقا بیا ما بریم. شب مسابقه حس خوششانسی بهمون دست داده بود -همون خودش بدشانسی مضاعف بود که بعداً فهمیدیم- چون هوا به هم ریخت و خیلی باد شده بود. ما گفتیم ایول. دیگه کسی نمیاد ما میریم و جایزه رو میبریم. هوا اینجوری بود که خانوادهها میگفتن نرین بابا، کنسله...کار ندارم ما رفتیم دیدیم کلی بچه بیله اومده، یسری مسئولین و اینام براشون چرخ نو آماده کرده بودن و یه مسافتی رو شروع کردیم به رفتن. شما فرض کنید سه کیلومتر. تقریبا یک سوم مسیر رو که رفتیم چرخ پسر داییم خراب شد. ترمزش گیر کرد، زنجیرش پیچید، نمیدونم... لاستیک میچرخید اما خیلی سخت. درست شدنی نبود. ما دیدیم اینجوری که نمیشه، چیکار کنیم چیکار نکنیم. گفتیم این حتما یه نشونه است، ما باید هر چور شده تا تهشو بریم. آقا بنده پاره شدم اون روز. پسر داییم منو نگه داشته بود و من داشتم هم خودمو و هم اون با چرخش رو با هم میکشیدم. صحنه واقعا حماسی بود. هر کس از بغلمون رد میشد هم به فلاکت و بدبختیمون میخندید، هم دلش به حالمون میسوخت قاعدتا! خلاصه ما اینقدر سختی کشیدیم که همه رد شدن رفتن و ما دیگه به سختی به اول قرعهکشی رسیدیم. قبلش هر چی بود رو از دست دادیم. قرعهکشی شروع شد از چیزای با ارزش پایینتر. یک... دو... سه... خیلی جایزه دادن. جمعیت اونجا ده برابر اول مسیر بود و با اینکه کاغذای قرعهکشی رو اول مسیر داده بودن، همه کاغذ داشتن! اصلا هم رانت و کثافتکاری توش نبود. خلاصه مجریه هی اسم میخوند و اینا، بعد گفت آقا جمعیت زیاده، ما این بسته ابزارآلات رو باز کنیم جدا جدا قرعهکشی کنیم. پیچگوشتی 12... فلانی، آچار 16...آقای فلانی... قیامت شده بود. ولی ما بهر تماشا آمده بودیم. یعنی حتی یک عدد پیچگوشتی شماره 10 از یکی از 20 ست 24 پارچه هم قسمت یکی از ما دوتا نشد. رسید به لپتاپ. گفتیم این مال ماست دیگه، قبلیا رو واسه همین نبردیم، سختی سفر کشیدیم. خدایا شکرت، جواب سختیامونو دادی. و بله، افتاد به یه پسره که همون اول مسیر دوتایی مسخرش کرده بودیم بخاطر قیافش! ما تا اون لحظه دقت نکرده بودیم، ولی وقتی جایزه آخرو دادن و مردم متفرق شدن، با تقریب خوبی میشد بگی همه یه چیزی دستشون بود، غیر ما دو نفر. در کسری از ثانیه یه فضای خیلی بزرگی خالی شد و دوتا آدم بدبخت اون وسط مات و مبهوت مونده بودن با یه دوچرخه سالم و یه دوچرخه خیلی خیلی خراب! حال برگشتن نداشتیم اصلا! هیییع، واقعا هنوز که به اون روز فکر میکنم، بنظرم فقط من و دکتر دست خالی برگشتیم... فقط ما!!!
دیگه باز بیایم جلوتر، برسیم دبیرستان. سال اولی که مدرسه تیزهوشان اومد شهر ما من اول دبیرستان بودم. معدلم شد 18.98. و گس وات، شرط نشستن سر اون آزمون لعنتی معدل بالای 19 بود! سر همین جریان من رفتم مدرسه نمونه دولتی و با دوتا پسردایی و چنتا از دوستای دوران راهنمایی و اینا یکی از مخوف ابلهترین گروههای تاریخ اون مدرسه رو درست کردیم که کارمون فقط مسخره بازی و عشق و صفا بود. از مدیر و معاون بگیر تا معلما تا بیشتر مدرسه، با همه اوکی بودیم ولی با سرنوشت خودمون نه! این شد که خلاصه اگه اون مدرسه میرفتم و تو این جمع نمیوفتادم حتماً تا حالا به جاهای خیلی بهتری میرسیدم. من حتی وقتی تو اون دوران تو مسابقا فرهنگی اول میشدم، باز پروندم گم میشد! سابقه نداره غیر کیس بنده. استانی اول شدم. بعد برای مسابقات کشوری کسی نمیدونست من کدوم شهرم! نتونستن بهم خبر بدن و در نتیجه نرفتم مسابقات کشوری! اینو سال بعدش که بطور اتفاقی مدیرمون اسممو دیده بود توی مرکز استان و گفته بود این دانشآموز ماست، فهمیدم! یعنی سال بعدش که دوباره استانی اول شدم تونستم برم مسابقات کشوری و نمیدونم جواب کدوم نذر و نیاز و دعا و عبادتم بوده!
من با چندتا از دوستام با هم دفترچه خدمتو پر کردیم و مدارک دادیم. خیلی سخته تا درست تموم بشه بری کاغذ پرکنی که بیاین منو بدبخت کنین، بیاین دو سال عمر و جوونی منو به فنا بدین. بیاین به مغز و روح و روانم تجاوز کنین. منظور اینکه در این مورد حتی پسر بودن خودش بدشانسیه. مسئله بطور کل دارک و ناراحت کننده است و آدم میگه دیگه تو همچین موردی دیگه بحث شانس مطرح نیست اصلاً، همش بدبختیه. بله... از بین همه دوستام تنها یک نفر، اعزامش افتاد دو ماه بعد! یعنی برای چمیدونم هشت نُه هزار نفر جا بود، برا من یکی جا نبود! هیچی دیگه، تنهایی کشیدما... تنهایییییی...
از خدمت اومدم، گفتیم پاشیم بریم سر کار. میخواستم سمت راهسازی نرم چون خودمتم تو راهسازی بود و میدونستم این یکی رو نباید انجام بدم. یه جا آگهی دیدم که مهندس عمران میخوایم، گفتم خب ایول، رزومه بدم. بله... وقتی آدرس دادن که تشریف بیار مصاحبه دیدم راهسازیه و هیچ جای دیگه شهرمون (چون کوچیکه و کار مرتبط نمیتونی به این سادگیا پیدا کنی) کار مرتبط نبود، فلذا گفتم اینم شانس مایه و رفتم سر کار. اضافه کنم که تو کل کارگاه یه نفر کرونا داشت و اون یه نفر موفق شد یه سرویس 5 نفره رو آلوده کنه و بله، من توی اون سرویس 5 نفره بودم! همچنین بیفزایم که من مشکل ریه دارم و ویروس کرونا هم همون اول به ریه من حمله کرد و بنده با یک هفته سابقه کار، 10روز بیمارستان و 10 روز در خانه بستری بودم! بله بله... همون...
بعد خب دیگه کمکم اومدم سر کار. شرکت خوبی بود و حقوقش سر وقت بود، کلاس کاریم مناسب بود. من که رفتم، دقیقا از همون ماه، از همون برج اول حقوقا افتاد عقب و تا این لحظه که 4 سال از اون واقعه میگذره هنوز حقوقا عقبه و من الان در اواسط برج 2، هنور حقوق برج 10 پارسال رو هم نگرفتم. لعنت به ظلم و ظالم!
زندگی کردیم، پول رو پول گذاشتیم، صبر کردیم، گفتیم هر چی خدا بخواد... (انصافاً هم خوب میخواد، کارش درسته...) زد و آزمون استخدامی قبول شدیم. دیگه در جریانید دیگه. بعد همه کش و قوسها دو هفته پیش زنگ زدن که بیاین نامههاتون رو بگیرین برای تکمیل پرونده. من خب خارج شهرم، گفتم فردا میام. از بین اینهمه آدم، فقط من مونده بودم وقتی فرداش رفتم نامه رو گرفتم. البته اینهمه آدمم نبودم، فک کنم هفت نفر گرفت شهرداری ما کلا تو رشتههای مختلف. آقا راه افتادم دنبال کارا. رفتم بانک حساب باز کنم سیستم قطع شد، دقیقا 40 دیقه علاف نشستم! رفتم نامه ببرم بدم به رییس دانشگاه، جلوی در دانشگاه از بغلم رد شد رفت بیرون و من نامه رو بدون جواب گذاشتم اونجا و فقط خدا کنه جوابشو فرستاده باشن. 4شنبه رفتم دکتر شنوایی، گفتن خانوم دکتر مسافرته، شنبه میاد (فقطم روزای زوج میشینه). رفتم آزمایشگاه، گفتن خورد به آخر هفته، از اون طرف تعطیلی هم هست، جوابش یکشنبه آماده میشه. خلاصه یکشنبه با 4 روز علافی رفتم مدارکو گرفتم. فرداش رفتم پیش دکتر معتمد، گفتن دکتر دو روزه مریضه، نیومده! دیگه بیخیال شدم و با لج اومدم سر کار، روز سوم سر کار که بودم زنگ زدم گفتن امروز اومده. گفتم خب ببینین فردا هست من بیام،گفتن بله. و بله، بود! اینقدرم بدشانس نیستم. رفتم دکتر پرونده رو تکمیل کرد، گفت ببر مرکز بهداشت جوابشو بگیر و برو. رفتم مرکز بهداشت، گفتن رفتن همایش، فردا هم که پنجشنبه است نیستن، دیگه شنبه صبح بیا. تا این لحظه شد دو هفته. یعنی یک روز تاخیر در گرفتن نامهها من رو مرحله به مرحله عقب انداخت تا اینجایی که هستم! فک کنم هم دورهای های من الان حقوق دومشون هم گرفته باشن🤣🤣
همه رو گفتم که این بند آخرو بگم که بدشانسی تا همین لحظه ادامه داره و منتظرم شنبه بشه برم بقیه کارا رو بکنم و ببینم تقدیر چی برام کنار گذاشته بازم! اینقدر خستهام که نه حال اعتراض دارم، نه حال پیگیری حتی! هر چی گفتن به درک...
-
گفتم ماشین ثبتنام کردم و فلان و بیسار... خلاصه همونطور که مطمئناً مستحضرید اسمم در نیومد و رفتم ماشین قاسمو گرفتم دیگه. ته جیبم در اومد، هنوزم یه حقوق کامل بدهکارم و حقوق بعدیم مال قاسمه!
تعجبم از اینه که چرا اصلا خوشحال نیستم!؟ یه عکس با خوشحالی با ماشینم نگرفتم و همونجوری که تو بچگیا ذوق این لحظه رو داشتم، حالا ذوقشو ندارم؟! مطمئن بودم وقتی ماشین بخرم، خیلی خوشحال میشم. خیلی ذوق میکنم. ولی نه! پارسال یه ماشین حساب خریدم، ذوقم بیشتر بود! البته... البته... شاید هنوز فرصت نکردم ذوق کنم و خوشحال باشم!
تمام سرمایه 4 سال گذشتهم رو که بدون هیچ کمک یا حتی تشویق خارجی بوده دادم پای ماشین و هنوزم بدهکارم. چهار سال دویدم تا تونستم ماشین بخرم و البته اولویتم هم نبود هیچ وقت و فقط به خرید خونه فکر میکنم. برای بعد ازدواج یعنی، بدون ماشین میشه، بدون خونه واااقعا سخته... 4 سال دویدم، تا لحظه خریدنش دویدم، وقتی برای اولین بار پشت فرمونش نشستم باز دویدم بیام سر کار، باهاش برگشتم خونه و مامان اینا برو بردم بستنی دادم (عذرخواهی کردم چون دستم تنگ بود و ایشالا در اولین فرصت باید بریم شام بخوریم...). دویدم رفتم باشگاه تا ساعت ده شب، و بعد دویدم دوباره تا برسم خونه نمازمو بخونم. الان یه روز بیشتر شده که ماشین خریدم و وقت نکردم ذوقشو داشته باشم! قدیما میگفتم آدم اینهمه میدوعه، میدوعه و آخرش معلوم نیست به چیزی که میخواد برسه یا نه، تقدیر... عمر... فرصت بده یا نه. حالا فکر میکنم شانس بزرگیه اگه هم توی طالعت باشه، هم بهش برسی و هم فرصت لذت بردن ازش رو داشته باشی؛ هم حال ذوق کردن واسه آرزوهاتو داشته باشی. آرزوهایی که شاید سالها بهشون فکر کردی و لحظه رسیدن بهشون رو تصور کردی، و حالا که بهشون میرسی انگار از قبل براش خوشحالی کرده بودی! انگار چیزی برای خوشحال بودن و ذوق کردن نمونده باشه...
اگه بچه داشتم، اگه همسری داشتم، یا اگر کسی رو داشتم که مینشست روبروم و باهام حرف میزد و کشف و شهودمون رو با هم به اشتراک میذاشتیم، الان بهش میگفتم از هر چیزی که داری لذت ببر. هیچ وقت به رسیدن به چیزی، جایی یا کسی فکر نکن؛ چون اگه بهش برسی ذوقش رو نداری و اگه نرسی زندگیت رو پای رویا و آرزو تباه کردی. بجاش بابت خواستههات تلاش کن و بابت داشتههات خوشحال باش!
-
از نوشتن خطهای بالاتر این پست یک روز میگذره و الان ساعت 6.5 روز دوازدهمه. دیشب بعد از اینکه رسیدم خونه...نه... دقیقا بعد از اینکه فهمیدم خواهرم رفته مغازه کمک اون فامیلمون که حامله است و نمیتونه خیلی تحرک زیاد داشته باشه و اینا، دوباره یکی از اون دورههای افسردگی و بیحالی در من شروع شد. کل مدت پیاده روی با مامان اینطوری بود که اون ده تا جمله میگفت، من میگفتم آره. نه... رفتیم خونه دایی و دو دقیقه نشده بود گفت چرا حالت بده، تو خودتی؟ فکر میکرد برا ماشین پول کم دارم و ناراحتم. حتی موقع خداحافظی کارتشو در آورد داد که برم حسابو صاف کنم. بدهکار هستم ولی خب تحت فشار نیستم، یه حقوق کاملم رو باید بدم و همین چند روزی میگیرمش. غصه چیز دیگه رو دارم... نمیدونم...
به مرحله پذیرش افسردگی رسیدم. من آدم افسردهای هستم. البته هنوز معتقدم خودم از پس خودم بر میام و با کارای مختلف و صبر کردن حالم خوب میشه. دقیقاً استفاده از تراپی و دکتر رو اونجایی منطقی میدونم که آدم خودش بر مشکلی که داره واقف باشه و در مرحله بعد واقعا برای اینکه بتونه خودشو نجات بده نیاز به کمک داشته باشه. وگرنه من این اسامی مختلفی که رو حالات روحی آدما میذارن و بهشون میگن مریضی رو ابداً قبول ندارم. بیشتر به تفاوت آدمها و روحیاتشون معتقدم و امیدوارم هیچ کسی، زمانی که به کمک نیاز داره، احساس بیکسی نکنه.
همین [مثلا یعنی خیلی کم بود!]
پینوشت: پیرو قطع دسترسی یک روزه به بیان و جریانات اخیر، این مطلب در وبلاگم در بلاگفا (https://roozmarregihayam.blogfa.com/post/2) نوشته شده است و تا زمانی که دسترسی به بیان داشته باشیم، مطالب هر دو جا منتشر میشود. نمیتونم لینک بدم! چررراااااخهصنستیستونئپیسنوئتیسطظنو؟
همینجوری اومدم بقیه رو بخونم، ولی دیگه حس نوشتن اومد و گفتم خب چرا که نه، گفتنی هم که زیاده...
-
اول از همه عینکی شدم. حالا نه به اون شکل که لازم باشه خیلی، ولی رفتم برای کار با سیستم و اینا عینک بگیرم که به پیشنهاد فروشنده رفتم یه چکاپ هم کردم و دکتره گفت بخاطر کار با کامپیوتر و اینا دیگه باید یه عینک دوربین بزنی که تو دید نزدیکت یکم به مشکل خوردی. دو تا هفتاد وپنج صدم. حالا الان دور و نزدیکشو نمیدونم، یخورده پیچیده است🤣 به هر ترتیب شدم شبیه این معلم عربیا اینا که حین کار از بالای عینک به بقیه نگاه میکنم که سرم درد نگیره ولی کارای خودم چون دیگه فاصله نزدیکه از پشت عینک انجام میشه... این از این.
-
دوم از همه بالاخره شهرداری خبر داد که پاشو بیا مدارکتو تکمیل کن و از اول اردیبهشت بیا سر کار. ما خوشحال رفتیم اونجا دیدیم ای دل غافل که این شهر ما گیج میزنن و جرات ندارن ما رو ببرن سر کار و هی نامه و فلان و بیسار. ما هم دیدیم خلاصه همکاریم با اینا، چیزی نمیشه گفت. حالا نهایت یه ماه اینور اونور، دیگه اینجا جای سر و صدا نیست. در شرایطی که مثلا شهر بغل دستیمون نیروهاشون سر کارن و کارای تمکیل پروندشون هم به موازات انجام میدن، ما فعلا فقط همون کارای پرونده است.
دو سه روز قبل از اینکه برم مدارکو بگیرم و بیوفتم دنبال کارام یکی از پسر عموهام بهم زنگ زد که با سرپرست واحد نقشه برداری دوست بود. گوشیو داد به طرف اونم شروع کرد به اینکه ببین، تو تو سه تا بخش میتونی بری و بقیه اذیتت میکنن. ازت کار میکشن. من شما و خانوادتون رو میشناسم، با فلانی رفیقیم، نیرو هم میخوام بگیرم. تو برو بگو فلان وسیله رو بلدی (که بلد نیستم) و کار دیگهای نکردی (که کلی کارای دیگه بلدم و مفیدم اونجاها) تا بیای پیش خودم، من حواسم هست بهت. فردا هم یه سر پیش من بیا باز بهت بگم. همونجا خورد تو ذوفم که چرا باید پسر عموی من همچین کاری بکنه در صورتی که اصلا من نقشه برداری نخوندم و این آقا هم نمیشناسم. در کل بخاطر سابقه کاریم و اینکه بدون سهمیه بودم، یجورایی دو سه تا بخشی که هستن همه دنبال جذب منن، ندید. قبلا با مسئول یکی دیگه از واحدا تلفنی صحبت کرده بودم و البته من بهش زنگ زده بودم. بابت اینکه مشورت بگیرم ازش که چیکارا باید کرد و اینا. ولی بخاطر اینکه حاشیه درست نشه و حرف در نیارن که مثلا فلانی زد و بند کرده، هیچ وقت حضوری نرفتم تا جواب آزمون قطعی مشخص بشه و لیست برسه دستشون. البته برای خودم اون زمان مشخص بود تقریباً به دلایل منطقی و احساسی، ولی خب.
شنبه رفتم مدارکو گرفتم و رفتم پیش این نقشه برداره. قشنگ از قیافه طرف ذات خرابی میبارید😂. اینجا بیشتر از پسر عموم ناراحت شدم. بعد خلاصه همون حرفای پشت تلفن رو تکرار کرد. گفت ببین برو بگو با فلان دوربین بلدم کار کنم، میخوام بیارمت اینجا کارای دفتریمون رو انجام بدی. نمیدونست من خودم با اینکه سنی ندارم ولی گرگم. دو تا کارگاه بزرگ بودم و ذات نقشه بردار جماعت رو بهتر از خودش میدونم. اولین ویژگی نقشه بردارا اینه که یه کار ساده که عبارته از قراردادن دوربین پیشرفته در محل و توجیه کردنش رو، بینهایت سخت و بزرگ جلوه میدن انگار دارن کوه میکنن. بعد اینکه خدمت شما عرض کنم کل کارشون اینه که بلدن با این دوربین کار کنن. به دوربین میفهمونن که دقیقا در محلی به مختصات ایکس-ایگرگ-زد قرار دارد. حالا با برنامه های داخلی دوربین و یسری فن و تجربه، کاری که میخوان رو خود دوربین براشون انجام میده و مثل قدیم نیست که کلی محاسبه و اینا بکنن. خیلی ساده. بیشتر کارا رو دوربین میکنه. بعدم میاری فلش میزنی به سیستم و بقیه کارا هم با سیستم انجام میدی. خواستم بگم ینی کارشون رو هم میدونم چیه چون تو خدمت نقشه برداری هم بودم و کار کردم. پس شد اولا بزرگ جلوه دادن کارشون. دوم تنبلی مفرط و علاقه شدید به هیچ کار نکردن! و سوم هم مسئولیت ناپذیری. بنچمارک مشکل داشت. دوربین خراب بود. دفتر فنی اشتباه کرد و هزار مورد دیگه... موجودات عجیبی هستن. من از اتاقش که اومدم بیرون افتادم دنبال تحقیق درباره شخص ایشون و به نتایجی رسیدم که باز بیشتر دلم میخواست پسرعمو رو جر بدم! یه آدم تنبل بی معرفت بوده طرف. کسی که همونطور که از وجناتش پیدا بود هیچ دلش به حال من نسوخته بود. میخواست منو بکشونه سمت واحد خودشون که اون یکی همکارش که اونجا کارای بیرون رو میکرد رو بیاره پیش خودش و من بدبخت با یه مدرک غیرمرتبط رو بذاره بیرون پای کارای بیرون. بعد جالب بود اسم چند نفرو آورد که من از اینا کار یاد گرفتم و اینا حق دارن گردنم. من از همونا تحقیق کردم و گفتن آدم تنبلیه، دو دره است و پیشش نرو. خیلی جالبهها آدم اینقدر آمارش قشنگ باشه🤣🤣🤣
داشتم میومدم بیرون برم دنبال مدارکم اینا که مسئول اون یکی واحد رو برای اولین بار از نزدیک دیدم. سلام علیک کردیم و معرفی کردم. بعد گفت، مهندس معذرت میخوام دارم میرم بیرون یه کاری دارم، بهت زنگ میزنم. دیگه من افتادم تو خیابون و یه سر رفتم پیش سینا که برای اولین بار بود رفتم ادارهشون.
در همین حین و بین قاسم زنگ زد که بیا ماشین منو بخر و منم تخفیف بهت میدم. چک دارم و باید چکمو پاس کنم. خیالتم راحت باشه. منم خب گفتم اوکی برم پیش اونایی که چک دارم ازشون باهاشون هماهنگ کنم و بابت جور شدن پول مطمئن شم، بهت زنگ میزنم.
-
داستان ماشین اینجوری شد که چند سال گذشته هر چی پول داشتم میرفتم طلا آب شده میگرفتم. سر این جریانات مذاکره و اینا دیدم من توان تحمل استرس قیمت طلا و اینا رو ندارم، کارمم که داره عوض میشه و به تبع اون تغییرات دیگهی زندگیم. گفتم خب دَرَکش دیگه، برم طلا رو بکنم ماشین خیالم راحت شه. قاسم یکی از فامیلای قابل اعتماد و موثق، علیالخصوص در زمینه ماشینه که ماشین همین داداش منم با قاسم خریدن. منم سپردم به قاسم که برام ماشین پیدا کنه.
-
خلاصه رفتم سینا هم دیدم و یکم صحبت کردیم و یه زنگلاچو هم داد خوردم. با اینکه ترشی خیلی دوست ندارم ولی خب یه دونه خوردنش عیبی نداره که. بعد اون مسئول واحده زنگ زد. زین پس فرد جدیدی در زندگیم اضافه شد به اسم هادی:) رییس بعدیمه😅 خلاصه رفتم پیشش یه یک ساعتی نشستم. کلی توضیح داد که ما بخشمون اینه. ماشین آلات شهرداری در حال حاضر اینا هستن. این پروژه ها در حال انجامه و این پروژهها پروژه های آینده ماست. تو بیای پیش فلان کس میخوام بذارمت و توی فلان بخش با توجه به سابقهت کمک حال ما هستی. دو تا ماشین با راننده تو واحد ما هست که باهاش اینور اونور میریم و فلان. اضافه کاریت اینقدره و هزارتا صحبت دیگه هم به شکل مودبانه و محترمانه و هم صادقانه! حس کردم جای بعدیم اینجاست! البته دست شهرداره در اصل که ما رو کجا بذاره؛ و بغیر این دو تا واحد یه واحد دیگه هم هست که اونم کلاس کاری مناسبی داره. ولی دستم خیلی باز نیست و خیلی قانونمنده. منظور از باز بودن دست اینه که بتونم خودم برای خودم کار بکنم و مثلا از مدارک دیگهم استفاده بکنم؛ کار خلاف رو نمیگم😅. ترجیحم، همین کار کردن پیش هادی اینا بود. و اما ماشین...
-
آقا ما آخر هفته پیش به قاسم زنگ زدیم که بهش بگیم مثلا فلان ماشین هم خوبه و اینا. و ازش مشورت گرفتم واسه ثبت نام ایرانخودرو. خلاصه نتیجه این بود که قاسم معتقد بود صَرف با خرید ماشین دسته دومه و این مدت هم سوار ماشین میشی و استفاده میبری. دیگه جمعبندی این شد که برم ماشینو ثبت نام کنم علیالحساب تا ببینم چی میشه. اون روز که قاسم زنگ زد گفت بیا ماشین منو بردار، گفتم به درک دیگه. میرم ثبت نامو کنسل میکنم، پولو میدم به قاسم. ولی متاسفانه پول بلوکه شده بود و حتی با زنگ به دفتر مرکزی بانک و اینا هم باز پولو ندادن بهم. آبروم پیش قاسم رفت و اونم تا این لحظه نتونسته ماشینشو بفروشه. در کل بازار هم خرابه و از طرفی هم این بیچاره چک داشت و الان وضعیت بدی داره. خیلی عذاب وجدان شدید گرفتم از این بابت که میگفت اون تایمی که با تو صحبت میکردم و بهت گفتم خبر بده مشتری داشت، و وقتی تو گفتی اوکیه، من به طرف گفتم آقا من ماشینو فروختم. یعنی مشتریش هم پرید بخاطر من. حالا راست و دروغش رو خدا میدونه، ولی خیلی بد شد در کل. روم نمیشه تو صورتش نگا کنم اصلا... فعلا ماشینش رو گذاشته بنگاه و معلوم نیست کی فروش بره. پول منم که گیره و خدا میدونه اسمم در بیاد یا نه. اون اول که نوشتم گفتم ایشالا اسمم در نیاد، چون خیلی دلم با ماشین صفر نبود و از طرفی هم دوست نداشتم بعدا وقتی ضرر کردم غصه بخورم که کاش ثبت نام میکردم. یعنی زورم رو زدم، ولی گفتم خدا کنه نشه... اما حالا که بحث قاسم و چک و اینا هست، باز نمیدونم. میگم خدا کنه قاسم ماشینو زودتر بفروشه. منم حالا که آبروم رفت، اصلا دَرَکش... میرم ماشین ثبت نامیو میگیرم و سوارشم میشم و گور بابای دنیا و سود و ضررش. اما از طرفی اگه قاسم نتونه بفروشه ماشینش رو باز شاید بگن بیا اینو بردار و خانواده من هم موافقه، ولی دیگه اگه اسمم در بیاد، من فکرم رفته رو ماشین کارخونه... خلاصه روزگار پیچیدهای شده... یکی دو روز دیگه تکلیف معلومه خلاصه...
-
این دو تا جریان... آهان، جریان بعدی ازدواج. بعد از پیش اومدن موضوع استخدامی خانواده یه مدت غلاف کردن و گفتن بذار تکلیف معلوم شه بعد دوباره میریم میگردیم برا این پسره. منم خب در کل بخاطر ترس اقتصادی و هزارتا موضوع دیگه کلا گفتم خوبه دیگه، هر چیزی که این موضوع رو به تعویق بندازه و اینا یه مدت گیر به من ندن در این مورد خوبه. حالا که کارا داره تموم میشه دوباره تو ذهنم افتاده که باید خودم یه فکری بکنم، داستان رو دست بگیرم. از دستم در نره خلاصه...
کلا یه جا رفتم و خب جریانشم هزار بار گفتم. دارم به این فکر میکنم لااقل یه بار دیگه برای اونجا تلاش بکنم. استرس دیدن یه آدم جدید و رفتن یه جای جدید و اینا واقعا زیاده. مخصوصا اینکه معمولا پسرا کنترل زیادی روی این جریانات ندارن و انگار وقتی میرن خونه یکی؛ دارن میگن بنده غلام درگاه این منزل هستم و فلان. تو دیگه غلط میکنی بگی نه! یا مثلا از رفتار پدر خونه خوشت نیاد! یا هر چیز دیگه! میدونین میگم ینی تو اون مورد قبلی این مسائل رو گذروندم و مسئله سخت و ناگواری نداشتم. فقط اون خانوم اون تایم قصدش رو نداشت و بعدا به مامانم گفته بود که نمیتونم بگم مثلا پنج ماه دیگه و شما رو منتظر نگه دارم و فلان. نمیدونم، شاید تا حالا بخت اون خانوم باز شده باشه یا هر چی. ولی تو فکرمه که اگه خواستن دوباره برن دنبال تحقیق و اینا یجوری بگم ببینن اون مورد قبلی هنوز در دسترسه یا نه. فقط یه تردید دارم و اونم اینه که این حرکت از جانب من، چه برداشتی ممکنه ازش بشه. هم از طرف خانواده خودم و مادرم، و هم از طرف اون خانواده. چون کماکان چیزی از طرف من قطعی نیست یا تصمیمی نگرفتم، ولی چون کاری شروع شد و تموم نشد، چون نمیخوام تو مشکلات بعدی زندگیم حسرت این تلاش نکرده رو نخورم و هزارتا چیز دیگه، فکر میکنم که لازمه... نمیدونم...
-
معنای شخصی منظورم اینه که یه موضوع مشخص میتونه برای آدمها معنای متفاوت و شخصیای داشته باشه. مثلا سال گذشته برای من به معنای رشد شغلی بود. امسال سرمایهم، شغلم و شاید زندگیم رو تغییر بدم و اینجوری امسال هم برام معنای این مدلی ای داشته باشه. از طرفی مثلاً برای دختر همکارمون امسال هر اتفاقی براش بیوفته، سالیه که پدرش رو از دست داده و تا ابد از این سال متنفره... منظور...
آره، همیشه به این فکر میکردم که وقتی خواستم از این شرکت برم بیرون و زمان تسویه حساب یه جعبه شیرینی بگیرم بین بچهها پخش کنم تا هم دهن کجی به سرپرست کارگاه کرده باشم که بفهمه رفتن از اینجا بنظر من شیرینی داره و باعث خوشحالیه و هم یه خیری به امواتم برسه و هر بار هم فکر میکردم که رضا یه چیز مسخره و خندهداری قراره با این جریان بهم بگه و خوشحال بشه از رفتنم. هیچ فکرش رو نمیکردم که بعد تعطیلات با بچهها بریم مراسم تشییع جنازه این مرحوم. خدایش بیامرزد...
--
اضافه بکنم که با همین اسم یه وبلاگ درست کردم و در صورتی که دسترسی به اینجا از بین رفت اونجا ادامه میدم. صرفاً اگه یه درصد کسی خواست ینی... حالا...
اولازهمه، همون اسم پست! یه چیزایی خیلی عذابم میده، مثل این. یه نادانی دستهجمعی و تنبلیکردن! امروز فکر کنم توی دو یا سه تا وبلاگ خوندم این کلمه رو: محیا! به چه معنا؟ به معنای حاضر و آمادهبودن. چرا چیزی که آدم نمیدونه یا راجعبهش مطمئن نیست رو یه تحقیق جزئی دربارش نمیکنه؟! یه عبارتی هست میگه آدم از دهنش حرف میزنه خلاصه! یکم بیادبیه ولی منظور اینه که اونی که داره از دهن آدم بیرون میاد، ارزش داره، مث چیزایی نیست که از جای دیگه آدم در میاد. فلذا رو هوا نباس حرف زد. حالا نوشتن که باز چند درجه جدیتره! چرا آخه؟ محیا، یه کلمه دیگه است که احتمالاً همه هم شنیده باشنش توی زیارت عاشورا به معنای زندگی و حیات. قسمت بدتر ماجرا میدونین چیه؟ میری مثلا جایی اسم اعلام میکنی محیا، بعد میگن با ه جیمی یا دو چشم! یعنی در کمال تعجب بعضیا این اشتباه رو تو شناسنامه هم میبرن و اسم بچشونو میذارن مهیا! مطمئنین همینو میخواستین؟
معروفترین رومخی من تو این زمینه هم بر میگرده به استاد شجریان بزرگ، توی اون تصنیف بینظیر مرغ سحر که بجای سُرا و سُراییدن میگه نغمه آزادی نوع بشر سَرا! که این میتونه دوتا معنی داشته باشه، که البته هر دوتاش بی معنیه و استاد احتمالا واسه کلاس این اشتباهو کرده و متاسفانه در کنار همه لذت وافری که این تصنیف داره، این یه تیکش برای من عذابه، عذاااااببببب...
-
رسم بدی نیست، دوره کنیم سالی که گذشته رو. واقعیت اینه که نوروز و تحویل سالم چیز خاصی نیست همچین و حقیقتاً مبدا خاصی هم نیست. بقول حرف ناقص از عقل ناقص اون نمایندهی آذربایجان اینا که میگفت همه چیز در حرکتند و حقیقتاً هیچ چیز نمیتونه در دو زمان، در یک مکان ثابت باشه، واقعا سالی یه بار زمین به نقطه قبلیش هم بر نمیگرده که بگیم الان یه اتفاق در حد منظومه شمسی مثلا در حال رخ دادنه و نوعی نظم درش وجود داره و فلان. اما خب، مثلا تمیز کردن خونه با وجود همه سختیاش رسم خوبیه که لااقل گرد و خاک از بعضی جاهای خونه پاک بشه، حالا به هر بهانه. یا دید و بازدید. یا همین که فرصتی داشته باشی که توقف کنی، بگی گذشته ها گذشته و بهشون فکر کنی و ازشون درس بگیری و توهم کنی که حالا دوباره از اول!
داشتم به بنیانگذاری یه تقویم جدید فکر میکردم. مگه نه اینکه فرض رو بر این گذاشتیم که هر گردش ماه به دور زمین رو یه سال در نظر بگیریم و تقسیمش کنیم به تعداد طلوعها و ... . من میگم بیاین یکم فانتزیتر و سادهترش کنیم. بیاین درک از زمان رو تغییر بدیم، نه اینجوری که کل این روزها رو سپری کنیم و حس کنیم تازه شده یه سال و امروز، مطابقه با سیصد و شصت و پنج روز پیش! اگه نیست -که نیست- خب پس چرا اینقدر سختش کنیم. اگه قرارداد نکرده باشیم به خواب شب و راس ساعت هفت کار کردن و اینا... اگه این نظمی که درست کردیمو به هم بزنیم، زندگی جز یه جریان ثابت و غیر تکراریه؟ چرا تکراریش کنیم؟ یه تقویم تخیلی داشته باشیم شامل دو روز! امروز، روز دیگر! همین دوتا کافیه! عیب نداره سالها رو روزها رو بشماریم و بگیم فلانیای اینقدر سال قبل بوده و این کارو کرده. ولی سال باشه فقط واسه شمردن همین عددای بزرگ. تولدها یا امروزه، یا روز دیگه. همه مناسبتا، وقتی میرسن یا امروزن، یا روز دیگه. روز دیگه همیشه روزیه که نیومده یا روزیه که گذشته. هر دو به یک مقدار دست نایافتنی و تکرار نشدنی. ولش کن، خیلی فانتزیه، نمیتونم بیشتر توضیح بدم...😅
-
سال گذشته برای من سال موفقتهای مالی بود. پروژه، استخدامی، سرمایهگذاری. سالی که به اندازه خودم کار کردم و برای آینده یه چیزی جمع کردم در حد خودم، هرچند کم. سالی سرشار از انتظار و انگار کردن اینکه قراره بعد از رسیدن یک موعود خاص، همه چیز عوض بشه و مبدا جدیدی برای خودم بسازم، که زهی خیال باطل. سال تنبلی کردن. سال افسردگی و ناامیدی. سال دویدن به سمت روشن واقعگرایی و سقوط به عمق تاریک منطقی بودن!
سالی که برای اولین بار، بصورت عملی رفتم درباره زندگیم با کسی صحبت کردم، هر چند در زمان اشتباه. دارم به این فکر میکنم حرفامو روی یه کاغذ بنویسم، منظم و مرتب و با مامان مشورت کنم واسه تکرار خواستگاری یا تغییرش. اینکه من چطور فکر میکنم، چطور میبینم و تا چه اندازه خودم رو ضعیف میپیندارم در قبال این موضوع، اینکه تجربه من چقدر توی این زمینه کمه و تجربهی افراد دیگه چقدر برام غیر قابل استناد، _(البته کسی اگه منظورم رو میفهمه و میتونه کمکی بکنه خوشحال میشم، منظورم اینه که نره به کسی بگه و بین خودمون بمونه) و حرف و تصمیم همین من و مادرم چقدر کافی. باید بنویسم چون نمیخوام چیزی بمونه و بعدا یادم بیاد، و نمیخوام سوء تفاهمی پیش بیاد و نتونم شرایطی که توشم رو کامل و درست بگم. به هر ترتیب اگه شهرداری اذیت نکنه و همین یکی دوماهی تکلیف ما رو مشخص بکنه، امسال پیشبینی میشه که به یک شخص موردنظر برسیم. البته در صورتی که من در موقعیتی باشم که انگیزه کافی برای اقدام رو داشته باشم؛ الآن که ندارم.
پیشبینی میکنم سال آینده سال سکون، سال تلاش زیرپوستی برای پیشرفت و به امید خدا، پیشرفت باشه. سالی که قراره بعد چند سال موج زدن به صخرهها، کمکم به یه ثبات و آرامش قابل اتکا برسم، برای برنامهریزی های بلندمدتتر. البته که برنامه ریزی بلندمدت برای منی که همیشه چو تخته پاره بر موج بودم، عبارت ترسناکیه، ولی دوستش دارم.
-
دیشب مثل هر شب، در هیاهوی زندگی (نمیشه گفت در میان انبوهی از شادی چرا که هم نفس نداریم که شاد باشیم از شدت فقر، هم شهادت و شبهای قدره و نمیشه شاد بود واقعا و هم اینکه عید و دید و بازدید حقیقتا هیچ وقت موضوعات شادی نبودن، اما دلنشین و فرحناک😅 چرا!) داشتم دنبال ردپای غم و زخم زمانه میگشتم. یه تو فکر رفتن دایی بزرگه وسط مسطای عید. به اینکه چقدر تنهاست و پیر و تنها بودن در کنار هم میتونه چه ترکیب کشندهای باشه.
چند شب پیش که فرید خیلی ناراحت بود، نشسته بودم و نمیدونستم چی باید بهش بگم. اینکه آدم ندونه چی باید بگه یه مرحله از بلوغ فکریه و اینکه آدم همیشه بخواد حرف بزنه و همیشه حرف برای گفتن داشته باشه، در نقطه مقابل نشونه اعتماد بنفس کاذب، زندگی پوچ و پوشالی و شاید نوعی حماقت باشه. حقیقتاً به کسی که داره از زندگی رنج میبره، در حالی که نمیخواد، و با وجود اینکه میدونه ناراحتی درست نیست، نمیتونه روح و روانش رو قانع کنه که باهاش همراهی کنن و مرهم باشن؛ چه میتوان گفت؟ نشسته بودم و نمیدونستم چی بهش بگم. یه خانواده جوون سه نفره اومدن جلوی در مغازه. بچه حدودا یک و نیم، دو ساله تو بغل باباش بود، کلاس صورتیش با این گرد گندهها اون بالاش، اومده بود تا وسط دماغ بچهها و سرش رو داده بود عقب تا بتونه توی مغازه رو ببینه. صحنه جالبی بود. بهش گفتم فرید، نمیدونم حرفم بجاست یا نه. از بیخیالی و نفهمیدن حالت نمیگم، ولی لااقل دارم تلاشمو میکنم حالتو بهتر کنم. (خب ما خیلی درباره فیلم صحبت میکنیم با هم، و رفرنسهای سنمایی زیادی به هم میدیم و فیلمای خوبی رو به پیشنهاد هم دیدیم و سلیقه نزدیکی داریم تقریباً). البته این جمله رو بعد از اینکه بهش گفتم برادرزادهت چند وقتش شد گفتم. بعدشم بهش گفتم میدونی... مث طعم گیلاس کیارستمی، بچهها گیلاس این زندگی ان. ببین اون بچهرو! آدم هر شرایطی داشته باشه، تو هر چالشی که باشه این قیافه خنگ و معصوم این بچه و همین یه حرکتش، دیدنیه! قبول نداری؟ حال قبول کردن نداشت، شایدم واقعا قبول نداشت ولی لبخندش واقعی بود. زندگی، همه چیزهای بد هست، اما شیرینی هم داره!
-
این متن رو بجای اینکه خودم بخونم و اصلاح کنم، کپی میکنم اینجا و بعد تصحیحش بهتون میگم تجربه خوبی بود یا خیر. فعلاً فقط میتونم بگم خیلی سرعتش پایینه و کنده! خیلی... نصبش کردم روی ورد و از اونجا ادیت میکنم.
1- با زبان محاوره آشنا نیست و در نتیجه ساختن واژه نامه شخصی بصورت محاوره زمانبره. ولی اگه درست کار کنه، یه باره دیگه...
2- خط کشیدن زیر کلماتش جالبه، ولی من الان ورد رو مینیمایز کردم اما خطاش مونده و توی مرورگرم هم دیده میشه!
3- خیلی چک کردنش طول میکشه و من نتوانم! کنسل کردم و خودم دوباره خوندمش و تا جایی که دیدم، ویرایشش کردم. مرگ بر هوش مصنوعی🤣
امکان تهیه پشتیبان و اینا هم که نیست، بود هم که چه فایده! ولی خب، برنامه چیه؟ من خیلیا رو دنبال میکنم و حس میکنم اینجا هم نباشه، نوشتن و حرف زدن تمومی نداره! کسی پلنی داره که بعدش چیکار کنه؟ مثلا کوچ کنیم یه سرویس دیگه با همین اسم؟ یا کانال تلگرام مثلا؟ کسی پلنی داره میشه بگین مام بیایم؟
اینقدر کم مینویسم که هر سری باید برم دو سه تا پست قبلیو مرور کنم ببینم چیا گفتم... آه، ای احمد دوست داشتنی! هر بار مهمون میاد براشون و یه ظرف میوه میبرن براش، تو فاصلهای که مهمونه میره بیرون و آبدارچی میره وسایلو جمع کنه چنتا میوه برا ما کش میره، میاره ما بخوریم. شکر خدا اگه ناظر به فکر ما نباشه، از این شرکت و آبدارچی و غیرهش چیزی به ما نمیرسه! در حد یه خیار حتی🤣 چیز ناچیزیهها، ولی گدا صفتی بعضیا و محبت داشتن بعضیا رو میرسونه...
-
امروز روز چهلم واقعی شوهر عمه است؛ خدایش بیامرزد. کم میدیدمش و غریبه بودیم با هم. اما بدی به کسی نکرده بود و آدم محترمی بود. تا همین چند روز پیش کماکان حرفهای -بنظر من- بیپایه و اساس خانوادهش رو میشنیدم که آره، اومد از خواب بیدارمون کرد نماز بخونیم. کاملا توی خونه حضور داره و حس میکنم که حضور داره. رفت و آمد داره و فلان! ول کن عمهجان، چی میگی؟ بگذریم. به هر حال اگر حدیث و حرفی از آزادی روح در چهل روز اول هم داشته باشیم، دیگه بابت باقی روزها نیست و امیدوارم توهمات و فانتزیهای ذهنیشون دیگه رو به افول بره و تموم بشه. قدم آخر مواجهه با غم!
متاسفانه امروز نرسیدم که کارو ول کنم و مجبور بودم بمونم. از طرفی مراسم رو از دست دادم و خب، بد شد. وظیفه میدونم حضور در این مراسمات رو؛ ادب بجا آوردنه. از اون طرف بازدید کننده هم رفت سر ساختمون و یه غیبت دیگه هم خوردم و پیشاپیش دارم دروغ آماده میکنم که رفته بودم شهر دیگه بابت این مراسم! ایشالا که خدا ببخشه ما رو! کلا دروغگو نیستم، ولی دروغ اگه بگم معمولا اینجوری با سند و مدرک میگم که طرف باید اصرار داشته باشه که من دارم دروغ میگم تا کشف کنه دروغمو. وگرنه میگه خب راست میگه دیگه! مثلا به علی قبلا میگفتم اگه به رانندگیت اعتماد نداشتم که تو ماشینت به این راحتی و سریعی خوابم نمیبرد. در صورتی که حقیقتش اینه که من یه آدم تنبل خوابآلو هستم که رو بال هواپیما هم خوابم میبره و اونم واقعا راننده احمق و مرگآفرینی بود!
-
وضعیت کاری هم اینطوریه که هنوز از اونور خبری نیست و همینجوری تو انتظارم که کی صدام کنن پاشو بیا. از طرفی شنیدها حاکی از آن است که بجای اینکه مثل اینهمه کارمند شهرداری منو بذارن اون داخل میخوان بعنوان کسی که راه کار کرده و تجربه داره و اینا، منو ببرن تو این شهرکای جدید مسکن ملی اینا، بذارن مسئول فنی. یعنی اینهمه زورم زدم باز نمیتونم بیام داخل شهر و بازم در حاشیه شهر و بیابان قرار خواهم گرفت. مسئولیتهای کار هم هم اجرایی میشه و هم فنی. یجورایی عذابه دیگه، هم کار زیاده هم مسئولیتش و هم حقوق مثل بقیه. کلی هم تا خونه راهه باز... نمیدونم، میفرماید گر نگهدار من آنست که من میدانم... هر چی خیره ایشالا. هنوز قطعی هم که نیست...
اینجام که منتظریم ببینیم شایعهای که میگن این هفته حقوق برج 7 رو میدن تا چه حد راسته! لامصب یجوری کار اینجا رو دایورت کردم که دیگه دارم منفجر میشم. هر آن ممکنه تصمیم بگیرم دیگه نیام سر کار!
-
پریروز خونه بودم و یک دوره افسردگی دیگه رو استارت زدم به حول قوه الهی. البته بیشتر به مفهوم ims یا تغییرات خلقی رفتاری آقایون به علت تغییرات هورمونی معتقدم. اما علاوه بر این تغییرات و علل علمی، چیزهای کوچیکی هستن این وسط که باعث میشه آدم بصورت مقطعی یهو رفتارش تغییر کنه. پریشب موقع خواب، نشسته بودم رو تشکم و پاهام زیر کرسی بود و گوشی دستم. تا رفتم یه وری شم مامان اومد با گوشی که بیا بیا... اینو ببین، همونیه که عمه گفته بود. ببین اینه دیگه، دختر عمه هم پیاماش از پایین عکسا دیده میشد که این اون دختره است که مامان گفته بود. لیسانس یا فوق لیسانس. عکساشو میخوای به مرتضی نشون بده. خوشش میاد. حالا نمیدونم جمله آخرش سوالی بود یا نظر شخصی خودش بود یا هر چی. من حیث المجموع الان که خیلی چیزی هم ازش یادم نمیاد، ولی چهره معمولیای داشت و خب واقعیت اینه که هیچ موقع خودم نمیتونم به این فکر کنم که قراره یه الاغی بعدا بشینه از روی این عکسی که دارم میذارم واسه پروفایلم، بعداً منو قضاوت کنه! (چه گستاخانه). نمیدونم چیزی نگفتم، یا یه باشه و اوکی چیزی گفتم و خوابیدم. خجالت میکشم که بخوام از روی یه عکس از کسی خوشم بیاد یا بدم بیاد. البته یه حس درونی هست که کارش همینه، ولی اینکه من بخوام مثلا به مادرم بگم این خوبه یا این بده، خیلی برام غیرقابل هضمه! برانداز کردن یه آدم، نه یک آدم، یک مجسمه از یک آدم، فقط بر مبنای ظاهرش و اونم برای چمیدونم، مقاصدی مثل تولید مثل و بهرهوری... چه کار کثافتیه، چه حرکت زشتیه... یه بار پارسال اینا یه عکس بهم نشون داد و واقعا اون حس درونیه اینجوری بود که «ببین یک کلام، ختم کلام. نه!!» ولی من بازم اینجوری بودم که نمیدونم. ایشالا که خوبه مادر من... که خب البته در نطفه خفه شد جریان و خوب شد.
این موضوع رو میتونم کش بدم، اگه تا آخر پست رفتم و حال داشتم، بر میگردم، ادامه میدم.
-
دو شب قبلش مامان و داداش در گوشی صحبت میکردن. کنجکاو شدم ولی فضولی نکردم. یکی دوتا کرم ریختم و تمام. فردا صبحش مامان گفت چیکار کنم؟ گفتم چیو؟ گفت داداشت میگه آره یه دختری هست دو سال از من بزرگتره. یه سالی تقریبا در ارتباط بودیم و حرف میزدیم. حالا نه اینکه بگم عجله دارم و اینا، ولی خب یه همچین موردی هست. نماز و روزه بعید میدونم، حجاب هم نه واقعا ولی درست میشه. آقا کرک و پرم ریخته بود. قشنگ تو یه ثانیه کلی بزرگتر شدم. داداش بزرگهتر شدم. میدونین خلاصه یه خواهر جدید اضافه بشه به خانواده، تو باز بزرگهای دیگه. مامان خیلی در مورد اینکه دو سال بزرگتره از داداش ما مخالف بود و میگفت خیلی بده اینجوری. ولی آدم منجمدی نیست یا افکار بستهای نداره. فقط نمیدونست چیکار کنه. دوباره رفتم تو صفحه دختره و به مامان نشونش دادم. میگفت قیافهای هم نداره اونقدر. خلاصه من میگفتم ببین درست میگیا، ولی حالا اونقدرا هم که میگین بد نیست که یکی دو سال بزرگتر باشه. تو ذهن ماها قضیه عادیتره ولی نسلهای قبل خاطرات و تجربیات تلخ زیاد دارن از این موضوع و دیدن که این مورد، چیز خوبی نیست. من فقط سعی و تلاش میکردم که بگم ببین، اینی که میگی قطعی و لابد نیست. باید دید چجوری پیش میره. در کل اونشب بیشتر منم تو شُک و تعجب بودم که این چموش چجوری یه سال پنهانکاری کرد و من نفهمیدم. یه جا هم به شوخی به مامان گفتم ببین من چقدر پرتم پس! با وجود پنج سال اختلاف سنی که با هم داریم، داداشم لااقل شیش سال تو این مورد از من جلوتره. خلاصه که اون شب گاردی در قبال این موضوع نداشتم و گفتم خب هماهنگ کن مثلاً دختره رو ببین، فضای خانواده رو بهش توضیح بده، صحبت کنین خلاصه.
روز بعدش که میشد اون شبی که مامان اومد عکس نشون داد بهم، صبح رفتم خواهرمو از خواب بیدار کنم. اگه به زور و داستان از خواب بیدارش نکنی تا ناهار میخوابه. اصلا عادت خوبی نیست. همش هم خوابآلوعه. درس و فلان و بیسارم به کنار. خلاصه... اینقدر هی صدا کردم و شوخی کردم و اینقدر فایده نداشت که خسته شدم. یجورایی بهم بر خورد. یعنی من دلم میسوزه مثلا، میام براش برنامه میچینم که ببین بیا من کمکت کنم درساتو بخونی با نمره بالا قبول شی. با هم ساعت مطالعه بذاریم من کتاب خودمو بخونم، تو درس خودتو و هر جا نمیفهمیدی من بهت توضیح میدم. یا کارای این مدلی و برنامههای این مدلی تا دلتون بخواد سعی میکنم براش در نظر بگیرم که هم واسه خودش خوب باشه و هم رابطمون رو بهتر بکنه. ولی همیشه میگه نه. نه. نه. اون روزم همین بود، دیگه بیدار که نشد بهم بر خورد. همون نه گفتن اومد تو ذهنم. میدونین، یه حس اضافه بودن و آدم بحساب نیومدن. این حس همیشه در رابطه با خواهرم -علیالخصوص- میاد سراغم. خلاصه درو بستم اومدم بیرون. این چیز در ظاهر کوچیک و بیاهمیت اون روز صبح موند به دلم.
شب با داداشم نشسته بودیم جایی. خب، در مورد اون داستانش با مامان صحبت کرده بودم ولی بین من و مامان بود و اون داشت از من مشورت میگرفت. من گفتم بذار با خود این پسره هم صحبت کنم ببینم نظرش چیه. هی من سوال میکردم چیا گفتین. هی جواب نمیداد. از اون طرف اگه میگفتم که من با جزییات میدونم، خب نسبت به مادرم بیاعتماد میشد. خلاصه هر چقدر پرسیدم، چیزی نگفت از هیچ چیز صحبتشون، منم خودمو زدم به اون راه. این هم رفت رو همون داستان سر صبح نشست. اینکه من بعنوان داداشش، میتونستم تو کل این یه سال در جریان باشم یا کاری براش بکنم. یا حداقل حالا که میخواد قضیه رو جدیتر بکنه میتونستم تحقیقی بکنم، پرسجویی بکنم. ولی بجاش میبینم اصلاً نمیخواد که من حتی در جریان باشم و کمکی از من نمیخواد، در صورتی که من با همه وجود میخوام بهش کمک بکنم. نه اون لحظه، ولی تا شب بشه بازم بهم بر خورد. این، قبلی و شاید تغییرات درونی خودم باعث شد اون شب کلاً دپرس برم تو رختخواب.
-
صبح از خواب بیدار شدم و انگار کل شب قبلش ذهنم درگیر این جریانات کوچیک و علتش بوده. واقعا حال و حوصل هیچ چیز و هیچ کسی رو نداشتم. همینجوری یه سره نشسته بودم یه گوشه (همون زیر کرسی) گاهی کمانچه تمرین میکردم و ساز میزدم، گاهی با سیستم ور میرفتم و تحقیق میکردم و همینا. بطالت مطلق.
اینجور مواقع همیشه به خودم فکر میکنم. به اینکه من چه اشتباهاتی ممکنه کرده باشم که لایق این نادیده گرفته شدنه هستم. اینکه آیا شوخیهام بیش از اندازه است و یه آدم لوده بحساب میام واسه اینا؟ اینکه آیا سبک زندگیم و مدل فکریم کهنه و قدیمیه و از نظر اینا من امل و عقب مونده بحساب میام؟ یا اینکه تا بحال اونقدری که باید حمایتگر نبودم تا حالا بتونن این رو حس کنن که میشه به این آدم هم اتکا کرد؟
نتیجه این یه روز خلسه و ✌خودمراقبتی✌ این شد که دیدم مامان خیلی هم بیراه نمیگه. از اون طرف علیرضا سنش خیلی کمه هنوز و بنیه مالی خانواده هم حقیقتاً اصلا در اون حد و حدود نیست که بخواد ساپورتش کنه واسه ازدواج مثلاً. از اون طرف باز اختلاف فرهنگیای که با هم داریم علیالخصوص تو موارد مذهبی و اعتقادی بعداً این بچه رو ممکنه تحت تاثیر قرار بده و برای زندگیشون خوب نباشه. خلاصه قرار گذاشتم با خودم برم یه تحقیقات جزیی و یواشکیای انجام بدم و یه بکگراندی بدست بیارم از این خانومه که ببینم خدایی نکرده علت خاصی نداره که با یه پسر که دو سالم از خودش کوچیکتره و وضع مالیش هم خیلی خیلی معمولیه یه رابطه خیلی جدی شروع بکنه اونم تو سن مثلا بیست و پنج شیش سال. توکل هم بر خدا که ببینیم چی پیش میاد.
در نهایت هم نمیتونم خودمو واسه هیچ کدوم از شرایط و وضعیتهای پیش اومده مقصر بدونم و مطمئنم هر کاری ازم بر اومده رو کردم. امیدوار هم هستم بتونم به وظیفهای که گردن این داداش و خواهرم دارم عمل کنم، حالا تا اندازهای که ازم بر بیاد.
-
چیزهای کوچک اینشکلی (اسم یه فیلم که باید ببینمش هم هست) گاهی اوقات میتونه خیلی حال آدمو بد بکنه. از اون طرف حال بد خود آدم باز تاثیر میذاره روی محیط اطرافش و باز دوباره برمیگرده به خود آدم. یجورایی مثل یه توپ شیطونک میمونه که اینقدر به در و دیوار میخوره تا یه داستانی درست کنه و بعد بشینه سر جاش! یعنی دیروز با وجود اینکه حالم بهتر بود و گاردی نداشتم، دیگه کسی با من کاری نداشت حالا! یعنی به اجباری نیروی خارجی اینبار، کارای روز قبل رو تکرار کردم.
در مجموع اینکه، همین چیزای کوچیک، یه تاثیرات بزرگ و لااقل از نظر درونی بزرگی روی آدم و زندگی آدم میذاره، که گاهی خودش طرفم باور نمیکنه.
اون قسمتی هم که گفتم حسشو اگه داشتم ادامه میدم، حسشو ندارم و ادامه نمیدم!
-
دو سه روزه دارم به این فکر میکنم که تو پیج اینستام شروع کنم به تایپوگرافی گذاشتن از شعرایی که تو طول روز میخونم که به این طریق هم شعر بخونم و منظم هم بخونم، هم یه کاری کرده باشم که مطابق میل و سلیقهم هست. رفتم ببینم برنامههایی که الان هستن چیان که دیدم اصلا کلک وجود خارجی نداره دیگه. یادمه قبلا خیلی برنامه حرفهای و قشنگی بود که پولشو نداشتم بخرمش، دیروز که رفتم ببینم میتونم خودمو راضی به خریدش کنم یا نه، دیدم دیگه خیلی رفته تو حاشیه و حقیقتا نیم ساعت گشتم تا سایتشو پیدا کنم. همون میرعماد هست و با همون کار میکنم فعلا. نمیدونم، کسی اگه برنامهای میشناسه که معرفی کنه، خیلی خوشحال میشم. پیش همون میرعماد، قلم برتر و اینا هم بود که حقیقتا اینقدر گرون بود که نمیشد سمتش رفت. هر فونت 400 تومن! چه خبره بابا... میدونم سخته، کار میبره، هنره... ولی خب من بخوام دلی یه کاری انجام بدم، مثلا برای هفت هشت تا فونت باید دو تومن بدم؟ اذیت میکنینا، والا ما اونقدرا حرفهای نیستیم، پولدارم نیستیم همون میرعماد سیصدتومنی با 6 تا فونت خوبه 🤣(یادش بخیر یه لوگو زدم با میرعماد، نصف پولشو خودم دادم، نصف پولشم از طرف گرفتم و این شد دستمزد ما)
-
پینوشت: وقتی میگم پستام خیلی طولانیه یعنی اینکه تو این مدت که من رفتم پست رو بنویسم و منتشر کنم، سه تا وبلاگ دیگه بروز شدن و ستارهشون اومد. مث این کنسرت شلوغا که میگن هشت نفر متولد شدن و سیزده نفر مردن 🤣
2- یادم رفت اصلاً... یه هفته است ورزش رو شروع کردم و هدفم اینه که تا جایی که شاخص توده بدن هنوز تو محدوده سبزه و داره به سمت لاغری میره لاغر بشم. رفتم رژیم بخرم و دیدم اونم خیلی گرونه. فلذا همون رژیم قبلی رو از حفظ ادامه میدم، با شرایط سختتر. یعنی با وجود اینکه با رژیم سخت مخالفم و معتقدم باید اصولی و علمی باشه، دارم به خودم حتی فشار میارم واسه رسیدن به موقعیت مطلوب. این بخش رژیم رو به کسی نگفتم، چون دعوام میکنن. قاطیشم روزه و اینا میگیرم کسی شک نکنه... خلاصه این خبر خوبهی ماجرا بود که اصلا یادم رفته بود.
نمنیدونم! شاید عجیب باشه، ولی این مسئلهی مرگ همیشه برای من از مسالی بوده که خیلی برام جذابه و خیلی بهش فکر میکنم! از ناگهانی بودنش قبلا نوشتم. اینبار، قدرت و تمام و کمال بودنش، خودشو به من نشون داد!
-
ماه گذشته خیلی عجیب بود. شایدم یکم از ماه بیشتر شده باشه، خیلی حساب و کتاب نکردم حقیقتاً. اول با سالگرد اول شوهر خاله، رفتیم شهرشون و یه مراسمی گرفته بودن برای یادبود اون مرحوم. خلاصه مراسم آروم و بیحاشیه برگزار شد. مثل مراسمال قبلی سر و صدایی نبود. همون که میگن خاک سرده... آروم شده بودن و پذیرفته بودنش دیگه. یعنی شاید خیلی وقته که پذیرفتن، ولی میخوام بگم تو اون مراسم دیگه خیلی چیز عادیای بود همه چیز. حتی برای ماها که عقبتر اسیتاده بودیم، اونقدرا هم ناپسیند نبود اگه یه شوخی ریزی با هم میکردیم و یه لبخندی هم میزدیم. الان یادم اومد که بیست سی متر اون طرفتر یه مراسمی برای یک دختری گفته بودن که بنظرم حتی هشت نه سالش هم نبود. خب، مرگ امضا نکرده کی قراره بیاد، دلم هم سوخت براش و پیش خودم میگفتم خدا صبر بده به خانوادش. ولی بخض عجیب و غریب مراسمش این بود که دور و بر خاکش دو سه تا استند گذاشته بودن از دخترشون با عکس بزرگش. بعد پارچه وصل کرده بودن، سیسنم صوتی و ویدئو پرژکتور آورده بودن و ویدئو ازش پخش میکردن و از اون طرف درون هماهنگ کرده بودن فیلم برداری میکردن از مراسم! روی لباس زن و مردشون هم یه بچ سینه گذاشته بودن و در کل حجم ادایی بودن مراسم حالمو به هم زد! قضاوت میکنم اینطور که: انگار از اینکه غم بهشون وارد شده، خودشون رو در جایگاه متفاوتی میدیدن که انگاز نیازه بهش ببالن توی جمع. ما کسایی هستیم که عزیز از دست دادیم و از شماها بالاتریم. انگار اون غم و غصهای که توی من بعنوان یه غریبه پیش اومد، تو وجود اونا نبود. بجای غصه خوردن و کنار اومدن با سوگی که براشون رخ داده بود، دنبال یه راهی بودن که نشون بدن ما عزاداریم و برچسب جدیدی داریم، در صورتی که اصلا... نمیدونم. از این آدمهای سطحی و رفتارهاییی که توجیحی ندارن و اینقدر غیرمعمولن، متنفرم!
-
بعد از اون مراسم، یعنی دو سه هفته بعدش، عروسی دعوت بودیم. یکی نوه همون شوهر خالهم و دیگری دختر عمهی خودم. دو تا شهر مختلف بود و یه روز اختلاف داشت. در نتیجه دهنمون سرویس شد ما تا رفتیم برسیم به این دوتا. تازه علیرضا تو مراسم دومی کت و شلوار منو یادش رفت و اون هزینهای که برای کت و شلوار کرده بودم دود شد رفت هوا، تازه درنظر بگیرین که چه خجالتی کشیدم توی عروسی که مث اینایی که میان شامو بخورن و برن بودم قشنگ! فشار خوردما... سرمو نمیتونستم بلند کنم.
از هر کدوم اینا بخوام چنتا هایلایت بگم... اولی که موقع ورود داماد چون کسی توی فامیلشون هم سن ماها نبود، باباش اومد سر میز ما گفت یکیتون پاشه با مبین بیاد تو. من چون دیدم زشته بخوام صبر کنم تا این بچهها هی من نمیرم و من نمیرم بگن و تعارف بزنن، زود خودم بلند شدم رفتم پشتسر داماد، با برادر عروس دامادو همراهی کردیم و اومدیم یه خوشآمدی گفتیم به همه. این تجربه برای من برای بار اول بود رخ میداد و یه حس حمایتگری جالبی داشت در عین اینکه اون بخش خندهی دائمی که از ملزومات این جایگاهه برای من خیلی چیز نامانوسی بود. از اونجایی که معمولا آدمی هستم که بیشتر اهل فکر کردن و درونریزی احساسیام، و در نتیجه اغلب اصطلاحا تو هپروتم و قیافه پوکری دارم، باید به مدت سه چهار دیقه بیتوقف لبخند میزدم که حقیقتا کار سختی بود و تقریباً ممطمئنم خیلی مصنوعی شد یجاهایی... بعد اینکه بعد شام داشتیم با بچهها صحبت میکردیم که آره باید کادو بیشتر میدادیم و این خیلی کمه و ما اینهمه آدمیم، آبروریزیه و اینا.آها، این داستان حرفا از کجا پیش اومد؟ اینجا:
رسم خانواده پدری داماد بود. یه چیزی تقریبا شبیه فیلم برادران لیلا!! بزرگتر فامیل، بیشترین هدیه رو میداد و بقیه بالاجبار کمتر از اون و البته که عدد اونقدری بالا بود که کسی نتونه نزدیکش بشه. همه میزای تلار رو جابجا کرده بودن و یه گوشه جمع شده بودن دور هم. هدایا رو میدادن و بعدشم انگار که باید نون بدی راضیای، یه قری میدادن و یه دستی میزدن و میشستن. قسمت جالب ماجراش، شیوه بروکراسیش بود که یه نفری که انگار مسئول ثبت و ضبط این جریانات بود با دقت خیلی بالایی فیشا رو میگرفت، بعد تو یه دفتر با کلی جزییات دیگه که ما نمیدیدیم، ثبت میکرد و کلی طولش داد خلاصه. جالب بود... بعد که با پسرداییا اینا همگی غصه خوردیم از اینکه ما باید بیشتر میدادیم و بد شد، خانوادهها کم دادن (که اونم بخاطر تصمیم بزرگتر خانواده خودمون بود که میگت فلان قدر بسه و به فکر خانوادههای ضعیفتر بود در اصل)، من باز خودم جداگانه رفتم یه کارت هدیه به پدر داماد دادم از طرف خودم و کمتر از عدد خانوادههامون بخاطر احترام. خلاصه این جریان هدیه عروسی هم داستانی داره برای خودش. نه ما خانوادههای معمولی توانش رو داریم که یه عدد مناسب بدیم و نه میشه بیتوجهی کرد خیلی. خلاصه تقریبا نفری یه تومن (حالا یکم بالا یکم پایین) هزینه هر مهمونه. بعد خب آدم پول غذاخوردن خودشو هم که بخواد بده دیگه از اون تاریخ تا حقوق بعدی باید کنسرو ذرت بخوره و بشوره و بخوره... عجیبه...
عروسی دومم میگم دیگه یه وضعیت خجالت آوری داشتم من به شخصه. بعد جدای از اینم، ما خانواده عروس تو شهر غریب بودیم و اونا از اقوام و رسم ورسوم دار. برای اولین بار تو مراسمی بودم که به معنای واقعی کلمه از اول تا آخر داشتن میرقصیدن دوستا و فامیلای داماد. بعد ما خودمون تقریباً خانوادگی مذهبیایم. من به شخصه هم شدیداً خجالتی. اینقدر کسی نرفت که یه آهنگ گذاشت مخصوص خانواده عروس، بچهها بلند شدن رفتن وسط. بزرگترا که هیچی، هیشکی نرفت. دو بار این کارو انجام دادن و هر دو بار باقی مهمونا نشستن که ماها بریم. انگار که مثلاً ما نخوایم با اونا برقصیم یا چمیدونم ما میترسیم. یه جور بدی بود. خودم خیلی خجالت کشیدم و خب واسه همین خجالتی بودن و لباس نداشتن، از جامم پا نشدم در کل. اینم بزرگترین هایلایت اون شب. بعدشم که برگشتیم، شب خونه خاله خوابیدیم و فرداشم راه افتادیم اومدیم خونه خودمون.
-
اون تمام و کمال کلمه مناسبی نیست برای عنوان، ولی اونی که میخوامو پیدا نکردم. منظورمو توضیح بدم شاید متوجه شین.
پنجشنبه هفته پیش یهو صادق زنگ زد بهم، ساعت سه چار اینا بود. الو سلام، میگم که حمیدآقا از بین رفته. ما الان خونه خالهایم، به بابات زنگ بزن بهش بگو. اصلاً همینزور خشکم زده بود. یعنی چی! خونه وقتی زنگ زدم خودشون خبر داشتم و داشتن راه میوفتادن. حمیدآقا شوهر عمه کوچیکه من بود و خدابیامرز حقیقتا سنی هم نداشت. بچههاش تازه دانشجو شده بودن. بیماری زمینهای داشت و این کرونا جدیده، اومده بود سرش و اینام یکم بیخیالی کرده بودن و تمام. یعنی شما حساب کنین نه ششب رفته بود با پای خودش با عمهم بیمارستان خودشون بستری کرده بود و فرداش ساعت دو بعد از ظهر تموم کرد. همینقدر دیر... با تصور اینکه پیش بخاری میخوابم و خودمو عرض میندازم تا خوب شم و اینا، ریهش اینقدر درگیر شده بوده و بدنش ضعیف، که دیگه نتونستن نگهش دارن.
من از سر کار رفتم خونه، ولی مامان زنگ زد که پاشو بیا و خیلی زشته اگه نیای. دلم نمیومد برم تو اون خونه. میدونستم جهنمه الان. با اینکه میدونستم باید همه اونجا جمع بشن، یه عده حمایت عاطفی کنن، یه عده کارا رو برنامه ریزی بکنن و ... بازم میگفتم خب بقیه رفتن دیگه، من نرم هیچکس نمیفهمه. ولی خب مامان گفت بیا. منم لباس سیاهو برداشتم و راه افتادم رفتم. همه چیزو ریز به ریز یادمه ولی خب نوشتنش هم کلی وقت گیره و هم بیفایده است.
قاطی صبحتا و گریهها و اینا یه وقتایی خونه ساکت میشد. نگاه میکردم به خونه و آدما، و واقعا عجیب بود. عجیب بود که مرگ چقدر قدرتمنده و چقدر کامله. اگه مثلا آدم رو به یک ساختمون تشبیه بکنیم که مرگ قراره با خاک یکسانش بکنه، اینطور نیست که سواش یواش از سقف خرابش کنه و بیاد پایین و همینطور یواش یواش آوارش رو برداره و با زمین اطراف هم سطحش بکنه. حتی مرگ شبیه انفجار هم نیست. مرگ شبیه همون چیزیه که درباره امور خدا میگن، کن فیکون. یک لحظه حیات داری و کمتر از یک لحظه دیگه اصلا تویی وجود نداره که زنده باشه یا مرده! تعارف نداره با کسی و هیچ کسی هم نیست که بگی عزرائیل دلش بحالش سوخت. با ارفاق مرد یا هر صفت و عبارت دیگهای که این موضوع رو یکم لطیفتر بکنه. به اندازه خود خدا قدرتمند و قوی، بدون تعارف، قطعی و برگشت ناپذیر. به خونهای نگاه میکردم که تا صبح مرد داخلش بود، و حالا نه. و تا ابد دیگه نه! به پسر عمهم که نشسته بود یه گوشه خونه و دو دستی سرش رو گرفته بود تو دامنش، و احتمالاً به همه چیزایی که من بهشون فکر میکردم، از زاویه خودش نگاه میکرد و نمیدونست چکار باید بکنه و حتی درک نمیکرد که چی شده!
خلاصه تا امروز که یک هفته از این جریانات میگذره، همه چیز خیلی سریع و ناگهانی پیش رفته و احساس میکنم حالا کمکم زمانش رسیده که داغشون شروع به سرد شدن بکنه. که ازشون بخوایم صبر کنن. میدونین، بنظرم چند روز اول باید بذاری آدم قشنگ خودشو خالی بکنه. بذاری هر طور که بلده و دوست داره عزادار عزیزش باشه. اگه حرف غلطی زد یا هر چیزی... هیچ حق نداری بگی مثلاً فلانی که فلان بود مرد. مرگ حقه یا هرچی! آدم یه کسایی رو داره که براشون معنای زندگیه. حالا تو هر کس رو مثال بزنی، برای این آدم ارزشی نداره در مقابل عزیزش. هر چی... خلاصه که این ناگهان قادر، اینطور هم نیست که در کمین نشسته باشه و منتظر موقعیت باشه یا بهانه. دوش به دوش با ما آدما جلو میاد تا وقتش برسه. اون لحظه هم بدون خبر قبلی و بدون دلسوزی، توی یه لحظه کارو تموم میشه! روزگار غریبیست...
[کافینگ به معنای Coughing و در زبان خارجه به معنای سرفه کردن میباشد. به این علت استفاده کردم که سرفه «ک» نداره و سعی داشتم حالا که هم کماکان دوتا داره و هم کارگاه یکی داره، بجهت تشدید آرایه واجارایی در عنوان از این کلمه خارجی استفاده کنم. علت معناییش هم اینه که خیلی دارم سرفه میکنم دیگه...]
-
چه روزگار عجیبیه... چقدر زندگی متغیره... عجب...
پست قبلی کلی کار میخواستم بکنم و کلی چیزا اتفاق افتاده بود؛ الان همه اونا بیمعنی ان! کتابامو از امیرحسین گرفتم و دو هفته بعدش با کل کتابایی که تو خونه داشتم دادمشون به سینا! در صورتی که ارواح عمهم کتابا رو گرفته بودم که خودم بخونم و بکار ببرم؛ ولی سینا میخواست برا آزمون بخونه و دادم رفت! همینقدر قلب رئوفی دارم!
محمد کارش کنسل شد و فعلا اینجا میمونه و اونی که رفتنیتره بازم منم! اعصابم راحتتره حالا...
مصاحبههم اصلا اونطورایی که فکر میکردم پیش نرفت. چیز خاصی نخوندم. به اذانم تداخل پیدا نکرد و بعد اذان رفتمو قشنگ سر فرصت سوال پیچ شدم😅 این توضیح داره...
-
آقا خلاصه ما پاشدیم رفتیم برا مصاحبه. وقتی رسیدم دو نفر تو راهرو بودن که یکیشون اصلا الکی نشسته بود، یکی هم از یه شهر دورتر از من اومده بود و بجای ساعت 12 که بهش گفته بودن، ساعت 10.5 و قبل من رسیدن بود اداره. (اینا رو بعدا فهمیدم...) خلاصه اذان شد و رفتیم نماز بخونیم و برگردیم برا مصاحبه. ما دوتا با یکی از مطئولین تحقیقات رفتیم. بنا بر تجربه هیئتی بودنم، خب صف نمازو باید از جلو پر میکردیم دیگه و از طرفی هم من چون نمازم شکسته بود بالاجبار افتادم ور دست همین طرف که باهم رفتیم نماز. اینقدررر استرس داشتم که تو کل عمرم اینجوری نبودم انگار. نماز دو رکعتی رو با کلی شک و تردید تموم کردم و هنگ کرده بودم اصلا که الان باید چیکار کنم؟ اینم که بغلمه الان گند نزنم! بعد تو چی گند نزنم؟ چیزی که میلیونها بار انجامش داده بودم. تموم کردننماز 2 رکعتی و بستن نماز بعدی تو رکعت سوم امام! استرس میکشیدما...
بین دو نماز به من گفت پاشو برو برا مصاحبه دیگه. و من بلند شدم رفتم. سراسر استرس بودم. افتضاح. صد و هفت کیلو آدم بیست هشت ساله، مثل بچهها شده بودم. صدام در نمیومد اصلاً. سوالات خیلی ساده و سردستی بودن. بعداً فهمیدم روزهای بعد سوالات سخت تر بوده و حس میکنم احتمالا پیش خودشون یه طبقهبندی بین افراد داشتن که ببینن کی پرونده سفیدتری داره و کمتر نیاز به مو از ماست کشیدن داره و کیا رو باید یکم بیشتر دقیق بشیم. ایگه اینجوری باشه من جز نفرات دسته اول بودم. سوالا خیلی برام ساده بود (یا شاید چون ذهنیت مسلمونی دارم ساده بنظر میومد برام) و از یجایی به بعد که شخصی شدن یخوره، برام حس مصاحبه تلوزیونی داشت. قشنگ چرت و پرت میگفتم و حرف دلمو میزدم. بعد اینجوری بودم که آره دیگه، من نظرم اینه، اینجوریاست... نه مث اینا که میگن فلان چیزو اگه پرسید اینو بگین حتما. اینجا اینو بگین... نه، البته حرفام پرت نبودن و چیزی که اونا بخوان بود شاید، ولی صداقت داشتم بجاش. فقط در مورد تظاهرات و نماز جمعه یجوری سربسته دروغ گفتم که آره میرم و تا بشه هستم و اینا که خب خدا میدونه نمیرفتم. خیلی نرفتم یعنی... البته اونام بیشتر حرفشون اینه که گارد نداشته باشی، نه اینکه حالا نرفتی یا وقت نکردی، موردی داشته باشه... یه مصاحبه کننده هم بیشتر روبروم نبود و این یکم آرومم میکرد. سنش هم بالا بود و اینم خوب بود. با پیرمردها بهترم تا جوونهای عوض باهوش 🤣
صحبتامون که تموم شد گفت برو پیش رییس کارت داره و سوالاتتو ازش بپرس. آقا مگه اینقدر استرس داشتم من... صدام در نمیومد. با اینکه مصاحبه سختی نبود و ترسی ازش نداشتم ولی همین که ممکه کل آیندهت توی این یه ساعت به هم بریزه یجوری بهم استرس داده بود که اصلاً تنفسم هم با مشکل روبرو شده بود. رفتم پیشش و اتفاقا اونقدر صمیمی و مودب و با احترام برخورد میکرد که حس میکردم انگار همو از قبل میشناسیم. آخرشم شماره اتاقشو داد که اگه از ادامه مراحل جذب چیزی فهمیدم بهش بگم که اونم به بقیه بگه. بعد اینجوری بود که میگفت چطور بود؟ راضی بودین؟ مشکلی نداشتین؟ نه مرد حسابی... من باید بگم چطور بود؟ راضی بودین؟ خوب گفتم؟ اصن نمیدونستم چی باید جواب بدم.
قسمت خجالت آور ماجرا این بود که از اونجا رفتم تو اون بخشی که قرار بود ما رو جذب کنن و از اونا درباره ادامه مراحل پرسیدم. اون حجم استرس رو چند کیلومتر توی شهر با خودم حمل کرده بودم و برده بودم تو یه اداره دیگه. رفتم تو اتاق و اصلا حرف نمیتونستم بزنم. یکم به زبون لالا حرف زدم فقط. بعد قیافه اونایی که تو اون اتاق بودن... اصلا یادم نمیره. یه تعجبی داشتن که این اسکل کیه؟ این که حرف یومیشو نمیتونه بزنه. این اصلا اینجا چیکار میکنه... یه وضعیتی اصلا... آخرم که رفتم خداحافظی کنم بجای وقت بخیر گفتم شب شما بخیر. تازه ساعت 1 بعد از ظهر بود. یعنی فرار کردمااااا. فقط میزدم تو سر خودم که این چه کاری بود که با اینهمه استرس پاشم بیام اینجا! تا ناهارو خوردم و رفتم خوابیدم همچنان استرس داشتم. بعد خواب خوب شد دیگه. غروبم رفتم با مامان فروشگا و یه هودی و یه بلوز خریدم برا خودم یکم حالم خوب شد😅 (مالک ساختمونم زنگ زد. چه رابطه پیچیدهای با این دارم من... اصن من کیام... این کیه... چیکارش کنم؟ چیکارم داره میکنه... خیلی فضای مبهمیه... امروزدوستش داشتم، دیروز نه!)
-
خلاصه دیگه از مصاحبه که اومدم کارم شده بیخیالی! البته قبلشم بیخیال بودما، ولی الان عذاب وجدان هم ندارم. دیگه منتظرم که کارم پیش بره و خبر بدن. آهان...
اومدم کارگاه میخواستم 5 شنبه برم به معین بگم که آقا برنامه اینه و من رفتنیام، یه فکری به حال خودت بردار. دیدم شوخی گرفته و شوخی شوخی تهدید میکنه که نمیذارم بری و تسویه حساب نمیدم همینجوری برو و اینا. منم دیگه بهش نگفتم کجا میخوام برم، شوخی شوخی گفتم حالا میگی زیرآبتو میزنم پس برو بگرد پیدا کن ببین که کجا میخوام برم. ما بریم خیلی براش سخت میشه. نمیتونه بپذیره که ما میریم. فکر میکنه اینجا بردهایم که هر قدر دلش بخواد بتونه بهمون فشار بیاره و حق و ناحق بکنه و مام مجبوریم که بمونیم. نهه، من تو این سن، مثل اون بازنشستههایی که کاری ازشون برنمیاد و میان بیرون که خونه نباشن نیستم. من هم جوونم، هم کلی کار دیگه ازم بر میاد که میتونم جای دیگه برم سر کار و هم زیر بار منت تو نمیمونم برادر من. حالا بعد اینکه ما رفتیم بزن تو سر خودت که کاش اینا رو بهشون میرسیدم که الان دستم تو پوست گردو نمونه. بعیده بتونه کسیو پیدا کنه که کارایی ما رو براش داشته باشه... دلم براش میسوزه و حقیقتا حس میکنم حقشه!
-
بعد جریان معین.. آهان. خورد به بلک فرایدی. خب، علاوه بر اینکه این جریان یه شوی تبلیغاتیه واقعاً و مخصوصا در مملکت فخیمه ما معمولاً یه روش کلاهبرداریه تا تشویق به خرید همراه با سود زیاد؛ من قسمتم شد و به یکی از خواستههام رسیدم. خیلی دوست داشتم یه جی شاک کاسیو داشته باشم. از اینکه کلاً جنس کپی و اینا نخرید و منم نمیخرم که بگذریم، اصلا این جیشاک 2100 اونقدر خوشگله که هیچ حرفی ندارم. تو روزای آخر بلک فرایدی بود (همین کلمه روزای آخر بلک فرایدی خودش نشون میده کلاهبرداریه😂یه جمعه مگه چنتا روزه؟) یه جا دیدم یه مدل 14-15 تومنی همینو گذاشته با پنجاه درصد تخفیف. عدد قابل توجهیه برای من، همین نصفهاش هم برام زیاده ولی میدونین... نمیخواستم عقده بشه.
پیام دادم به مامانم که میخوام اینو بخرم و تو اجازه بده. کلی بحث و خواهش و تمنا و ... بالاخره گفت هر کاری میکنی بکن، پول خودته. آقا وقتی خریدمش و تموم شد رو ابرا بودم اصلاً. اولین بار بود که یه چیزی رو اینقدر میخواستم و اینقدر داشتمش! خوشحال بود که حسرت نشد. الان تو دستمه و دارم این پستو مینویسم و اصلا حس نمیکنم خرج زیادی بود یا هر چی. بنظرم خیلی خوب شد که خریدمش و هنوزم ذوقشو دارم. پول چیه... خلاصه که یکی از معدود آدمایی هستم که تو بلک فرایدی خرید کرد و واقعا سود کرد.
-
بعد از این خرید ساعت و جزییات خرید و پیگیریهای من و ریسکهای موجود و بعد از همه اینا مراسم سال شوهر خاله و فلان و اینا برگشتیم خونه. و من سرما خوردم برای بار دوم. تقریبا بین دوتا مریضیم 3-4 روز فاصله بود و دوباره مریض شدم اینبار با قدرت بیشتر! سری اول یه سرما خوردگی ساده بود ولی این سری از اینا که شبیه کروناعه. همین که تو یه ماه دوبار مریض بشی خودش یه رکورد قابل توجهه و خواستم ثبت بشه در تاریخ. الان بعد از اینکه در سری دوم همه آمپولام اینا رو زدم و نصف داروهامو خوردم، تازه سرفه شروع شده. نفس تنگی هم دارم مخصوصاً شبا و خب، زندگی به سختی در جریانه. مثل بالاکشیدن یه رشته کامل ماکارونی دم کشیده، فقط با مکیدن!
-
فیلم میبینم، ساز میزنم، بازی میکنم و از زندگی لذت میبرم. خیلی حرفای دیگه داشتم ولی یادم رفت. انجمنم رفتم راستی...
اومدم یه پست کوتاه بنویسم و برم. دارم آلبوم آرمان گرشاسبی رو گوش میدم، از تو گفتم!
-
پریروز از سر ساختمون زنگ زدم به امیرحسین که کتابامو بیاره تا از تو مبحث 12بندهای مخصوص ایمنی، اونم اونایی که در حال حاضر به کار من مربوط میشه رو پیدا کنم تا یه نامه به احسان بزنم بابت ساختمون. میدونین اتفاقی اگه بیوفته دیگه سر سره، کلاه کلاه. من لااقل یه نامه بزنم که آقا من سعی خودمو کردم، کارفرما نرفت وسایل ایمنی رو تهیه کنه!
کار نداریم، خب زشت بود یهو بعد یه سال بگم آقا کتابامو بیار دیگه! یادم اومد چند وقت پیش خدا بهش یه کوچولو داده بود. اول گفتم بچهداری چطوره؟ و ... خلاصه وقتی شب کتابا رو آورد فاطمه ساداتم آورد با خودش. چقدر خوبه بچه😥 هییع... رابطم با بچههای کوچیک اینجوریه که دلم میخواد بگیرم بچه رو تو بغلم، کلی بوسش کنم، کلی فشارش بدم. همینجوری رو سینهم نگهش دارم. صورتمو بذارم روی صورتش. ولی خب همیشه روم نمیشه چون بچه مردمه 🤣 و خب همواره یه فاصله امنی از بچهها دارم و فقط با عشق و علاقه نگاهشون میکنم یا نهایتا همینجوری بغل میگیرم. فلذا یه عقده بزرگی تو این زمینه در بنده هست که اولین بچه نزدیکی که پیدا کنم، دهنش سرویسه...
-
از همون سر ساختمون با محمد صحبت کردم بابت کارای جابجایی شغلیش و اینا. گفت کارای قراردادش در حال انجامه و تو روال اداریه. یخورده تو ذوق زننده و ناامید کننده است. خودش زده به بیخیالی، ولی من میگم نه باید بشه. بیخیال نشو... پیگیر باش. ته دلمم خوشحالم که بیشتر میمونه و حتی ممکنه من زودتر برم!
دیروز زنگ زدن از اون بخش گزینش هفته دیگه قراره برم. یعنی ذوق کردم گوشیم زنگ خورداا! ولی صحبت کردن اینا رو نمیدونم شما میتونین تصور کنین یا نه. مثلا از یه ارگان زنگ میزنن، یا حالا یه جای اطلاعاتی مثل اینجا، یه نوع اعتماد بنفس خاصی دارن تو صحبت کردنشون. از طرفی آدمم حس میکنه کلا هیچ چیز پنهانی نداره پیششون. وقتی اسمتو میگن اصن یه حس بدی داره. بهبه آقای فلانییییی. آره، آقای فلانی که اینجوریای و اونجوریای و فلان و فلانتو ما میدونیم... اوف...
خلاصه باید این هفته پیش رو رو بشینم بخونم یسری چیزا رو. یسریا رو حفظ کنم، یسریا رو دوره کنم. ولی خب چیز استرسزایی نیست. زمانی هم که به من گفت برم، نزدیک اذانه و از این جهت امیدوارم بخاطر اذان اینا کارم زود و عجلهای راه بیوفته😂
-
دیشب آخر مراسم که رفت خداحافظی کنم، عمه گفت راستی اون دختره هم رفت برا طرحش یه شهر دیگه. (اینکه کدوم دختره رو میگفت رو خب در کسری از ثانیه فهمیدم، ولی خب... خودمو زم به اون راه) یکم خودمو اینور و اونور زدم و رفتم خونه.
یجورایی ناراحت شدم. شدیداً ناراحت. منطق خاصی پشتش نیست. از روزی که به مادرم گفت من شرایطش رو ندارم و نمیتونم شما رو منتظر نگه دارم، میخوام برای آزمون درس بخونم از ذهنم بیرون نرفت. پیش خودم بدون اینکه واقعا بخوام بهش فکر کنم میگفتم تا آزمونش رو بده منم کار استخدامیم تموم میشه و باز جای امیدواری هست. این آدم برای من تموم نشده بود در حالتی که من احتمالاً حتی شروع هم نشده بودم.
توی این چند ماه اگه تصویری از آینده خودم متصور بودم، کسی شبیه این خانوم توی ذهنم بود. صدالبته چون هیچ کس دیگهای رو تا همین حد هم نداشتم. این تموم نشدنه، مثل یه بار سنگینی روی دوشم بود. وقتایی که از مسیر جلو خونشون رد میشدم، حالم یخورده بهتر بود و هر ساعتی که بود، امیدوار بودم بصورت اتفاقی ببینمش. بدون تعارف، قشنگ بود و خب منم کار دیگه ای، فکر دیگهای و کس دیگهای نداشتم. با منطق، هیچ دلیلی برای فکر کردن به این مورد وجود نداشت. یه نه همون اول، و بعد تماس مجدد هم دوباره نه.
ولی یه کرمی توی وجودم بود که الان درسش تموم بشه، جای امیدواری داره. چون فقط گفته بود درس دارم و کار دارم. توی استخارهی که قبل اقدام گرفته بودم در اومده بود خوب است، سختیدر پی دارد اما سرانجام آن خوب است. این خودم برای من این معنی رو میداد که نه نداریم. وا نده.
اشتباه کردم دیگه. دیشب یجورایی شبیه رایان گاسلینگ تو لالالند بودم، یا شبیه اون دختره تو نرمال پیپل! همسویی اهداف آدمها و به تبع اون مسیر زندگی آدما با هم دیگه، یه موضوع خیلی مهمه. با این تفاوت البته که اصلا جای من اونجا نبود و این بیخیال نشدن و نشخوار ذهنی منو تا اینجا کشونده بود. یعنی چیزایی که توی ذهن من بود اصلا حقیقت بیرونی نداشت. به هر ترتیب، بعد از اینکه این تصمیمی که داشت رو عملی کرد، دیگه توی ذهن من نه یک آدم خودخواهه، نه خیلی جاهطلب. صرفاً زندگی خودش رو داره با انتخابهای خودش که منطقاً یه آدم غریبه با یه جعبه شیرینی اصلاً هیچ جای این موضوع نیست! تا حالا تنها از این ناراحت بودم که همون اول نگفت من قصدم درباره این رفتن و اینا قطعیه و فلان، و تا حدودی احساس مسخرگی و بازیچگی داشتم. ولی حالا واقعیت رو اینجوری میبینم که بخاطر اشتباه محاسباتی خانواده، من توی اون موقعیت قرار گرفتم و هیچ کدوم از اونا نیستم، فقط یه موضوع بیاهمیتم.
بالاخره بعد از چند ماه، با ضربه سخت ناامیدی به قلبم، امروز روح سبکتری دارم و ذهنم داره کمکم آزاد میشه. هوا رو مه گرفته و دیشب اینجا رو بارون زده و نم گرفته. شاید ماه آینده سر کار جدیدم باشم. باید خوشحال و امیدوار باشم و حالا که میتونم واقعبینانهتر و بدون توهم امیدوار باشم، دیگه نیاز به تلاشم نداره! و فقط چند روز آینده دوباره شارژ شارژم! اما از این هم نمیشه گذشت که یه عالمه داد و حسرت دارم که نمیتونم بیانشون کنم. مثل گچی که ته سماور گرفته و اگه میخواست روز به روز شسته بشه هیچ وقت اینجوری نمیشد. فک کنم اسمش رو میذارن تجربه.
هیچ وقت از اون دسته آدمایی نبودم که با بروکراسی و نظامات اداری مشکلی داشته باشم. معمولاً کارام گیر نمیکرد یا اگر میکرد ایراد رو جای دیگه پیدا میکردم و همیشه معتقد بودم اینایی که از این جریان مینالن یخورده آدمای کمهوشی هستن. کاری نداره که! این مدارکو بگیر ببر فلان جا، این فیشو پرداخت کن، اینو بگیر ببر بده به فلانی بعد ازش امضا بگیر بده به فلانی! خب انجام میدی تموم میشه دیگه! حالا اما قضیه خیلی برام فرق میکنه!
(تو پرانتز، این اصطلاح حالا اما... یا جملات دیگهای مشابه این که اما بعنوان کلمه دوم جمله میاد، یچیزیه که از بیبیسی فارسی یاد گرفتم انگار! حتی معتقدم اینجوری نباید باشه و غلطهها... ولی خب دارم مینویسم و یجورایی باهاش حال میکنم!)
تقریباً یک ماه و نیم از تحویل مدارک نهایی میگذره و اندازه عن خبری نیست. برای ریاست جمهوری میرن کاندید میشن، دو هفتهای خبر تایید یا رد میاد! ما یه کارمند کوچیک تو یه شهر کوچیک میخوایم بشیم انگار تصدی وزارت اطلاعات رو میخوان به ما بدن. گفتن حداقل سه ماه طول میکشه تا کاراشونو انجام بدن. یه تحقیقات ساده است دیگه! چندین نفر شماره تماس دادیم، از اونا باز جداگونه شماره گرفتین زنگ زدین! چتونه واقعا؟ دنبال چیز خاصی اگه هستین خب بگین ما خودمون بگیم بهتون دیگه. اگه دنبال آمار غلط خاصی هستین و پیدا نمیکنین هم بگین نهایتا یه خلاف چند ساعته است دیگه! میریم انجام میدیم شما ردمون کنین! فقط تمومش کنین!!! اوقات تلخ بلاتکلیفی!
-
قشنگ از پنج ماه پیش که جواب آزمون اومد و اومدم تو اتاق زبون باز کردم همواره بلاتکلیفم! یعنی اصلا وضعیت مشخص نیست بغیر دو برهه کوتاه که پیام دادن هفته دیگه بیا مدارک بیار. اونم در همین حد یک هفته تکلیف معلوم بود که خب، باید مدارک ببرم! باقیش هیچی!
البته نمیشد هم نگم، چون محمد از سمت صادق خبردار شده بود و قضیه مشخص شده بود. یه ماه کمتر شد که فرهاد و خانومش رفتن! بعد از چند سال سرپرست ما بودن، ارتقا درجه گرفت و رفت یجای دیگه مشغول شد. من و محمد موندیم و یه عالمه کاری که از قبل داشتیم و یه عالمه کاری که فرهاد داشت و دو عالمه کار دیگه که فرهاد پاز داده بود و ما نمیدونستیم و قرار بود به ما بره!
از اون طرف معین هم طبق معمول ذاتخرابیهاش، دنبال به هم انداختن ما بود و فکر میکرد مثل بقیه نیروهای احمقش قراره با هم دعوا کنیم یا مثلا آمار خاصی بهش بدیم که خب زهی خیال باطل. یه هفته بعد رفتن فرهاد، سر همین جریانات ما رو صدا کرد و گفت حقوقتون رو 5 تومن اضافه کردم، هیچ کدومتون سرپرست اون یکی نیستین و مستقیم با من در ارتباط باشین. کارا رو سعی کنین چند هفته آینده کلا تحویل بگیرین و پیش بریم.
خب من میدونستم که رفتنیام. سعی میکردم خودمو ببرم زیر پرچم محمد تا هم اون کارا رو بهتر تحویل بگیره و هم من مسئولیت خاصی موقع رفتن روی دوشم نباشه. حتی دنبال نیرو هم بودیم که بعنوان جانشین من وایسته! معینم تا میتونست هی سعی میکرد بگه نه، مسئولت منم. تو باید از فلان جریان خبر داشته باشی. اون کارو تو بکن... که مثلا من و محمد تو کار درگیر شیم... همه دلخوشیم به این بود که بذار این زوراشو بزنه، بذار مهدی نه اتاقو جارو بزنه، نه برامون صبحونه بیاره، نه سهمیه قندمونو بده. بذار همه هر کاری دلشون میخواد بکنن. من که دارم میرم... غافل از اینکه...
پنجشنبه هفته پیش صادق زنگ زد به محمد که آره، یه کاری هست تو شهرک جدید، من دو روز رفتم اونجا ولی کارای کامپیوتری داشت و من بلد نبودم. تو بیا اینجا وایستا کار خوبیه. محمد رفت صحبت کرد. تو همون صحبتای اولیه گذاشتنش رو سرشون و هر چیزی ازشون خواست رو عمل کردن بهش و در عرض دو روز به توافق رسید و از اول برج قرار شد بره! باور کردنی نبود، من شیش ماه علافم، اون دو روزه رفت یه جای دیگه رو اوکی کرد که زیرمجموعهی عنوان شغلی که من قبول شدم بحساب میاد اما شرکتیه و این حقوقی که بست، به احتمال زیاد بالاتر از اونیه که اگه من کارام اوکی بشه قراره به من بدن! من کیف کردم که محمد فرار کرد از اینجا، و کیف کردم که نجات پیدا کرد. ولی خودم چی؟؟
دلم میخواست صادقو خفه کنم! تمام برنامههای من به هم ریخت. خیلی وضعیتِ عجیب، پیچیده، غیرقابل پیشبینی و طنزی شد. نمیدونم اخلاق کجای این داستانه، سر در نمیارم. نمیفهمم به لحاظ اخلاقی در حقم ظلم شده یا نه. نمیدونم این حس بدی که نسبت به محمد توم پیدا شده چقدر سیاهه و چقدر حق دارم لااقل درون خودم نسبت بهش ناراحت باشم. گیج گیجم!
من چند ماه پیش کار خوب پیدا کرده بودم و قرار بود از همکارام جدا بشم و برم دنبال اون کار و همکار هام در کنار هم به خوبی و خوشی کار کنن تا اونام بتونن نجات پیدا کنن. حالا... وضعیت اینجوری شده که سرپرست فنی رفت و عملا کار فنی شیش تا پروژه رو صاف گذاشت رو سر من و اون یکی همکارم؛ و در شرایطی که داشتیم زیر فشار این شیش تا پروژه (بلحاظ کمیت شاید در مجموع درباره 600 ملیارد تومن اعتبار صحبت میکنیم. یعنی حجم و جدیت کار در این حدوده، نه خیلی زیاده و خب نه خیلی کم و کوچیک و ناچیز) پاره میشدیم، اون همکارم هم بدون اطلاع قبلی و بصورت ناگهانی کارو ول کرد و من، یه آدم که هیچ انگیزهای برای ادامه نداشت و نداره، حال ادامه دادن نداشت و نداره، از مسئولیت فراری بوده و هست، شدم مسئول فنی غیرمستقیم این شیشتا پروژه لعنتی و معلوم هم نیست کارای فرارم کی درست بشه.
قسمت دارکتر این جریان اینجاست که الان معین هنوز نمیدونه که من قراره برم و همین ندونستنش باعث میشه محمد با آسایش و امنیت و صلح بره. تازه همینم به این سادگی ول نمیکنه! محمدم حاضر نشد بهش بگه که منم رفتنیام. از طرفی اخلاقی هم نیست که من به معین بگم که میخوام برم منم چون محمدو نگه میداره و پولش رو نمیده. اما در ازاش، اگه محمد حرفی نزنه و بره، به این دلیل که منم مجبور به رفتنم و بایدم برم، این دردسرهاش هم میوفته گردن من. چند ماه یه نفره کار میکنم و فشار رو تحمل میکنم، در نهایت هم وقتی میخوام تسویه حساب بکنم، چون اینهمه کارو زمین گذاشتم، پولمو نمیدن و مجبورم با شکایت و دادگاه رفتن و اینا پولمو بگیرم. یعنی همینجوری بدبختی و فشار دارم تا یه سال آینده! هر وقت محمد شک میکنه به رفتن، بهش میگم نری خری! هر چی هست برو و خودتو نجات بده. همه تلاشمو میکنم که اصلا شک تو دلش راه نده. ولی از درون، همون موقع به خودم میگم خفه شو! بذار بمونه. این بره تو بیچاره میشی. احمق تو نباید بذاری بره! یه جایی از وجودم شدیدا میسوزه از بلایی که داره سرم میاد و من میتونم همین الان ازش جاخالی بدم. یه چیزی هم به اسم دلسوزی و معرفت منو سرپا و ساکت نگه میداره. آخ که از اون وقتاییه که دلم میخواد برم یجایی که کسی نباشه داااد بزنم... مات، مبهوت... واقعا نمیدونم چه غلطی باید بکنم!
-
شاید یه بار نوشته باشم. جدیدا فهمیدم معدهم شدیدا تحت تاثیر روحیاتمه. امیدوار کننده است!! مشکل آدم خوشگلا رو دارم 😅! دیشب باز سر یه موضوعی از خواهرم ناراحت شدم. نیم ساعت دپرس و ساکت بودم، نیم ساعت دراز کشیدم و برگشتم شامو خوردم، ظرفای خودمو شستم و خوابیدم. در کل توی خونه هم حال خوبی ندارم! الان یه لحظه متوجه شدم، اگه کسی بود که سعی میکرد یکم منو زیرنظر داشته باشه میفهمید وقتایی که یهو میرم تو اتاق، کمحرف میشم و مخصوصاً وقتی غذامو میخورم پا میشم ظرف خودمو برمیدارم میبرم تو آشپزخونه میشورم، یعنی ناراحتم. یعنی خیلی نارحتم! (اینم جای امیدواریه، همیشه فکر میکردم هیچ اخلاق مشخصه خاصی ندارم. مرتضی از فلان حرف خیلی نارحت میشه. از فلان رفتار خیلی بدش میاد... فکر میکردم اینجوری کسی نتونه منو خلاصه کنه. ولی خب، این جریان ظرف شستن اینا، یه اخلاق خاص، مشخص و جدیده!)
حالم توی خونه خوب نیست چون حس میکنم پدرم بیمسئولیته، برادم خودخواه، خواهرم بیملاحظه و مادرم بیتوجه! این از اون جملاتیه که خیلی زشت و زننده بحساب میاد. ولی خب... اغلب اوقات بابا رو نمیبینم. وقتی دارم میام سر کار خوابیده، وقتی میرم خونه نیست و معمولا آخرای شام سر میرسه. خیلی از وسایل خونه خرابن. خیلی چیزا نیاز به رسیدگی دارن که اصلا براش مهم نیست... و خب از این جهت بیشتر مسئولیتهاش گردن ماست، پس بیمسئولیته! برادرم خودخواهه چون صبحها که تا ظهر مدرسه است. وقتی من ساعت شیش، بعد از دوازده ساعت کار برمیگردم خونه، یا خوابه یا بیرون. اگه خواب باشه هم تا از خواب پاشد میره بیرون. من چون دیر میرسم خونه، معمولا نون خریدن گردن اونه و اونم چون خودش در اولویته، چند وقت اخیر بیشتر اوقات نون نداریم و نون بستهای میخوریم. با اینکه بعضی از مسئولیتهای پدرم رو گردن گرفته، بازهم اون تایمی که من خونهام عملاً وجود خارجی نداره و فقط من هستم و من. خواهرم بیملاحظه است چون تو سن بلوغه، شدیداً پرخاشگر و عصبانیه و بیمحبت رفتار میکنه. تقریبا همیشه گوشی دستشه و داره با گوشیش ور میره. نگرانی ما رو دخالت، اذیت یا چیزای مثل این برداشت میکنه و بخاطر وضعیت سنش و اینا، هیچ جرات نمیکنم رفتار تند نشون بدم. در ذهن من مثل آتیشی میمونه که اینقدر داغه که نمیشه بهش نزدیک شد و ترس از این دارم که بجای کمکم سرد شدن و خاموش شدن، یهو گر بگیره و چیزایی که خیلی الان ازش دورن هم آتیش بزنه، و از طرفی چارهای جز عقب ایستادن برای کسی نمیذاره! نمیدونم... و مادرم بیملاحظه است چون اولیت اصلیش دایی بیمارمه. عملاً ما و خونه براش حکم زاپاس داریم. هر روز چند ساعت باید بره خونه دایی و هیچ راه گریزی برای ما نیست. من گاهی اوقات سفت مقابل خودم و وجدانم میایستم و به منو ببر خونه دایی و کار دارم و این حرفاش بیتوجهی میکنم و بهش میگم من نمیبرمت، به بابا زنگ بزن یا با علیرضا برو. اما در همین شرایط هم باز یه طرف مسیر گردن منه. اما در اکثر اوقات کلا این وظیفه منه که ببرمش اونجا، چند ساعت یشینم بغل تلوزیون و انواع و اقسام مسابقات ورزشی که هیچ کدوم از دو طرفش رو نمیشناسم ببینم، از شدت خواب آلودگی پاره بشم، به این فکر باشم که وقتی رفتیم خونه قراره شام چی بخوریم و هی توی دلم به خودم فحش بدم بابت اینکه هیچ ارزشی برای خودم و زندگیم قائل نیستم و تمام وقت در اختیار دیگرانم، تا مادرم به وظیفه الهیش عمل کرده باشه.
در کنار همه این حسهای بد و ناگوار، چیز دیگری هم هست. بعد از اون جلسه صحبتی که تو خونه مردم کردیم دیگه مامان هیچ اقدامی نکرد و بابا هم چند باری گفت بذار وضعت یکم خوب بشه، منم چند میلیارد جمع کنم، بذار کارت درست بشه. میریم بهترین زنو برات میگیریم...
من آدم درونگراییام. من آدم اهل هنر و دقتیام و من هر چیزی رو بارها و بارها از زوایای مختلف میبینم و به هر چیزی اونقدر فکر میکنم تا یه دلیل منطقی و قرص و محکم واسش پیدا کنم. بعد از اینکه دیگه مامان اقدامی نکرد، پیش خودم خیلی ناراحت شدم چون به ایننتیجه رسیدم که از اینی که من هستم خجالت کشیده. از اینکه حس کرده من کافی نیستم، در صورتی که من بهترین وضعیت خودمو دارم. مادرم قبلتر ها منو با پسرداییم مقایشه میکرد. در اصل، پدرم رو با داییم. که داییم براش خونه خرید، ماشین خرید و بعد هم با دختری که چند سال با هم بودن، ازدواج کرد. و میگفت تو هیچی برای این نگرفتی و فلان. اما من نه توقعی داشته و دارم، و نه بیکار نشستم و تنبل بودم. چند برابر اون کار کردم و خودمو تو سختیای انداختم که شاید هیچ کس حاضر بهش نشه، تا بتونم خودمو لااقل به خودم ثابت کنم.
یک ماه، یک ماه و نیم پیش رضا زنگ زد و یه خانومی رو معرفی کرد به من و قرار شد من بهش خبر بدم. منم از روی رعایت ادب در حق دوستم، که لطف کرده بود و به فکر بود؛ موضوع رو به خانواده انتقال دادم. ولی خب، هیچ! یعنی من باید باز پیگیری میکردم که خب چی شد؟ چیکار کنم؟ و منم هیچ کاری نکردم، تنها زنگ زدم به دوستم و بهش گفتم بابام تحقیق کرد و خودش صحبت میکنه، ممنون. وقتی میدیدم که خانوادهم دنبال موضوع نیستن، زنگ میزدم چی میگفتم به رفیقم؟ میخواست مثلا جلسه آشنایی بذاره و شماره خونه طرفو بده، بعد باز هیچ اقدامی نکنیم و اونم بیوفته تو خجالت و رودروایتس و اینا؟ من اوایل سال، بعد از قرارداد ساختمون و قبل از موضوع استخدامی میانگین درآمد خوبی داشتم، به زندگی امیدوار بودم و انگیزه ازدواج داشتم. به همین خاطر به خانواده اعلام آمادگی کردم. بعد از اینکه به اشتباه رفتیم خونه اون خانواده، قضیه تغییر کرد. مادرم متوقف شد و پدرم منتظر بود که چند میلیارد پول جمع کنه و من استخدام بشم. پدرم سی سال تمام کار کرد و هیچ اندوختهای برای خودش هم نداره. مجموع اینها برای من کشنده بود.
اینکه پدرم فکر میکنه مسئولیت زندگی آینده من به گردنشه در صورتی که تنها از پس زندگی خودش، اونم نه به طرز عالیای بر اومده. مادرم انگار از چیزی که من هستم خجالت میکشه و حس میکنه برای داشتن یه زندگی مستقل، هیچ چیزی ندارم. اینا البته باورهای درونی این دو نفر هستن که به من ارتباطی ندارن و میتونم باهاش کنار بیام. چیزی که برای من سخت و ناراحت کننده است؛ اولاً اینه که حرف من رو نادیده گرفتن. حرفی که گفتم من از پدرم چیزی نمیخوام و خودم به اندازه دارم و باقیش هم کار میکنم. اینکه من تو اون شرایط خاص آمادگی ازدواج رو داشتم و خودم اونقدر عاقل شدم که بدونم آمادگی یعنی چی! اینکه اگه توی این شغل هم بودم، عوضش درآمدم دوبرابر یه کارمند دولت بود و همین مقدار هم بصورت پیمانکاری داشتم جداگونه در میاردم. با این وجود، بیتوجه به حرف من چیزی که خودشون فکر میکردن درسته انجام دادن! و دوماً اینه که خودشون رو شایسته دونستن بجای من تصمیم بگیرن. مثل یه بچه که میگه بستنی میخوام، اما والدینش چون فکر میکنن بستنی لباسش رو کثیف میکنه، بهش میگن بذار بریم جلوتر برات پفک میگیریم! یه همچین چیزی! میدونین، نه برات بستنی نمیگیریم، یه بحثه. خیلی قابل احترامتره و در نهایت از توش یه نتیجهای در میاد. ولی نه، بذار بریم جلوتر برات پفک میگیریم تصمیم گرفتن به جای کس دیگه است. شاید یه بچه درکی از این موضوع که دیگران براش تصمیم گرفته باشن نداشته باشه و حتی براش فرقی نکنه پفک بخوره یا بستنی چون با منطق به این نتیجه نرسیده که بستنی میخواد، اما در مورد آدم بزرگا یکم قضیه فرق میکنه، نه!؟ این بجای من تصمیم گرفتنه، یخورده برام زیادی غیر قابل هضم بود. و تازه سوماً هم داره. سومنش اینجاست که اصلا مسئله ازدواج رو اونطوری که هست نمیبینن. انگار براشون مثل خرید کردنه. میریم برات میگیریم! آااخ، درباره این یه جمله اگه بخوام بنویسم باید یه روز کامل تایپ کنم، و تازه بازم نمیتونم منظورمو برسونم! ولی میزان حقارتی که توی این جمله و معنای پشتش هست، از توان دهم مجموع اون دو مورد قبل هم بیشتره.
در نهایت در مسئله ازدواج هم به این وضعیت دچار شدم که حالا واقعا انگیزه کافی رو براش ندارم. دیگه شور و اشتیاقی براش ندارم و با توجه به اینکه شغلم داره عوض میشه و حقوقم کم میشه و با توجه به مسائل مربوط به ساختمون (که اونا رو ننوشتم تازه) شاید واقعا الان دیگه وقتش نباشه و اقدام برای ازدواج منطقی نباشه. بعلاوه اینکه مجموع اتفاقات شخصی و شغلیم از روح و روان من چیزی ساخته که نزدیک شدن به هر آدم دیگهای از سمت من، یه جنایت در حق بشریته. یه ظلم آشکاره. یه شکنجه است. از طرف دیگه اون چیزی که این مدت اخیر به من انگیزه میداده و با شوق مشغول به کارم میکرده همین بوده که حس میکردم دارم برای یک هدف بیرونی و کسی غیر خودم تلاش میکنم و باور بفرمایید این چیزیه که هر مردی براش میجنگه. و حالا که از این جهت آیندهای - نه اینقدر نزدیک که محرک- برای خودم متصور نیستم، آنچنان انگیزه شغلی و درآمدی هم ندارم و حتی اگه مثل یه ربات تا آخر عمر همینجوری کارمندی این و اونو بکنم و دنبال هیچ چیزی نباشم و بیهدف، صرفاً بله قربانگو باشم، باز هم خیلی بیشتر از نیاز شخصیم درآمد خواهم داشت. در نهایت مثل خراب شدن همزمان دو ستون دومینوار روی همدیگه، این دو بیانگیزگی و بیحالی، قراره تا یه جایی که نمیدونم کجاست همینطور به هم کمک کنن که حال منو بدتر بکنن.
متعجبم؛ از این حالات و روحیاتم! این اسم سینوسی که گذاشتم دقیقا وجه تسمیهاش همینه. چند پست قبل خوشحالم، چند پست قبلتر ناراحت و رو به موت. باز چند پست قبلترش خوشحال. نمیدونم... البته خاصیت آدمیزاده، همه همینن دیگه! حالا من یکم پیازداغشو بیشتر میکنم فقط! آره خلاصه!
-
همین حالا و در همین لحظه به این نتیجه رسیدم که باید کمانچه زدن، به شکل آواز و آزاد رو برای مدت طولانی کنار بذارم و فقط تمرین کنم و اتود بزنم. باید جلوی هر شکل بروز احساسات از خودم رو بگیرم تا بتونم دوباره با کلمه آشتی کنم. از شعر، دوست همیشگیم دور شدم و زبانم در موسیقی خیلی نامفهوم و لاله. هر چند خودمو آروم میکنه، ولی مثل یه بچه دو و نیم ساله که فکر میکنه داره حرف میزنه ولی در اصل داره فقط با دهنش صدا در میاره شدم. دوست دارم باز هم برگردم به شعر.
-
دوتا اتود جدید خریدم از دیجیکالا و خیلی خوشحالم. گفته بودم که اگه بخوام کلکسیونی جمع کنم، حتما اتود جمع میکنم؟ خیلی جذابه. یه مداد که هیچ وقت تموم نمیشه و هیچ وقت هم اونقدرا کلفت نمیشه. یه خودکار که با پاککن پاک میشه! با دنیایی از تنوع. مثلا یه اتود دارم بجای انکه از بالا فشار بدی، میتونی از همونجایی که نگهش داشتی، یه کلیدو فشار بدی و نوکش بیاد بیرون! یا مثلا یکی دیگه هست میتونی با تکون دادنش نوکشو در بیاری، مث لاک غلط گیر تکونش میدی و با هم تکون، یه گام نوکش میاد جلو! این تو نوشتم خودشو نشون میده. یا مثلا این سری یه اتود گرفتم، هر بار که نوکش رو از روی کاغذ برمیداری، نوکش چند درجه میچرخه و باعث میشه هیچ وقت سرش کلفت نشه! یا یه اتود دیگه گرفتم که طولش اندازه یه نوک اتوده کلا و خیلی شیک و جمع و جور و بقول هنرمندا مینیماله و خالی از هرگونه خودنمایی و پیچیدگی! دنیایی داره... این کوچیکه رو گذاشتم تو جیبم و باهاش اینور اونور میرم. با همین باید یه شعری چیزی بنویسم... و ناگهان، پایان
نوشتاری درباره سریال modern love - فصل اول
قسمت 1:
در مورد یک دختر تنها بود که از خانوادهش جدا زندگی میکرد توی یه شهر بزرگ! (برای اولین بار بصورت غیرارادی هکسره رو اشتباه نوشتم و داشتم مینوشتم تویه یه شهر بزرگ... اووغ! خدایا، مرا چه شده؟؟)
این قسمت برای من چیز خاصی نداشت، جز اینکه روباط نسبتا آزاد داخلش بصورت فرهنگی برام یخورده غیرقابل قبول بود. اما در نهایت، همهی اون روابط هم تا جایی که دیدم محترمانه بودن و حقیقتا میشه گفت نادرست بنظر نمیومد. یه آدم عادی که فقط داشت زندگیشو میکرد و خیلی روتین قرارهاشو میذاشت و خلاصه دنبال یه شریکی هم بود.
اسپویل: موضوع اون دربان و یجورایی میشه گفت نماد محافظ توی زندگی اون آدم، جالب بود و شاید خیلیا پیش خودشون حس کنن همچین کسیو دارن... موضوع دیگه لطافت احساس داشتن همون آدم بود که با وجود اینکه خیلی سخت و خشک بنظر میومد، اما علاقمندیش رو به این دختره آخر این قسمت دیدیم با نگه داشتن عکس سونوگرافیش. این قسمت پیلوتش یجورایی عمق زیادی نداشت به اندازه قسمتهای بعدی که دیدم، (الان که شروع به نوشتن کردم سه قسمت دیدم) ولی داستان دلچسب و لذتبخشی داشت و آدمو ترغیب میکرد برای دیدن قسمتای بعدی.
قسمت2:
مخصوصاً درمورد عشق قدیمی بود. یجورایی همون عشق اول و اینا... و حرفهای گفته نشده و سوالاتی که انگار قراره تا ابد توی ذهن آدم بمونه.این قسمت اینجوری بود که پیش خودم گفتم مگه میشه تو نیم ساعت اینقدر حرف عمیق و لطیف زد؟ یعنی دیدم که میشه و این سوال بیشتر اینجوری بود که وا عجبا... و لذت میبردم از تجربه جدیدی که داشتم با این سریال بدست میاوردم. پایان منطقی اما کمی دردناک داشت. البته نه پایان پایانش، پایان داستان اون خبرنگاره!
اسپویل: در کل اینکه دوتا داستانی که دیدیم که بعبارتی چهار سمت مختلف داشت و به نوعی هر چهار طرف این قضایا عمیقاً پای اون احساس اولیهشون مونده بودن خیلی جذاب بود، هر چند شاید یخورده شاعرانه و غیرواقعی بود ولی جذاب بود... موضوع بعدی، برو ازش بپرس... برو حست رو بهش بگو... شاید پیام و محتوای اصلی این قسمت همین بود. اینکه آدم خودش رو توی بلاتکلیفی نذاره، و بخاطر احترام به خودش یا حتی اون فرد مقابل بذاره همه چیز با وضوح کامل تموم بشه. با توجه به تجربیات خودم و زندگی خودم که با وجود اینکه هرگز توی یک رابطه عاشقانه نبودم، همیشه فکر میکنم به اینکه توی خیلی از روزها حرفم رو خوردم و اگه میگفتم چی میشد... یا روزهای دیگری به این فکر میکنم که چرا قضیه اونطوری که فکر میکردم پیش نرفت و چرا سر در نمیارم از فکر و کارای اون دختره... نهایتاً بنظرم این موضوع حرفت رو بزن و اینا، خیلی خوب نشون داده شد توی این قسمت. یه مورد دیگه هم که البته خیلی بهش پرداخته نشد، خیانت عاطفی بود. چیزی که پسره تجربهش کرد و باعث شد حتی رابطهای که خیلی دوستش داشت رو به هم بزنه. اون هم البته به دلیل همون موضوع عشق دوران نوجوانی و اینا بود، ولی خب مبازم به دلایل فرهنگی این مسئله خیانت، برای ما خیلی پررنگتره حتی از اونی که توی اروپا و اینا میبینیم.این موضوع یه چیزیه که بنظرم باید بهش فکر بشه و آدم با خودش شفاف باشه. ادا اصولای مسخره و نخنمای امروز جامعه ما که آره گذشتهش به من ربطی نداره و چمیدونم دوست عادی عیب نداره و من خودم دوست دختر دارم، اونم میتونه به تعداد من دوست جنس مخالف داشته باشه و اینا... اینا همه زر زیادیه و اصلا قرار نیست راهگشا باشه... آره خلاصه
قسمت سوم:
خیلی برای من ملموس بود. خیلی! اون حسهای متفاوتی که اون دختر داشت... الان که دارم بهش فکر میکنم بهش حسادت میکنم، حتی به اون آزادی عملی که داشت. من همون یه روز هم خانوادهم بهم فرصت ندادن که باشه، بگیر سر جات بخواب...حتی همین الانش هم با وجود اینکه خیلی دلم میخواد یه همچین چیزی رو، خودم نممیتونم به خودم اجازه بدم که یه روز بدون در نظر گرفتن همهی عواقبش هر کاری که دلم میخواد رو انجام بدم. یعنی هیچ کاری نکردن رو. دارم به این فکرمیکنم که موضوع این قسمت، چیزی بوده که من همه عمر درگیرش بودم و فقط روش اسم نذاشته بودم. به اینکه حتی ممکنه بصورت ژنتیکی و موروثی این قضیه بهم منتقل شده باشه همونطور که یه مدتی بابا بخاطر همین موضوع داشت دارو میخورد و تونست یه مرخصی طولانی مدت بگیره. به اینکه چنتا از دوستهام رو سر همین موضوع از دست دادم چون جوری که ازم میخواستن نبودم و احتما اینکه اون خواستهشون رو خود من تو روزایی که حالم خوبه توشون ایجاد کرده باشم. به اینکه یه وقتایی دقیقا مث همون آدم وقتی آخرای فیلم توی رستوران گریه افتاد دلم میخواد گریه کنم... اینا خیلی برای من آشنا بود و البته کماکان معتقدم چون اسمی روش نذاشته بودم تابحال، خیلی بهتر هندلش کردم تا اون آدم توی سریال که کاملاً دست و پا بسته بود در مقابل چیزی که بود.
اما در کل، موضوع داشتن رابطه عاطفی در کنار یه مشکل با این ابعاد، داستان خیلی جذاب و تامل برانگیزی بود. اون چیزی که از دیدن این قسمت توی ذهن من گذشت و حتی یادم نمیاد که بخوام و بتونم بنویسمش باعث شد یه همچین پستی رو در خصوص این سریال بخوام بنویسم و تا امروز، هفتم مهر ماه، تا این قسمتش رو دیدم. تقریباً روزی یه قسمت دارم میبینم و احتمالا تا آخر هفته پستش تموم میشه. به هر ترتیب، تا اینجا این سریالو پیشنهاد میکنم. انگیزهم از شروعش هم اون دختره که اهل کتاب خوندن و مطالعه اینا بود و توی قطار نشسته بود هست! هنوز به اون قسمت نرسیدم و نمیدونم تو همین فصله یا نه، ولی خب...
-
میدونین، کلاً به لحاظ انگیزه و حس و حال و پیگیری خیلی ضعیفم! از اون روز که تا اینجای متنو نوشتم، روزی یه قسمت دیدم ولی اینقدر ننوشتم چیزی دربارشون تا سریالو تموم کردم و حالا... حالشو ندارم بشینم درباره تک تک قسمتای سریال بنویسم! در نتیجه باقیشو حتی در همین حد هم توضیح نمیدم چون بنظرم همینش هم اسپویله و خب چه کاریه اصن آدم اینهمه انرژی بذاره تا نهایتاً هم باعث از بین بردن لذت دیگران بشه؟ زنده باد تنبلی، زنده باد بیارادگی و زنده باد توجیهگری...
خلاصه اینکه هر قسمت از این فصل از این سریال خارق العاده، یه داستان متفاوت، به معنای واقعی متفاوت عاطفی رو نشون میداد و هر قسمت به شدت برای من به شخصه جذاب بود.
تا اینکه در قسمت آخر این فصل، نهایتاً نوع دیگری از عشق رو بطور کلی نشون داد و همهی داستانها رو به نوعی جمعبندی کرد. کاش ادامه نداشت... کاش فصل دومش به خوبی این فصل باشه. پیشنهاد؟ بله بله... فراتر از پیشنهاد. شاید دیدنش با پارتنر بهتر باشه، ولی من به تنهایی کلی لذت بردم...
-
خلاصه وار:
هفته گذشته برای دومین بار بازرس اومد بالا سر ساختمون و من بازم تشریف داشتم🤣 در صورتی که شاید متخلفترین مهندس مجری باشم و تازه این تخلفاتم ادامه هم خواهد داشت، شدیداً توی این موضوع بازرس اومدن اینا شانس دارم یا حالا به نوعی دست خدا همراهمه!
بعد از یه تماس در خصوص گزینش و اینا، قراره برم برای کارای گزینش و ادامه روند آزمون و اینا. دیگه تقریباً تمومه و بینهایت خوشحالم چون دیگه خسته شدم از اینکه صبح وارد اتاقم بشم و همه فحشایی که بلدم رو نثار سرپرست کارگاه و بادمجون دور قاب چیناش بکنم و برگردم خونه. واقعا مخم نمیکشه!
مثلاً در آخرین اقدامشون، رفتن قفل در توالتو عوض کردن که فقط ما اداری ها بتونیم بریم توالت و بقیه برن تو یه توالت دیگه پشت ساختمون. کلید گذاشت که هر کی خواست بره با کلید بره، کارشو بکنه و درو قفل کنه و برگرده. مثلا انگار بقیه جذام دارن! انقد خجالت کشیدم امروز که نگو... رفتم کلیدو گرفتم برم سرویس، بعد دیدم رانندههه ایستاده جلو در سرویس. روم نشد قفلو باز کنم برم وضو بگیرم. رفتم همون پشت ساختمون وضومو گرفتم و بعد نماز رفتم سرویس. بر اساس قانون هر بیست نفر یه توالت نیاز دارن، بصورت حداقلی. ما تو این کارگاهمون وضعیت اینجوریه که یه سرویس کلا هست واسه صد نفر. یه سرویس یخورده کر و کثیف اون پشت هست که آزمایشگاهیا برن و اینا و چون یکم به هم ریخته است کمتر کسی میرفت اونجا. یدونه سرویس بغل اتاق سرپرست مخصوص ک** ملوکانه بزرگوار و دوتا هم برای سالن جلسات که مدیران و مسئولان میان کاسه قبلا توسط انسانهای دونمایه استفاده نشده باشه. قشنگ مث دوران فراعنه است وضعیت. خیلی برام مهم نبود من، با اینکه واقعا بعضیا خیلی کثیف و اینان. به تبعیض، یا بعبارتی مورد تبعیض واقع شدن هم عادت کردم اینجا. ولی وقتی خودم کسی شدم که این تبعیض منو بالاتر میبره از یسری آدم دیگه، نه... نیستم واقعا! احمقا... به هر ترتیب که ایشالا دیگه آخراشه و عنوان پستایی که با کارگاه،... شروع میشه به پایان میرسه. همش میشه خونه، خونه... عاااخ...
خب، همین
از اونجایی که
شرح ویژه و خاصی از روزمرگیهای این چند روز اخیر ندارم، البته یکی دوتا مورد هست که پستش رو دارم مینویسم توی ورد و حالا هر وقت تکمیل شد، میذارمش اینور. الان تاره از بیرون اومدیم خونه و حین نماز خوندن انگار کسی توی ذهنم شروع به صحبت کرد...
-
زمان ایستاده. نه... چیزی بیشتر از ایستادن، عقربهها رو به عقب حرکت میکنند. البته که چیز جدیدی نیست. برای هر کسی پیش میآید که هر از چند گاهی، در گیر و دار زندگی، ناگهان عقربههای ساعت زندگیاش میایستند، برمیگردند و آدم را با خودشان همینطووور میکشانند به روزهایی که خیلی ازشان گذشته است. آب میخوری، یاد آبخوری مدرسه بیست سال پیشت میافتی!
نمیدانم چه سرّی است، از گذشته فقط غم و غصه میماند! خاطرات شیرین گذشته را هم که خوب بیاد میآوری، حتی اگر آنقدر قدرتمند باشند که تو را بخندانند، باز آخر خندهات طعم تلخ غم را میچشی. غمی از سر دلتنگی برای روزهایی که دیگر باز نخواهند آمد. ولی غمخواری برای غصههای قدیمیات، برای دردهای قدیم، اینطور نیستند که بگویی هر چه بود تمام شد و دیگر باز نمیگردند. غصه توی زمان سفر میکند. غصه توی این سیاه و سفید راه میرود. انگار که پشت عقربههای ساعت زندگی، غصه حک شده است. با همهی حرکت سریع رو به جلویی که دارند، عقربههای زندگی یک لحظه میایستند، برمیگردند و انگار دست غم و غصه و دردهای قدیم را میگیرند و با خودشان تا همین آنِ طولانی جلو میکشند که مبادا آنقدر کهنه شوند که فراموش!
عیناَ همانطور که روز اول بودند، حتی پس از سالها، دوباره یقهی آدم را میگیرند و توی صورت آدم داد میزنند که آهای... من هنوز در تو و در پس همهی خاطراتت زندهام! انگار که با همهی پیری و فرسودگیات، با همهی بزرگ شدنت همچنان همان کودکی هستی که از پسردایی زورگویت کشیده خوردی، با همهی توان جلوی گریه افتادنت را گرفتهای و دوست داری کسی بیاید و جواب زورگوییاش را توی گوشش بگذارد. دستت را مشت میکنی اما توان بالا آوردنش را نداری. بعد از گذشت اینهمه سال، یک روز و یک لحظه دوباره یاد این میافتی که هنوز از دهها سال پیش، آرزوی یک «گرم در آغوش کشیده شدن» در دلت داری. یا لااقل یک شانه پهن و قوی که هرچند حق کسی را کف دستش نگذاشته، اما روبروی صورت تو آنقدر امن است که میتوانی سرت را رویش بگذاری و یک دل سیر گریه کنی. از آن گریه کردنها که همه صورتت را خیس کند، که از زیر چشمت سر بخورد تا سیب گلو، از همانها که حس کنی انگار صورتت را خنک میکند.
اما بغض میکنی، چون مثل روحی که از بدن جدا شده، خورت را از بالاسر میبینی که روبروی کودکی خودش ایستاده و هنوز هم آن آغوش باز، آن دست قوی و حق طلب و یا هر آن دیگری را بدست نیاورده و مثل همان کودکیاش، نیازمند همان چیزهای کوچک و ابتداییست. انگار یک ابله درون، ناخوداگاه آدم را کنترل میکند و بجای اینکه آدم را به روزهایی ببرد که چیزهایی که حالا دارد، نداشت؛ تا آدم را برای موفقیتش خوشحال کند، آدم را دقیقاً در بدترین زمان ممکن برمیگرداند به روزهایی که همین حال را داشت تا به او یادآوری کند که تو هنوز همان ناچیز کوچکی! یا حداقل تا بوده همین بوده. یا مثلاً خر تو از کرهگی دم نداشت.
با اینکه حوصلهی شرح قصه نیست، این روزها سخت دلتنگم و دلم سخت به حال خودم میسوزد. دلم میخواهد ساعتها، روزها یا چمیدانم هر قدر که میشود یک گوشه دراز بکشم و زیر یک لحاف سنگین به حال خودم بیوفتم. مثل این مرتاضها و بودایی ها که سالیان دراز هیچ غلطی نمیکنند و بی قوت و قضا مثل جمادات زندگی میکنند. هیچ حال و حوصله اطراف و اطرفیانم را ندارم. کماکان حس میکنم همان بیپناه و تنها و لال و فهمیده نشده کودکیام هستم و هیچ امیدی به آدمهای دور و بر و حتی خود این روزهایم ندارم. فکر میکنم بهتر است تا دورم راخلوت کنم تا خودم و خودم دوتایی بنشینیم و ساعتها در هم خیره بمانیم تا شاید از جایی بهمان الهام شود که این زندگی گوه را چطور باید به طرز آبرومندانهای به انتها رساند! چمیدانم... حوصلهی شرح غصه نیست...
🎶آلبوم از تو گفتم، آرمان گرشاسبی. قشنگ و گوشدادنیه واقعا! یه مقدار بیشتر از قبل دارم آهنگ گوش میدم و این شاید یخورده چیز خوبی نباشه. بلحاظ دینی و اعتقادی میگم... ولی خب...
-
امروز احتمالاً، بعد از نزدیک به دو هفته مامان برمیگرده. گفته بودم اصلا؟ برم ببینم...
خب دیدم، گفتم ولی نه همشو. بخاطر عمل خاله، مامان، بابا، خواهر و دایی رفته بودن پیش خاله و مامان و دایی قرار بود چند روز بیشتر بمونن. الان که فکر میکنم اصلا یادم نمیاد کیا رفته بودن، ولی بابا و خواهر رفتن دنبالشون که برگردن. چند روز بعد از رفتنشون (و تاریخ پست قبلی) یعنی. شب قبل از برگشت تصمیم میگیرن یه سر برن خونه ییلاقی دخترخاله که تازگی ساخته و میگن خیلی قشنگ و ترتمیزه. دایی ما، مشکلات تنفسی و قلبی داره و چند سالی میشه که اختلاف ارتفاع و در بعبارتی تراکم هوا و اینجور حرفا، روش تاثیر میذاره و هوشیاریش رو از دست میده یا تنفسش ضعیف میشه و اینا. این سری نمیدونم چرا... ولی حتما رو حساب وضعیت عمومیش که خب اوکی بوده، خیلی به این موضوع توجه نکرده بودن. خلاصه اینکه پاشدن رفتن اونجا و تقریبا هشت شب اینا رسیدن. تو همین فاصله جلوی ماشین تا در ورودی، دایی حالش بد میشه و از پشت میخوره زمین و گس وات... یه سنگ بزرگی گویا پشتش بوده که وقتی میوفته زمین باعت میشه دندههاش مویه بردارن (که البته شب اول فکر میکردن دندهها شکسته و ریهها سوراخ شده و ... ولی در حد آمبولی و مو برداشتن بوده). فلذا هم اون شبشون خراب شد تا اندازهای که تا صبح تو بیمارستان و اینا بودن و هم دایی رفت icu و اینا و خلاصه یه قیامتی شد. خلاصه بگم، امروز بعد یچیزی نزدیک به ده روز اینا، وضعیتش خوبه و دیگه دارن برمیگردن به خاک وطن. من این چند وقت؛ پاره شدم واقعا!
معمولاً توی این وضعیتها مسئولیت خونه با من بوده. غذا درست کن، به بچهها برس، چمیدونم فیلم دانلود کن ببینین. اینور، اونور. خب من خودم تو یه وضعیت خیلی خراب و خسته و ناراحتی بودم. با این دوتا هم که قهر بودم و صحبت نمیکردم. تا چند روز اینجوری بود که میرفتم خونه میخوابیدم. یه نون پنیری میخورده میخوابیدم. بعد دیگه دیدم اینا غذا درست میکنن و تو ظرف غذام برام میذارن که ببرم سر کار و اینا، یکم بهتر شد روابط. ولی اون بخش ناراحتی عمیق، درگیری ذهنی و توی اتاق بودنم، کماکان پابرجا بودن. یه عادت نسبتا خوبی هم دارم که اینجوریه که فقط جایی که هستم توی خونه، برقش روشنه. مثلا اگه برم تو اتاق، برق آشپزخونه و حال پذیرایی و اینا همه خاموشه. در نتیجه وقتی خونه تنها باشم، هرکس از بیرون بیاد فکر میکنه کسی خونه نیست یا مثلاً من خوابیدم، در صورتی که فقط دارم سعی میکنم اسراف نکنم یا با تایم طبیعی بدنم یخورده هماهنگتر بشم...
این چند روز، بیشتر از همیشه دلتنگ دوست و رفیق بودم. کسی که بشه باهاش حرف زد. از زندگی گلایه کرد یا بقول معروف یکی که بشینیم با همدیگه به زندگی فحش ناموس بدیم. بچهها هم بر خلف من که معمولاً برنام هخاصی ندارم، برنامههاشون شب هست. آبجی یا کلاس زبانه، یا تمرین ویالون. علیرضا هم هر شب بدون استثنا باشگاه. فلذا این تنهایی و اون تنهایی با وجود اینکه یه حس دیوانهکنندهای توم ایجاد میکردن، باعث میشدن سعی کنم از خونه فرار کنم. با اینهمه، دو شب کلا از این چند شب رو با محسن رفتم بیرون. که خوش هم گذشت.
هر دو شب رفتیم خانه شکلات. سه سری قبل که رفته بودیم، یه دختری پشت پیشخوان بود که از اون خندههای فراموش نشدنی داشت! آه که چه موهبتیه... که من ندارم 🤣 دو بار بعدیش رو من به شخصه واسه دوباره دیدن این موضوع رفتم که خب، موفق هم نشدم؛ چون نبود!
-
اما دلخوری اصلیم توی این چند روز که روابطم با علیرضا بهبود پیدا کرده بود تقریباً از مادرم بود. توی ذهن من، مادرم همیشه بین ما و خانواده قبلیش یا همون خواهر و برادرهاش، اونا رو انتخاب کرده. مثلاً توی سفر در حال برگشتن، من با ماشین فلانی میام، شما محسنو بیارین! این جدا شدن، مخصوصاً توی سفر برای من اینقدر ناراحت کننده است که همین الان که دارم مینویسم، دلم یجوری شد. یجورایی نگرانی شدید پیدا میکنم وقتی یکی از تو ماشینمون ازمون جدا میشه. استرس و نگرانی در کنار حس ترد شدن و آدم بحساب نیومدن. یا مثلاً وقتایی که خاله میاد شهر ما، مامان کلاً میره خونه مامانبزرگ اینا تا براشون غذا درست کنه و بهشون رسیدگی بکنه و پذیرایی و اینا. ممکنه این موضوع چند روز هم طول بکشه، ما هم هزار جور کار داشته باشیم، اما مامان همیشه همینه، چون خاله ناراحت میشه! حالا اینکه مرتضی صبح ساعت 5 بای از خواب بلند شه تا بره سر کار و شیش غروب که از سر کار میرسه نمیتونه هر روز با همون لباسا بیاد خونه کس دیگه و تا پاسی از شب در حالی که داره از خستگی جر میخوره، یه کله بشینه تا شام بخوره و بره خونه به درک. یا اینکه مثلا دخترش میخواد فردا بره مدرسه و سرویسشون از اینجا رد نمیشه تا سوارش کنه. یا مثلا فلان امتحان رو دارن بچهها یا هر چی... این یکی از بزرگترین دردها و بغضهای من توی زندگیه که واقعا نمیدونم چجوری میتونم به مامان بگم، که درست باشه و ناراحت نشه.
این سری وضعیت یخورده استثنایی هم بود و اگه میخواستم حرف بزنم، تو کل خانواده بعنوان یه آدم سنگدل و بیشعور و مسئولیت ناپذیر شناخته میشدم. ولی خب، خیلی هم ناراحت بودم. به شخصه معتقدم خانواده تا قبل از ازدواج یعنی پدر و مادر، خواهر و برادر. اما وقتی آدم ازدواج میکنه و به نوعی خودش تشکیل خانواده میده، یعنی خانوادهاش تغییر کرده. اولویت اصلیش حالا همسرش و بچههاش هستن، همونطوری که برای اون بچهها تا وقتی توی اون خونهان، اون اولویت اصلیه. خیلی بیانصافیه که آدم اولیت کسی باشه، اما خودش کسای دیگهای رو توی اولویت داشته باشه. ولی خب، مامان بیانصافه؟ خیر! دلم نمیخواد اینجوری فکر کنم.
کلا این چند روز اخیر هم تلفن صحبت کردنم با مامان اینجوری بود که اون سوال میکرد و من در کوتاهترین حالت ممکن جواب میدادم و زود سکوت میکردم، چون یجورایی دلخور بودم از بیتوجهیش به ما. نمیدونم... شایدم دارم حرف مفت میزنم و همچین حقی ندارم... ولی خودم تصوری که از خودم در آینده دارم اینه که با تمام وجود لااقل این حس رو به خانوادهم منتقل کنم که همیشه، اولویت اولم هستن. این مهمه. این حسه نه، این رفتار که آدم بدونه کجا یاد بگیره که تکرار کنه و کجا برعکس چیزی که دیده رو عمل کنه. اعتیاد پدر و مادر تکرار کردنی نیست، ولی محبتشون چرا. میدونین، خیلیا این رفتارو بلد نیستن و واسه همین میگم مهمه، چون سعی میکنم اینو توی خودم هم نگه دارم، هم بهبود بدم! یه شب داشتیم تلفنی صحبت میکردیم، گفتم آره، این دوتا که هر شب میرن بیرون، بابا هم که وضعیتش معلومه، تو باشی یا نباشی همش بیرونه. بعد گفت آره بابات کلاً همینه، مهم نیست براش. بهترین فرصت بود، گفتم آره، مثل تو. تو هم هیچ موقع برات مهم نبوده خانواده. بعد گفت نه، الانم خانواده است دیگه. گفتم نه، خانواده تو ماییم، اون خانواده تموم شد. همه اینا در کمال مسالمتآمیزی و ارامش و شوخی بودا، ولی خلاصه حرفمو زدم. اون هی میگفت نه فرقی نداره، خانواده خانواده است. من میگفتم نه، خانواده ماییم که ولمون کردی رفتی. اینم میتونست عنوان خوبی باشهها... خانواده، خانواده است! (نه ولی، معنی نداره... توپ توپ است. خر خر است. خب ینی چی...)
خلاصه با تمام سختیها و غیره، امروز میان انگار.
-
امروز تولد باباعه و داشتم با خودم فکر میکردم که در یک حرکت انقلابی برم یه کیک کوچولو بخرم و برم خونه و طبق معمولی که هیشکی نیست بشینم از کیکه یه عکس بگیرم و بنویسم زیرش که آره، تلد باباعه که نیست، مامان هم فلان جاعه، علیرضا هم بیرونه، آبجی هم فلان جاعه و بعد این عکسو براشون بفرستم تا بفهمن وقتی میگم خانواده مهمترین چیزه، منظورم از اینکه برای شما مهم نیست چیه! ولی خب، برای بقیه هم مهمه، ولی برای من خیلی مهمتر و حساستره. مثل خیلی چیزای دیگه که توش حساسم...
مثل اون پسره که اون شب تو پارک از تاب افتاد و من قلبم داشت میایستاد که چی شد، ولی برای هیچکس دیگه مهم نبود... مث خیلی چیزای دیگه...
خلاصه، دیشب که دیدم علیرضا اینا رفتن لباس خرید برا بابا و قرار شد کیک اینا بگیرم، یخورده خیالم راحتتر شد. و نقشه شیطانیم هم با شکست مواجه شد😅 پسرهی از خودراضی!
-
دیروز بعد از حدوداً یه ماه از تحویل مدارک، نتایج نهایی رو سایت جهاد دانشگاهی اومد. وقتی داشتم میرفتم سرویس، گوشیو باز کردم و ایاستخدامو چک کردم تا ببینم چی میگن بچهها. اونجا معمولاً همیشه بحث و گب هست. واسه همین آزمون پنجاه و یک هزار کامنت گذاشته شده تاحالا! عدد خیلی بزرگیه... دیدم بعضیا نوشتن بالاخره اومد و اینا. من زود رفتم سایتو باز کردم و دیدم نوشته شما پذیرفته شدهاید. جهت ادامه مراحل از اول مهر به استانداری مراجعه کنید.
حقیقت اینه که من میدونستم نمره اول شدم. میدونستم هم که احتمالاً مصاحبه تخصصیای درکار نیست و از این بابت هم خوشحال بودم، چون بدون نیاز به مصاحبه هم قبول میشدم. ولی همش تو ذهنم میگفتم باید منتظر این نتیجه باشم، چون هیچی معلوم نیست. میدونین، یجور آمادگی برای شکست. یجور پیشپیش ذوق نکردن. حتی وقتی که میدونی اوکیه، ولی نپذیرفتنش. این برخورد خودم رو یجورایی نتیجه ترس از شکست خوردن و ترس از نداشتن قدرت مواجهه با شکست میدونم. یجورایی نتیجه شکست خوردنهای قبلی میدونم. دیشب تا دیدم نوشته پذیرفته شدهاید، زنگ زدم به صادق اول. صادق پسر عمهم هست که اونم تو یه کد دیگه قبول شده بود ولی چون درصدش پایین بود من حس میکردم کسی بالاتر از اونم هست. بعد قطع کردم، زنگ زدم به شهاب. شهاب دوستمه که تو کد خودم قبول شده بود و باعث شده بود بفهمم که نفر اولم، چون نمره نفر آخرو داشتیم و باید نفر اول و دوم همو پیدا میکردن. هر دوی اینا بعد از چند دقیقه زنگ زدن و گفتن که قبول نشدن. برای صادق بیشتر ناراحت شدم، چون هم خانومش خیلی ذوق قبولیش رو داشت، هم خب پسر عمهاست دیگه. ولی حدس میزدم خب. یعنی غیر قابل باور نبود. ولی در عین حال، وقتی گفت قبول نشدم، خوشحال شدم. چرا؟! چون این به این معنا بود که فقط برای نفرات اول زده بودن پذیرفته شده و این یعنی من قبولی قطعیام، مرگ مشکلی پیش بیاد.
بعدش شهاب زنگ زد و تبریک گفت و گفت قبول نشده. برای شهاب کمتر ناراحت شدم چون هم خودش اندازه صادق ناراحت نبود، هم از چند دقیقه قبل میدونستم که شهاب قبول نشده و هم آزمون آموزش و پرورش قبول شده و منتظره که جوابش بیاد. به خاطر همین منم بهش امیدواری دادم که ایشالا اونجا میشه و تو حتما میتونی و امیدت به خدا باشه. از اونجایی که چند بار قبول شده و تو مصاحبه و اینا رد شده، بابت روال ادامه ماجرا ازش پرسیدم و یه عالمه از سر دلسوزی و رفاقت توضیح داد بهم. خلاصه الان منتظرم زنگ بزنن بهمون که بریم استانداری تا مدارک گزینش و اینا رو پر کنیم و ایشالا ادامه ماجرا.
امروز داشتم دوباره ایاستخدام و ایران استخدام و اینا رو چک میکردم که متوجه شدم اونایی که قبول نشدن دنبال شکایت و اینا میخوان برن. نمیشه در مقابل این آدما حرفی زد. من نه سهمیه داشتم و نه ضریب خاصی روی نمرهم اعمال شد، ولی خب قبول شدم. اگر نمیشدم یا بعبارتی ذخیره میشدم هم فکر نمیکنم دنبال مقصر میگشتم یا میگفتم باید مصاحبه داشته باشه و اینایی که قبول شدن همه به ناحق بوده و اینا... شاید چون همیشه توی خودم دنبال مقصر میگردما... ولی واقعا غیرمنصفانه هم هست حرفاشون. انگار مصاحبه قراره... ولش کن. این دوتا سایت رو توی بوکمارکهام داشتم تا اخبار این آزمون رو از طریق اینا چک کنم، ولی حالا که دیگه اخبار خاصی نداره و میبینم این قضاوتهای بیجا و نظرات الکی رو، دیگه حال و حوصله خوندن نظراتو ندارم. نمیدونین چه حرفایی که به هم نمیزنن در الفاظ مودبانه!! به هر ترتیب دیگه تقریباً آخرای اینجا بودنمه و امیدوارم در ادامه مسیر هم مشکلی پیش نیاد و بتونم راه پیدا کنم به شغل بعدی.
-
امروز تو چت داشتیم به بنیامین ومحسن میگفتم که احتمالا بعد از چند ماه توی شهرداری کار کردن هم مجدد ناراضی میشم از حقوق کم، یا شغل سخت یا همکار زیرآب زن و عوضی و... . ولی این چیزی بود که اول سال و قبل از آزمون، واقعا آرزوش رو داشتم و پیش خودم فکر میکردم اینقدر خوبه که احتمالا نمیتونم بهش برسم. یه شغل مرتبط تو یه ارگان کاملاً مرتبط و درست و حسابی اونم تو شهری که میخوام توش زندگی بکنم. از این به بعد باید روی این کار بکنم که این چیزی بود که از ته دل میخواستمش، و سعی کنم یادم نره که حالا که به خواستهم نزدیک شدم و دارم بهش میرسم، باید اون علاقه اولیهام رو هم حفظ کنم و نذارم ناامید بشم.
-
به هر ترتیب، اون خبر دیشب، منو خیلی خوشحال کرد. امروزم که احتمالاً مامان میاد و حالم خیلی بهتر میشه. البته شایدم اگه بیاد بره خونه دایی تا چند روز بمونه. خواهرم هم مدرسهش نزدیک خونه دایی ایناست، و احتمالاً اونم بمونه. ولی مسئله اینه که روزای اول که سرویس داره مسیرش رو تنظیم میکنه و اینا اگه این سر ایستگاهش نباشه، بعداً داستان میشه و من بعنوان برادر بزرگتر همیشه نگران، از الان دارم به این فکر میکنم که اگه مامان بمونه و اگه آبجی هم بمونه، چی میشه! و اگه نمونه، تا چند روز قراره خودش هم بره مدرسه هم غذا درست کنه. یا در بهترین شرایط تا کی قراره آواره باشیم بین خونه خودمون و خونه مامانبزرگ. احتمالاً من به این آوارگی تن نخواهم داد و باعث ناراحتی دایی و دیگر اعضای خانواده رو فراهم خواهم آورد. خلاصه... کیان خانواده برای من از همه چیز مهمتره و همه باید بدونن🤣
-
سرتیتر دیگر اخبار به شرح زیر است.
آخر هفته عروسی امیررضاست و پول ندارم کادو بدم و دارم سکته میکنم. همونطور که برای تولد بابا پول ندارم بدم. خدا لعنت کنه مدیرعامل و سایر وابستگان رو که پنج ماهه حقوق ما رو ندادن!
بخاطر اینکه بابا میره همه جا میگه و با پز الکی دادن، کار منو خراب میکنه دیشب دیگه بهش نگفتم یه مرحله دیگه هم پیش رفت کارم. البته احتمالاً مشابه سری قبل، عمهی خودشیرین فضولم بهش گفته تا حالا و خدایی نکرده اکه این اشتباه رو کرده باشه، این بار دیگه یجوری باهاش برخورد میکنم که کلا هر موقع اسمم بیاد بغض کنه!
فهمیدم حمید تقریباً کارای تشکیل خانوادهش رو با یه خانومی اوکی کرده واونقدر ذوق کردم که نگو...
غذاهای خواهرم و کیفیتشون خودش یه پست جداگونه میطلبید. یکی درمیون به اندازه جهنم شور😅 بعد به هیچ غذایی هم نه نمیگفت بزرگوار، بابا هوس هر چیز میکرد میرفت درست میکرد. خیلی بامزه بود در کل و خیلی بهش افتخار کردم تو دلم، چون در بیرون که باهاش قهرم. هم شجاعه، هم دلسوزه. حالا یخورده بیادب هست، ولی خب، ایشالا درست میشه. یه جریان دیگه هم در خصوص بیرون رفتناش اینا بود که باعث شد دوباره برم تو دیوار دنبال خونه بگردم که حالا ولش کن!
دیگه اینکه محمد مریض شده و اون یه روز مرخصی من که مونده رو داره میرینه توش! واقعا حس میکنم این آدم، آدمی نیست که بتونم کنارش کار کنم، هر چند رفیق خیلی خوب و با معرفتیه و همچنین آدم درست و حسابی!
خیلی خوشحتال میشم زودتر کارای استخدام اوکی بشه تا کلی وقت اضافه بیارم واسه کتاب خوندن و دوباره شروع کردن آزمون محاسبات.
مازیار آزمون محاسباتو قبول شد و هم کلی خوشحال شدم، هم ذوق کردم و هم امیدوار شدم.
خبر تعطیلی روزای پنجشنبه هم از اون خبرای جذابه برای من. تا حالا برام مهم نبوده چون اینجا تعطیلی معطیلی نداریم. ولی اگه قرار باشه تو یه اداره کار کنم، خیلی خوشحال میشم که دو روز استراحت داشته باشم و بتونم به عمق زندگیم اضافه کنم. امیدوارم که تا قبل ورود من تایید و اجرایی بشه، یا چه بهتر که در بدو ورودم این اتفاق بیوفته که یه موضوع خوب واسه مسخره بازی در آوردن با آدمای جدیدی که قراره باهاشون همکار بشم، داشته باشم.
ساختمونی که مجریش هستم هم داره کاراش پیش میره و یخورده بیاحساستر و بیخیالتر شدم. دیگه کمکم باید برگردم به روال عادی زندگی و درس خوندن و تموم کرده این پک اجرا. از کار عقب موندم بخاطر این آزمون لعنتی!
فیلم خوب هم جدیدا زیاد دیدم، مثلا همین سایلسد که الان دیدم، خوب بود واقعا. یا فیلمای چند روز اخیر... فیلم دیدن تا ابد تفریح و هابی مورد علاقه است!!
بسه دیگه! این پست بدون چک کردن مجدد منتظر شده و بابت ایرادات تایپی، پساپس معذرتخواهی میکنم!
آلبوم بتهچین شجریان رو گوش میدم و بیاد ندارم چرا تابحال جزء محبوبترینهام نذاشته بودمش! بله... رفت کنار «عشق داند»
و دارم یکی دو هفته اخیر رو دوره میکنم...
-
فارکرای 4 رو باز کردم، شروع کردم به بازی. مرحله قبل اون دختره که تا حالا دوستم بود رو کشتم. دقیقا اولین باری بود که به حرف اون پسره کردم. تا اون موقع با دختره موافق بودم. اختلاف نظرای جزیی با هم داشتن ولی خب دختره عاقلتر مینمود. بعد خب من برای صلاح گلدن پث، همیشه با اونی که منطقیتر حرف میزد موافق بودم. خلاصه سری آخر دیدم پسره حق میگه، رفتم کار اونو راه انداختم. یهو دختره رفت برا خودش تیم زد و خلاصه درگیر شدیم و با وجود اینکه میخواستم صحبت کنم و اصلا من تیر نزدم، ولی خب، به دست من کشته شد. حالا... این مرحله
(🎶اگر تو فارغی از دست دوستان یارا، فراغت از تو میسر نمیشود ما را... هیییع)
این مرحله رو دو سه هفته پیش رفته بودم. روزی که میخواستیم بریم خونه معصومه خانوم اینا، داشتم مرحله بعدی رو میرفتم. اون طرف مامان داشت آماده میشد، من هنوز لباس انتخاب نکرده بودم، یه ساعت مونده بود به رفتن و من نشسته بودم داشتم پایگاه رییسو میگرفتم. اون روز اینقدر سرم شلوغ بود، سر در نمیاوردم دارم چیکار میکنم. تو دلم قند آب میشد، استرس داشتم و یجورایی واسه آروم شدن بازی رو پلی کرده بودم. خلاصه انقدر لرزیدم و ترسیدم و مخفی کردم که دیگه باختم. خارج شدم اومدم بیرون. پروژه بیخیال نشون دادن خودم موفقیتآمیز بود و مامان دیگه داشت کمکم صداش در میومد.
امروز پس از کلی اتفاق فاکینگ جدید توی زندگیم، وقتی دوباره بازیو باز کردم از وسط همون مرحله اومد. یباره تمومش کردم. ولی... تا وارد اون منطقه و قلعه شدیم، یاد اون روز سه شنبه افتادم که بطرز کودکانهای تاریخش رو بعد از برگشتن از خونه معصومه اینا حفظ کرده بودم برای مرد خوبی بودن در آینده! سیام مرداد... که خب، تلاش مذبوحانهای بود! همون استرس، همون لرزیدن دل، همون حس لطیف و آروم تو لحظهای که فکر میکنی داری یه گام جدی توی زندگیت برمیداری و قراره آخر شب... قراره یه هفته دیگه زندگی متفاوتی داشته باشی...
نه! همین آدم میمونی، ولی غمگینتر!
-
(🎶 اسم آهنگو نوشته ساز و آواز ماهور، ولی به گوش من ماهور نیست!)
بعد از اینکه شنبه جواب رد دادن، من من سه چهار روز غصه خوردم از غم از دست دادن دختری که کلا بیست و پنج دقیقه باهاش همکلام شدم، تصمیمم رو گرفتم. با عنایت به جواب استخارهی خوب است، مشکلاتی بهمراه دارد اما عاقبت خوبی دارد، (🎶که گفت بر رخ خوبان نظر خطا باشد؟ خطا بود که نبینند روی زیبا را...) همچنین دلبستگی به لحظات خوش و توهمات ساختگی ذهنی، به مامان گفتم ببین، همه دفعه اول که جواب مثبت نمیدن. اتفاقا من شنیدم معمولاً اینجوریه که همون اول بله نمیگن. دوباره زنگ بزن. این دوباره زنگ زدنه خودش شد یه هفته، و اول این هفته تماس مجدد برقرار شد. نتیجه: نه! به دلایلی که مثلا میخوام درس بخونم این چند ماه و نمیخوام ذهنم درگیر باشه و نمیخوام کسی رو علاف و منتظر خودم نگه دارم. عاححح...
این جواب منو از جا بلند و حال منو بهتر کرد؟ خیر! فکر کردن به اینکه اون ضرر کرد، قانع کردن خود خویشتن، استدلال آوردن برای خودم که (🎶آلبوم را دوباره پلی میکنم) حتماً قسمت نبوده، کسی که اینطوری با خودخواهی تصمیم میگیره ممکنه بعداً دهنتو سرویس کنه و حرفای اینچنینی چی؟ خیر! فکر کردن به گزینههای دیگری که در حد یک نگاه هم اشنایی با او ندارید و توهم و خیال در خصوص ایشان؟ کمی تا قسمتی بله، بطور کلی خیر!
در نهایت جمعبندی من نسبت به این موضوع این بود که همون قسمت نبود جواب خوبیه. از اول هم این دختر قصد ازدواج نداشت تا چند ماه، و به اجبار خانوادهش ما اونجا بودیم و اگر از این موضوع تا این حد مطمئن یا مطلع میبودم حتماً نمیرفتم خونشون. فلذا تا حدودی خانواده اون رو و همچنین خانواده خودم رو به دلیل بیتجربگی مقصر میدونم. مورد نهایی هم که از همه مهمتره اینه که تا بحال کشف نکرده بودم که اینقدر ضعیف و احساساتیام. و نهایتاً هرگز تصور نمیکردم یه موضوع در این حد بیاهمیت، زخمی در این حد عمیق در من ایجاد کنه. هر قدر کم عمق، نباید همین هم میبود! تنهایی و خلوت ضماد میکنم و منتظر بهبودیام. هرچند این تجربه چیزی رو در من کُشت، که شاید... شاید دیگه زنده نشه.
-
تازه دو سه روزی بود که کمکم با این قضیه کنار اومده بودم و توی ذهنم هم بهانهای برای غصه خوردن نداشتم. فقط کمی غم و عقده و ناراحتی رو با خودم حمل میکردم تا اینکه مثل یه کیسه گندم سوراخ روی دوش، کم کم خالی بشه و راحت بشم. فیلم میدیدم، منتظر خبر استخدامی بودم و با کمانچهم «حنا» عشق بازی میکردم.
ولع شدیدی نسبت به غصه خوردن دارم. توی دوران دبستان یه کتاب از دوستم قرض گرفته بودم که توش نوشته بود اجنه از ترس آدمها تغذیه میکنن. (بخاطر اینکه پدر مادرم کتابه رو توی وسایلم پیدا کردن و آوردن مدرسه و داستان درست کردن و اون دوستم یه جریاناتی براش پیش اومد، تبدیل شدم به یه بچه ننه اسکل! که حقم بود!!) حس میکنم من یجورایی از اون دسته آدمایی هستم از از غصه خوردن و غمداشتن لذت میبرم و تعذیه میکنم. دیروز دو تا فیلم دیدم و امروز یکی که حس میکنم برای امروزم کافیه. برای اینکه بدونین چی میگم اسامیش رو بترتیب مینویسم...
the skin i live in
my life without me (آه...)
three colors blue
-
در ادامه بداخلاقیها و ناراحتیایی که فرهاد از خودش نشون میده این دو هفته اخیر، دیروز با محمد میگفتم:
حدودای ساعت شیش و نیم، داخلی، توی دفتر
من رو به محمد: اگه فرهاد تا نیم ساعت دیگه نیاد، ده تومن میزنم به حساب محک
- (در حالی که سرش توی گوشیه) چی؟
+میگم اگه فرهاد تا نیم ساعت دیگه نیاد و از قیافه گرفتنا و لوس بازیاش راحت باشیم، ده تومن میزنم به حساب محک
- (همچنان با سر توی گوشی) کجا؟
+ محک بابا. سرطان و اینا.
- خسته نشی!
+ چیکار کنم؟ ده تومن کمه؟ پنج ماهه حقوق نگرفتیما. خوبه بابا
(سی ثانیه بعد)
+ البته اینا ممکنه بیان، معمولاً پیش میاد دیر بیان. الان نمیزنم. اگه تا هشت و نیم نیومدن میزنم به حسابش. خدایا، تا هشت و نیم...
( بعد از چند دقیقه تلفن محمد زنگ خورد)
خلاصهش این بود که پدر بزرگش که دو روز بود توی بیمارستان بود حالش بد شده بود و فشارش روی یک و دو اومده بود. محمد قبلاً از اینکه خیلی علاقه و محبتی نسبت به پدربزرگش نداره و در عوض عاشق مادربزرگ مظلومش بوده (تیپیکال جوونای ایرانی) بهم گفته بود. با این حال، آرزوی سلامتی میکردم و بهش میگفتم ایشالا خدا شفا بده. هر چند خودش میگفت: کارش تمومه!
نزدیکای هشت و رب اینا رفتم یه چایی برای خودم از آبدارخونه آوردم و شیتای آزمایش و درخواست تستها رو برداشتم بردم پیش احمد. شروع کردیم به صحبت و درد دل. نمیدونم، نیم ساعت بیشتر گذشت... صدای خانوم اومد از توی راهرو و من فقط فهمدم خانوم فرهاد نیست. استرس اینا گرفتم یخورده و رفتم تو فکر. احمد همینجور از باجناقش که مهاجرت کرده بود داشت با حسرت و حسادت تعریف میکرد و من نمیفهمیدم چی میگه. از گذشتهش و زندگی سختش میگفت و من انگار داشتم حرفای خود پشیمونم از آینده رو میشنیدم که میگفت نکن مرتضی، ادامه نده... اینجا نمون... و فکرم پیش اون صداهای جدید بود، و فکرم پیش چاییم بود که مطمئن بودم سرد شده.
اومدم بیرون دیدم فرهاد و مجید اومدن با خانوماشون. خب، مجید اینا جدید بودن ولی در کل هر چند وقت یه آدم جدید از دوستای فرهاد برای دیدنش میومدن. اومدم تو اتاق، محمد تنها بود. چاییمو عوض کردم. وقتی برگشتم همه تو اتاق بودن. فرهاد صحبت میکرد و خوشحال بود. بعد از سلام و علیک کردن، یجوری که فقط خوش بفهمه با کنایه بهش گفتم خوشحالم از اینکه بعد یکی دو هفته هم میبینم میخندی، هم میبینم حرف میزنی. یجوری که فقط خودم بفهمم بهم گفت خفه شو 😅
پاشدن رفتن بیرون و دیدم خانومش شروع کرد به جمع کردن کتابای زیر لپتاب فرهاد که دقیقا تو همین نظم و ترتیبی که داشتن، سابقهشون با من توی اتاق یکی بود! گفتم اینا رو چرا دارین جمع میکنین؟ گفت خواستم فرهاد خودش بهتون بگه، هیچی دیگه... داریم میریم. فهمیدین خودتون. همینقدر ناگهانی و همینقدر شوکه کننده!
از 8 خرداد 1400 تا 13 شهریور 1403 چقدر میشه؟ من با این پسر زندگی کردم. روزی 11-12 ساعت با هم بودیم. با هم فیلم دیدیم. خندیدیم. از اعماقی از ذهنمون با هم صحبت کردیم که شاید تا اون موقع پیش کسی بهشون نرسیده بودیم. یا همدیگه بزرگ شدیم و با هم زندگی کردیم یجورایی... آخ... قلبم شکست...
مگه قرار بود تا کی اینجا باشی دیوونهی احمق؟ پیش بینی نکرده بودی؟ به فرض اینکه فرهاد میموند. مگه قرار نبود دو سه ماه دیگه پاشی بری سر کار جدیدت؟ نکنه فکر میکردی اگه اونجا کار کنی، اینجا هم هستی؟ فراق... خداحافظی... دوری... زندگی همینه. هر چیزی یه روز به آخر میرسه. (قلبم مچاله میشه وقتی اینا رو مینویسم. این چند روز کلا قلبم خیلی مچاله میشه. واقعا مچاله. توضیح اینکه یکم ناخوش احوالم و علتش رو هم نمیدونم تا چه حد روحیه و تا چه حد ریشهش واقعا جسمیه. یکم سرفه دارم و سینهام سنگیه. وقتی به اتفاقات بد این یکی دو هفته فکر میکنم، انگار واقعا یکی از داخل دندههام قلب و ریههامو فشار میده. روی چشمام رو اشک میگیره، روی پوست صورتم یخ میکنه ولی از داخل صورتم میسوزه. نفسم پایین نمیره. موهای صورتم سیخ میشن. میخوام جیغ بکشم ولی نفس ندارم. میخوام گریه کنم ولی نمیتونم... اینجوری قبلم مچاله میشه)
بغل آخر کنار ماشین فرهاد... انگار نمیخواستیم تموم بشه. من از خانومش و خانواده مجید اینا خجالت میکشیدم. به زور بغضمو نگه داشته بودم. و تمام... هنوز غمگینم، نه واسه از دست دادن رییسم! نه! واسه اینکه نمیدونم این دوست عزیز رو قراره دوباره کی ببینم. و اگه اون روز توی همین دنیا حاصل بشه، هر کدوم از ما چه حالی خواهیم داشت. و از حالا دلتنگم برای این روزهایی که با هم داشتیم، انگار که صد سال از این روزها گذشته. انگار روز آخر زندگیم رسیده، و دارم اون روزا رو توی ذهنم مرور میکنم در حالی که یسری آدم غریبه بالاسرم هستن که هیچ کدومشون منو نمیشناسن و نمیدونن چه ماجراهایی توی زندگیم پشت سر گذاشتم!
اگه دانشجوی شهر دیگهای بودم، حتما این حس رو قبلاً تجربه میکردم و مواجههام با این موضوع الان راحتتر میبود. خیلی پاستوریزهام. خیلی خونگیام و خیلی احساساتی! همیناست که داره توی من میمیره و حالم به هم میخوره از آدمی که قراره بدون اینا باشم! دو دستی همون خود قبلیمو نگه داشتم میسوزه، ولی نمیخوام بیاحساس و با خودغریبه باشم. نمیخوام خودم رو بُکُشم تا یه آدم قویتر متولد بشه.
چه بغلی بود...
برگشتیم تو اتاق و مشغول شدم به فیلم دیدن. محمد روی پایان نامهش کار میکرد و من مشغول فیلم دیدن شدم. نیم ساعت، یه ساعتی گذشت که گوشی محمد زنگ خورد و بهش گفتن که پدربزرگش فوت شده. من هنذفری تو گوشم بود ولی حواسم بود. یکی دوتا تماس گرفت که بره کمک اگه کاری هست و اینا. که نبود. من دلخور شدم که چرا به من چیزی نگفت، انگار که به من ربطی نداشته باشه. لااقل به اندازه یه تسلیت که میتونستم در جواب حرفش بهش بگم! انگار که کسی توی اتاق نیست، تماسهاش رو گرفت و مجدد شروع کرد به کار کردن روی پایان نامهش، انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده. البته که یکی دو ساعت بعدترش ازش راجع به پدربزرگش پرسیدم، دلداری دادم و همدردی کردم.
-
برق رفته بود. وقتی ساعت 3.5 برق اومد، از مامان پیام اومد که زنگ زدم در دسترس نبودی. ما رفتیم خونه خاله (در شهر مجاور) بچه ها برمیگردن. جمعه بیاین دنبالم. خاله عمل کرده و مامان اینا واسه عیادت رفتن و خب، یجورایی تیمار مریض. بابت بیادبی و جواب سربالا دادن خواهرم، و اینکه ذرهای احترام برای کسی قائل نیست و هیچ حرفی توی گوشش نمیره و شخصا نه من رو آدم حساب میکنه نه براش ذرهای اهمیت دارم و نه دلسوزیهام رو میفهمه و... باهاش حرف نمیزنم و سعی میکنم نادیدهش بگیرم. در عوض برادرم که با طرفداری احمقانه (که در حقیقت دلیلش جلب توجه این بچه است و پرکردن عقدههایی که به اشتباه براش ایجاد شده توسط خواهر کوچیکهمون) داره گند میزنه توی تربیت این بچه تنها کسیه که توی خونه باهاش پچپچ میکنه! چند روز پیش، برادر هم برای چندمین بار حرفایی زد که توضیحش سخته. خیلی غیرمنطقی، خیلی سطحی و خیلی آزاردهنده. (یکی دو هفته پیش بهش گفتم تو فقط ورزش میکنی و میری باشگاه و برمیگردی و پیش رفیقاتی. تیپت هم داره یخورده عوض میشه و داری شبیه به آدمای سطحی و بدون فکر و اندیشه میشی که هیچ عمقی ندارن. آدمایی که هیچ حرفی ندارن. مطالعه کن، کتابایی که دوست داری بخر و بخون. میخوای هم من برات بخرم. عمق بده به زندگیت، معنا بده به زندگیت و این حرفا رو با محبت تمام زدم و قبول هم کرد. اما خب، نه اینکه بخوام بگم تبدیل شده به همونی که گفتم و قابل تغییر هم نیست، ولی وقت میخواد تا ببینه من چی میگم و خودش خودش رو اصلاح کنه) خلاصه توی یکی دو جمله بهم گفت به هیچ جایی نرسیدی و به من چون مستقل شدم بهم حسادت میکنی. خداروشکر که زیر منتت نموندم هیچ وقت. همه برادر بزرگ دارن ببین چه کارایی براشون میکنن. منم ببینین. گناه من اینه که بچه وسط شدم...
بدترین حرفا توی بدترین زمانها. خلاصه برادرم اینه! آدمی به این شکل آزاردهنده. اینجوری شد که با اون هم دیگه صحبت نمیکنم و ترجیح میدم قهرمان زندگی خودش باشه و لااقل یه آدم همیشه توی زندگیش داشته باشه که بتونه تقصیرها رو بندازه گردنش و حس کنه با تحقیر کردن اون آدم حالش بهتر میشه. نه از کارایی که در حقش کردم گفتم، نه از هیچ چیز دیگه. میدونین، نمیشه گفت. نیازی نیست... همین که آدم خودش میدونه کار درست رو کرده کافیه. در کل الان توی خونه برادر بزرگهای هستم که کاملاً اضافیام. اندازه ارزن برای این دوتا بچه ارزشی ندارم و حقیقت قضیه اینه که از اینی که هستم نه میتونم فداکارتر باشم، نه بهتر. همهی چیزی که میتونستم رو براشون گذاشتم و تنها چیزی که برام مونده همین خودمی که هستمه، که میخوام نگهش دارم برای خودم. بابا که هیچ وقت خونه نیست. مامانم که مسافرته. در نتیجه در حال حاضر هیچ کسیو ندارم و یه عالمه حرف و غم و غصه دارم. دیشب، قبل اینکه بقیه از بیرون بیان، بعنوان شام و توی تنهایی یکم ماکارونی و چندتا قاچ هندوانه خوردم و قبل ساعت 9 رفتم خوابیدم. امشب دیگه هندوانه ندارم، ولی برنامه همینه. حالا تا مامان بیاد دیگه...
در کل تبدیل شدم به یه آدمی که واقعاً حال بدی داره، رقت آوره، منزویه، کریح و دوست نداشتنیه😆 و خب، آنچنان مهم هم نیست. و زندگی شاداب دو سه تا پست قبلیم، تبدیل شده به یه زندگی سخت و عذابآور. تازه بدهکار هم هستم و معلوم نیست حقوق بعدیمون رو کی قراره واریز کنن.
همون کیسه گندمی که گفتم... دارم خودمو اینطرف و اون طرف میکشم تا کمکم بارم سبک بشه و حالم خوب!
پست بعدی احتمالاً و واقعا امیدواراً باید درباره تعیین تکلفیف آزمون استخدامیم باشه. این وسط با وجود تجربههایی هم که پیدا کردم و خب قفلی که با مامان دوتایی بازش کردیم، باید یه چیزی درباره خانوم جدیدی به اسم سارا باشه. تنها چیزی که درباره این آدم باعث شک و تردید من میشه اینه که آیا من با وجود همه دردها و غصههایی که دارم، حق این رو دارم که حتی در حد بیست و پنج دقیقه، وارد زندگی این آدم بشم؟ و اگر نه، کی قراره به این آمادگی برسم که مطمئن باشم از اینکه میتونم یه آدم رو تا آخر عمرم خوشحال نگه دارم؛ نه بصورت مقطعی! دغدغه فعلی من اینهان!
-
دوتا پست قبلی درباره همین خانوم معصومه و جزییات هفته گذشته بود که جزییات زیادی داشت و در عین حال به حد خجالت آوری دارای خودتحقیری و بار احساسی سنگین بود که بهتر بود پاک بشه. امیدوارم کسی نخونده باشهشون!
چند روز قبل یخواستم پست بذارم، دیگه همینجوری هی تنبلی کردم، هی تنبلی کردم... تا الان! الان دیگه باید میذاشتم...
-
از آخرای پارسال که پروانه اجرامو گرفتم، دیگه همش منتظر بودم که کار ساختمون یکیو بتونم بگیرم. ولی خب از اونجایی که باید آشنا داشته باشه آدم و از آشناهاش کار بگیره، امیدی نداشتم. بابام هم با این همه روابطی که توی شهر داشت، هیچ کسو نداشت که بتونه برام کار جور کنه. اصن یه داستان دیگه ای بود این وسط:
یادمه تو راهنمایی اینا بودم. تابستون به بابام گفتم آقا من میخوام برم سر کار یه جایی کار یاد بگیرم. مکانیکیای... سلمونیای... یه دوست مکانیکی داشت، کارش خوب بود. گفتم بیا منو ببر بذار پیش این، مکانیکی یاد بگیرم. گفت نه نمیخواد! میری خراب میشی! (تازه اون موقع کل مدرسه رو من به همراه دو تا از دوستام خراب کرده بودم و به گند کشیده بودیم🤣 هر هفته هم مدرسه بود! بازم معتقد بود مثلا تعمیرگاه کار کردن منو خراب مبکنه و حرف زشت یاد میگیرم!). کلا پدر سبکش اینه که دوست داره من بشینم مث پسر شاه، هیچ کاری نکنم و هلو بیاد بره تو گلو. ولی از اونطرف نه شرایطش هست، نه خب خودش شرایطشو داره که اینجوری ما رو لوس بار بیاره، نه هیچی! ولی زورش میاد من کار کنم! مثلا برای خدمت سربازی، کاری نکرد برام، حالا که فکر میکنم چون زورش میومد برم خدمت! چندین نفرو سر کار فرستاده تو فامیل، برای من قدم از قدم بر نداشت تا سه سال تو بیابون باشم، چون زورش میومد کار کنم! حالا فهمیدم اینا رو.
خلاصه این پروانه اجرا رو گرفتم و به خواست خدا و شانس و اینا بالاخره یه ماه پیش یه قرارداد خوب بستم با یه ساختمون ساز و کارش رو گرفتم. این خودش به تنهایی به شغل بحساب میاد و نیازی نیست دیگه جایی کار کنه آدم و تازه غیر قانونی هم هست جای دیگه کار ثابت داشتن. ولی خب... من فعلا که کارم شروع نشده، سر کارم که بیمه میریزن لااقل. فعلا اینجا هستم. وقتی به سرپرستمون گفتم یکم رفت تو فکر و یهو استرسی شد. ببین کاراتو بکنا، فلان کارو جمع کن، فلان چیزو باید انجام بدی، فلانی چیزو هم انجام بده... خلاصه حالمو گرفت یجورایی. البته خودشم فرداش گفت منظورم اینه که کلا یادت باشه اینا رو انجام بدی، ولی خب واقعا افسردگی لحظهای گرفتم وقتی دیدم اینهمه کار دارم اینجا هنوز و تازه هنوز درس هم دارم و ... . یکی دو هفته هم هم کارای شرکتو انجام میدم، هم پک اجرای ساختمون رو میبینم که نرم سر کار طرف، آبرو ریزی بشه. دیگه خورد به محرم و تعطیلیا تا امروز!
-
امروزو مرخصی گرفته بودم تا مدارک نظام مهندسیم رو تکمیل کنم تا پروندهم رو بفرستن. از اون طرف هم رفتم چک اول اجرا رو دادم بانک که بریزن به حسابم.(یکی دو تا شیرینی باید بدم باهاش). همین که جلوی در نشستم تو ماشین، محمدرضا زنگ زد گفت آقا جواب آزمون شهرداری هم اومدا... من چون هیچی نخونده بودم، تقریبا خیالم راحت بود که خبری نیست، اطلاعاتمم خونه بود، گفتم آره حالا ظهر نگا میکنم. رفتم کارامو انجام دادم، بعد اومدم خونه نشستم پا سیستم.
و بله... قبول شده بودم! بدون خوندن، یه درصدای جالبی هم داشتم واقعا. شانسی نزده بودما، ازمونه راحت بود. ولی خب بازم در حدی نبودم که بگم حس میکردم قبول میشم. به اندازه کسی که نخونده بود خوب زده بودم و راضی بودم. ولی خیلی ناراحت بودم که کاش بیشتر میخوندم تا قبول شم. ذوق کردما... داد زدم مامان قبول شدم... بیچاره اومد از ذوق گریه افتاد! حالا تازه هنوز مصاحبه مونده و منم نمیدونم نفر چندم شدم توی این پوزیشن. البته احتمال زیاد اگه اول نشده باشم، رزومه بهتری از نفر اول دارم. نفر سوم هم نشدم چون نمرهش رو زده بود. سه نفر هم بیشتر برای مصاحبه نمیخوان... حالا دلیل گریه مامان... اول اینکه خب طبق پیش زمینه ذهنی همه خانوادههای ایرانی، استخدامی یچیز دیگه است. یجور هدف بزرگ و دست نیافتنی... یکی از دلایلش این بود. دلیل دوم یکم معنویتره: قبل شهادت آقای رئیسی، مامانم خواب دیده بود اومده بوده خونه ما🤣🤪 و مامانم بهش گفته بوده یه کاری واسه این پسر ما بکن، اونم گفته کاراشو میکنیم بره شهرداری! اون موقع تازه ثبت نام کرده بودم واسه آزمون! بله، پشمهام... خلاصه این داستان امروز ما بود. (امروز به شوخی به مامانم گفتم ببین اون موقع که زنده بود کاری ازش بر نیومد واسه ما بکنه، الان که داره مقدمات ظهور رو فراهم میکنه اون دنیا! (خدا لعنت کنه اون آدمایی که اینجوری دروغ میگن و با دین مردم بازی میکنن و ما رو باعث دست انداختن و تمسخر بقیه میکنن. شما یه حدیث بیار که گفته باشن مقدمات ظهور رو از اون دنیا فراهم میکنن، چشم... نکن آقا... مقدمات ظهور رو ما باید فراهم بیاریم...))
به شوخی به همکارم پیام دادم که آقا وسایل منو جمع کن، من دیگه نمیمونم اونجا :) اگه اینجا کارم درست بشه روزی چند ساعت به عمر مفدیم اضافه میشه. تعطیلیها تعطیلم، میتونم مث آدم (نامساوی با سگ) زندگی کنم. میتونم درس بخونم و زود زود قبول شم امتحان محاسباتم رو... یه چیزی فراتره از کورسوی امید! قشنگ یه پنجرهای هست واسه خودش... آها، اگه قرار باشه برم جایی برای ازدواج، یه برگ برنده است که آقا پسر شهرداری کار میکنه و شغل درست حسابی داره و شرکتی نیست. هر چند پولش کمتره ها، ولی خب... ضعف فرهنگی و اجتماعی... خخخخ
-
در کل امسال سوپر خوب شروع شده! اول پروانه اجرا و کار ساختمونم. بعدم استخدامی بدون خوندن و رسماً کار خدا و دست خدا توی زندگی اومدن! میترسم...
میترسم حرفی زده باشم توی دعاهام، شکایتی کرده باشم. بیصبری ای کرده باشم... نمیدونم. میترسم که اینجوری باشه که مثلا خدا گفته باشه که اینو هر چی میخواد بهش بدین دیگه. بیشتر از این صبر نکرد. من براش بهترش رو خواستم ولی صبر نداره. اعتماد نداره. نتونست تحمل کنه... مث بچهای که بعد کلی جیغ و گریه که برام پفک بخر، براش پفک خریده باشن، ولی پیش خودش فکر کنه که نکنه مثلا قرار بود سر کوچه بعدی برام بستنی قیفی بخرن. کاش پفک نمیخواستم... نکنه ازش ناراحت شده باشه و دیگه برای کار خودش پول نمونده باشه براش... البته میدونین، خدا که دستش بازه. میگن هر چی بیشتر ازش بخوای هم بیشتر خوشش میاد. ولی خب، امیدوارم نعمت نده و بعدش کور شم و نبینمش... امیدوارم هدیه باشه، سر وقت باشه، واسش عجله نکرده باشم. نتیجه سختیایی باشه که کشیدم، نتیجه لطف خدا و اولیا باشه... خلاصه ترسم از اینه الان. حالا مصاحبه... یا میشه یا نمیشه. بقول اون شعره که میگه گر نگهدار من آنست که من میدانم... بابا میگفت زنگ بزنم سفارش کنم فلان جا و اینا. گفتم حالا نیازی هم نیست، همونی که تا اینجاشو درست کرده اگه خیر و صلاح باشه باقیشم درست میکنه... والا...
-
و اما محرم... امسال دلم یجا بدجور شکست... البته یجا هم خیلی ناراحت شدم از خودم.
اول ناراحت شدم توی مجازی. چند تا استوری محرم دیدم؟ چند بار اسم محرم و امام حسین توی گوشیم اومد این چند وقت؟ چند نفرو دیدم که بگن پاشو شب بریم هیئت؟ هند نفرو دیدم که مشکی پوشبده باشن، بدون ادا و اصول؟ قبلاً خیلی بیشتر میدیدم... ناراحت شدم که اون آدما رو دیگه نمیبینم و دارم آدماییو میبینم که حتی امام حسین حالیشون نمیشه... بد اومدم. بد جلو اومدم تو زندگی. یجا رو اشتباه پیچیدم انگار...
دلم کجا شکست؟ اونجا که از سوم چهارم با مامان میرفتم هیئت و دیدم عجب... منی که چندین سال با دوستام هیئت داشتیم. از یه هفته قبل مسجد سیاه میکردیم، اطلاعیه میچسپوندیم. ده شب جلو در مسجد میایستادم یه کاری خلاصه در حد اخلاصم انجام میدادم... دیدم من نه تنها توفیق خدمت ندارم، تازه به زور دارم خودمو میکشونم زیر این پرچم. یسری بچه هیئتی میدیدم دارن از اون ور میدوئن اون ور مسجد. یکی دوربین دستشه. یکی چایی دستشه... من نشستم، خیره... آی دلم به حال خودم سوخت... تو دلم گفتم خاک تو سرت کنن، ببین دیگه کارتو کسی نمیخواد... برو خداتو شکر کن ب خاطر همین مامانت یه مسجدی میتونی بیای... (تازه اینقدر خسته بودم که همین که چراغا رو کم میکردن همینجوری دست رو پیشونی چرت میزدم. دو تا قطره اشک از این چشم لامصب ما در اومد، اونم به زور! تو اون همه سر و صدا، اونجایی که مردم خواب میاد تا بیدار بشن، من میرفتم میخوابیدم... هیییع)
-
به هر ترتیب حس میکنم کم کم رندگی روی خوشش رو شاید به ما نشون بده... و فهمیدم که خدا میده... بالاخره میده، دیر یا زود میده. صبر کن بنده خدا... اگه قبولش داری، که حرفشم قبول کن... فراموشش نکن، کاراتم بسپار بهش. درست مکنه به وقتش
پایان
خیلی کوتاه و مختصر اومدم گلایهای بکنم از این زندگی! این چه وضشه...
آقو ما خب نصف زندگیمون عاشق یکی بودیم. عشق که نمیدونستیم چیه، هنوزم نمیدونیم. ولی خب ینی یکی همیشه بود که هی فکر میکردیم عَی خدا... این اگه زن من میشد چی میشد... دلمون مییخت پایین براش. والا تا جایی که من یادمه، هر کیو ما اینجوری میخواستیم شوهر کرد. همهشون عروس شدن...
خلاصه بعد یه مدت دیگه کار و زندکی فشارشو شروع کرد و ما عقلمون یخورده اومد سر جاش. شایدم خرتر شدیم، نمیدونم. مثلا ٌ اینجوری بود که دو سال دو سال هیشکیو پیدا نمیکردیم که پیش خودمون بهش فکر کنیم. بیشتر به بدبختیامون فکر میکردیم. بعد گفتیم چه کاریه... بیا بریم مُسَکِّن تزریق کنیم به زندگیمون اینقدر درد نکشیم لااقل. رفتیم گشتیم تو خاطراتمون، دیدیم همیشه بیدلیل کمانچه رو دوست داشتیم. بیدلیل ینی الان اگه به من بگن بین کلهر و لطفی انتخاب کن من میگم لطفی لطفی لطفی! واسه این میگم که نمیدونم چرا کمانچه، ولی دوس داشتم و دارم دیگه. خلاصه رفتیم خریدیم و شروع کردیم کلاس رفتن.
شیش ماه که شد یهو استادمون عروس شد! مرد بودا، ولی یهو گفت من دیگه اینجا نمیتونم بیام و شهرتون دوره و نمیصرفه و فلان و بیسار. ما رفتیم... تو هم برو دل در گرو ما نبند و برو پیش فلانی!
آقو ما هر تحقیق، هی تفحص... دیدیم فلانی بچه خوبیه، خوبم ساز میزنه. رفتیم دیدیم بَح... استاد خوبی هم هست. خلاصه شروع کردیم با فلانی پیش رفتن. الان شیش ماه شده تقریباً... دیشب فهمیدم عه... اینم داره عروس میشه! اینم پسر بودا... «آره من به هیچکس نگفتم هنوز ولی دارم مهاجرت میکنم و به هنرجوهام میگم که در جریان باشن. فعلا شمام به کسی نگین. ولی خب گفتم فکرشو بکنین. فلان جا یه استادی هست تازه اومده و ...» خلاصه اینم گفت من رفتنیام و دیگه کمکم برو دل در گرو دیگری بدار! بهش گفتم ایشششالا نشه و نتونی بری! فک کرد شوخی میکنم، ولی جدی بودم.
خلاصه که این پست هم یجور شکوه و گلایه بود. هم نوشتم برای ثبت در تاریخ که آیندگان بدانند همچین آدم بدبخت و مفلوکی هم وجود داشته یه جایی. و هم اینکه یجوریایی تبلیغ بود برای کسایی که احساس میکنن کارشون گره افتاده و بختشون باز نمیشه. تضمینی در هر زمینهای که بخواین، بختتون رو میتونم باز کنم.
از آزمون اسفند که اومدم بیرون خیلی خوشحال بودم. بعد از تقریباً یه سال تمام درس خوندن اصلا انگار یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود. امتحان رو هم گند زده بودم، ولی خوشحال بودم که دیگه اون فشار روم نیست. بین من و قبولی تو امتحان دورهی بعد فقط تست زدنی و دوره از طریق حل سوال فاصله بود. ولی از همون لحظه تا چند روز پیش٬ یه کلمه هم اصلا درس نخوندم و یه سوال هم حل نکردم حتی. یه جاهایی عذاب وجدان شدید داشتم از اینکه چرا دارم این کارو با خودم میکنم و همه زحماتم رو بر باد میدم٬ یه جاهای دیگه لذت میبردم از تنبل بودنم٬ از فیلم دیدنم٬ از ساز تمرین کردنم و خیلی چیزای دیگه! تا یه جا که دیگه تصمیم گرفتم الکی به خودم عذاب ندم و لنگار نه انگار که یه سال درس خوندم٬ برگشتم به زندگی عادی و وقت تلف کردن و غصه خوردن و افسردگی انگار...
تو تمام مدتی که درس میخوندم از خودم حیرت داشتم که بابا من جوری دارم یه کاری رو به این پیوستگی انجام میدم! فکر میکردم بخاطر کمانچه است. علاقه به اون باعث شده که این کار سخت هم با تمام توانم انجام بدم. حالا فهمیدم که نه؛ امیدوار بودن بوده و تمام! امیدوار به اینکه دارم یه کاری رو انجام میدم که دوستش دارم. دارم یه کار مفیدی رو همزمان با اون انجام میدم. دارم سعی میکنم از زندگیم لذت ببرم. واقعاً دارم یه کاری انجام میدم...
-
چند شب پیش مدرس آزمون محاسبات بهم زنگ زد و باعث شد به خودم بیام از اینکه بابا چه غلطی داری میکنی تو! تو اوج دورانی که داشتم از ناامیدی (تعمداً نمیخوام از واژه افسردگی استفاده کنم) پاره میشدم اینم زنگ زد و همون زندگی عادی که مثلاً روزی یه فیلم میدیدم و دنبال فیلم فردام میگشتم رو هم خراب کرد. شب سختی بود... رفتم کلاس ساز. خوب نبودم. استادم میگفت حالت خوب نیست تو فکری، چته؟ وقتی گفتم ببین حالم خرابه و نمیدونم چه گوهی دارم میخورم و چه گوهی قراره بخورم، خیلی جالب بود رفتارش. چند سال کوچیکتره ازم. یکم همراهی کرد باهام... ولی یجوری بود که خب بسه دیگه... ولش کن... تمومش کنیم... اونجا فهمیدم که بابا ملت دارن از غم و غصههاشون فرار میکنن. تو چرا هی به رخ این و اون میکشی غصههاتو؟ صبحش فرهادم تقریبا همینو بهم گفت... گفت بسه دیگه چرا اینجوری میکنی، ول کن بابا... بر خلاف خیلی از آدمای دیگه که فرار میکنن از غصه خوردن، من نه تنها سعی میکنم اینقدر غصه بخورم که پاره شم، بلکه سعی میکنم از طریق همین غم و غصه و درد مشترک با آدمها ارتباط بگیرم و این چیز خوبی نیست، چو آدمهای عادی و متفاوت با من دوست ندارن کسی غم و غصههاشون رو به یادشون بیاره! هر چند کماکان احساس میکنم اون نوع ارتباط عمق ویژه و زیادی داره امّا اصلاً کاربردی نیست!
-
نسل ما انگار از بچگی یه چیزی رو خیلی خوب یاد گرفتیم و اونم قبول کردن تقصیره! در نقطه مقابل هم البته نسل جدید که اصلاً درکی از همچین چیزی ندارن. یه مثال سادهاش اینه که مثلاً یه ظرف قندون رو روی زمینه رو فرض کنین. من توی بچگی اگه حین دویدن و بازی تو همچین وضعیتی پام به قندون میخورد و قندهاش میریخت زمین توبیخ میشدم که چرا دویدی؟ چرا نگار نکردی؟ بسته به حجم خرابکاری هم حتماً کتک میخوردم. آیا همه قندها ریخته روی زمین؟ آیا کسی از این داستان ترسیده و احیاناً یه جیغی هم کشیده؟ آیا قندون خدایی نکرده شکسته؟ کسی شاهد این موضوع بوده یا فقط والدین خودم؟ حالا اگه بنا بر تنبیه باشه، حرفهای بقیه باعث آروم شدن بقیه میشه یا بیشتر بصورت غیرمستقیم باعث تشدید عصبانیت اونا و باعث دردناکتر شدن تنبیه ما میشه... در هر صورت جریان تربیتی ما از این مجرا میگذشت. بعد از اون وارد اجتماع شدیم، درس خوندیم، خط نوشتیم... خدا میدونه من چند بار توی اول دبستان درسم رو از اول نوشتم چون همهی «الف» هایی که نوشته بودم از وسط سه درجه به سمت راست خم شده بودن. خدا میدونه چقدر دفترم صفحه از بیخ پاره شده داشت و چقدر با گریه مشق مینوشتم. رفتم کلاسهای بالاتر و دقیقاً هر بار که تنبیه میشدم سوال نتیجه این بود که خب تو نباید فلان کار رو میکردی دیگه تو مقصر بودی دیگه. نتیجه این برخورد هم این شد که نهایتاً منِ مقصر، از یه جایی به بعد لااقل برای اینکه اون اشتباه فرضیم رو لااقل از خانواده و والدینم پنهان کنم، اصلا نمیگفتم که امروز ده بار با کابل برق معلم زد کف دستم و دستم تاول زده، بخاطر اینکه سه تا از چهارتا سوال شفاهی درس *** اجتماعی کلاس پنجم دبستانم رو بلد نبودم! و فراتر از اون اینکه من در ذهن خودم مقصر مرکبی بودم که اولاً درس نخونده بودم و نمره کمی گرفته بودم دوما آبروی خانواده رو برده بودم چون نتونستم نمره خوبی بگیرم و باعث خجالت والدینم شده بودم و سوماً آدم دروغگویی بودم چون حقیقت رو هم برای خانواده تعریف نکرده بودم. من همینطور مقصر بزرگ شدم تا بچههای بعدی به دنیا اومدن و مقصر همهی دعواهای با اونها، بیادبیهای اونا و خیلی چیزای دیگه هم بودم و علاوه بر غلطای خودم، غلطای دیگران هم گردن من بود فقط چون من بزرگتر بودم!
در مقابل خلاصه بگم که چند وقت بعد دیدم اگه قندون بخوره به پای بچه، در کمال ناباوری قندون مقصره و کل خونه همزمان میخوان بلند شن که قندون «بد» رو بزنن! بعد از اون هم در مقابل هر رفتار بچه توی اجتماع حتماً طرف مقابل بیتربیت، بیخانواده یا چیزهایی از این قبیله و در صورتی که خدایی نکرده بصورت غیرعمد و غیرارادی حتی، یک معلم به قصد تربیت بچه حتی کوچکترین خشونت هرچند کنترلشدهای در قبال اون بچه انجام بشه، حتماً فرداش پدر و مادر و دو جفت پدربزرگ و مادربزرگ توی مدرسه حاضر میشن که حق بچهی بیتربیتشون رو از نظام آموزشی احمقانه و کهنه و مندرس و عهد بوقی موجود بگیرن! این بچه هیچ وقت مقصر نیست و هیچ وقت اشتباه نمیکنه! والدین و بزرگترهایی رو میدیدم که انگاز انتقام همهی کتکهایی که خورده بودن رو به کمک بچههاشون از بقیه میگرفتن. در نتیجه در مقابل افراط شدید تربیتی قرار گرفتن رو با اشتباه مشابه بینهایت تفریط جواب میدادن و توی ذهن خودشون داشتن ادای والدین تراز و سطح اول رو هم در میاوردن؛ که چقدر احمقانه... بگذریم...
به این ترتیب من با وجود ۲۸ سال تمام سنم (این اتفاق نادر سالی یک بار و امسال دقیقاً در شانزدهم همین ماه رخ خواهد داد)، در مواجهه با هر موضوع و مطپلهی ناگوار در زندگیم ابتداییترین کاری که میکنم اینه که میزان و شدت تقصیر خودم رو توی اون موضوع میسنجم. معمولاً ساکت و آرومم چون باعث میشه کار اشتباهی انجام بدم و در نهایت مقصر وقوع یه حادثه بزرگ بشم. کشف بزرگ اخیرم پس از مدتها فهمیده نشدن، کسی را نداشتن و انزوای ذهنی حتی در شلوغترین محلهای زندگیم هم این بود که مقصر هستم اگر با حال ناخوشم ذرهای کس دیگری رو در جنگ درونی خودش تضعیف کنم، هر چند معتقد باشم که کاری که اون فرد میکنه گول زدن خودشه و صددرصد غلط!
-
کیس تحقیقاتی جدید یه خانومیه که از طریق دوستان و اقوام در جلسات مخوف زنانه به مادرم معرفی شده. مورد آخری که من به مامان گفتم ازش خوشم میاد، یه خانومی بود که یه ازدواج ناموفق داشت ولی خب من توی انجمن دیده بودمش و در زمینه سلایق میدونستم اشتراکاتی وجود داره و از تیپ و رفتارهاش خوشم اومده بود؛ که خب اصلاً جدی نشد و حتی به تحقیق هم نرسید. بعد از اون کم کم مامان به این نتیجه رسید که دنبال همسر باشه برای من. من خودم که همهی زندگیم سر کار، استراحت و مبارزه پنهان با اژدهای افسردگی و سرخوردگی ملی میهنی بودم و شرایط آشنا شدن با کسی رو نداشتم. کیسهایی که مامان معرفی کرد به ترتیب: یه دختره هست مادرش خیلی وقت پیش فوت شده و باباش تاکسی تلفنی کار میکنه و میگن خیلی دختر خوبیه. نوه فلانی. دختر فلان همسایه مامانبزرگ اینا که مادربزرگش اینا خیلی آدمای خوبین و سلام علیک داریم با هم. و آخری هم یه خانوم معلم که پدر مادرش از هم جدا شدن و پیش پدربزرگ ومادربزرگش زندگی میکنه. به ترتیب اولی رو نفهمیدم چی شد، فک کنم بابا مخالف بود. دومی قصد ازدواج نداشت و چون ما رو میشناختن میخواستن دوباره با دخترشون صحبت کنن یه هفته بعدش که مامان گفت نه نمیخواد، بذارین همون درسشو بخونه. سومی هم قصد ازوداج نداشت و باباش همه رو رد میکرد و قرار بود خبر بده که خبر نداد و چهارمی هم مامان گفت اگه مشکلی نداری بهش زنگ بزنم! فقط شماره خودش رو داره! خب من که نه میشناسم و نه متعقدم که با یه عکس حق این رو دارم که روی کسی عیب بذارم یا یکی رو بپسندم (فکر کنید در حین نوشتن کلمه بپسندم دارم انگشت اول و دوم دوتا دستم رو دو طرف صورتم با یه حالت مسخره هی خم و راست میکنم). تحقیقاتی هم که کردم به تنیجه نرسید و کسی نمیشناخت. دیشب حرف نهاییم رو بعد مدتها به مامان زدم. معتقد بوده و هستم که مامان بدلیل اینکه من نه خونه دارم، نه ماشین دارم و نه شغل مطمئن، شدیداً مردده. تردید داره که برای یه همچین آدمی دنبال زن بگرده. و حتی خجالت میکشه. نمیگم خیلی هم بیراه فکر میکنه ولی ابداً منطقی و مطابق وضعیت جامعه نیست این نظرش. صدالبته خیلی هم روی همین نظر اطمینان نداره و قطعا اگه بهش بگم معتقدم همچین نظری داری، میگه نه اینطور نیست؛ ولی هست! دیشب تو ماشین بودیم، بهش گفتم تو شاید دوست داشتی من همه اینا رو داشتم و یه عالمه هم پول داشتم و مثلا فلانی و فلانی بودم مثلاً (که باباشون براشون خونه و ماشین خرید و بعد رفتن براشون دنبال زن و همسر). گفتم شاید تو بابت اینکه من اینا رو ندارم و خیلی درآمد معمولیای هم دارم خجالت بکشی و حق هم داری. خلاصه وقتی میخوای منو ببری خونه کسی بگی اومدم اینو زن بدم، باید یه رویی داشته باشی. کاری هم ندارم که جامعه چی میگه و تصور جامعه چیه و نمیگم تو درست میگی یا نه، (در همین حین طبق پیشبینیم داشت میگفت نه اشتباه میکنی). ادامه دادم که در هر صورت داری میبینی من روزی ۱۳ ساعت سر کارم و درآمدم هم میدونی. توی این سه سال هم کلاً تونستم ۱۰۰ تومن جمع کنم که باهاش یه پفک به آدم نمیدن و فکر هم نکن که قراره یه روزی مثل اون آدمایی که گفتم و به اون شرایط ایدهآل برسم. نهایتاً زور بزنم ده سال دیگه هم همینجوری توی همین شغل بمونم سه تا صد تومن دیگه هم جمع کردم که البته اون موقع هم با اون پول کوفت به آدم نمیدن. پس اگه فکر میکنی من الان چیزی ندارم، مطمئن باش قرار هم نیست هیچ وقت داشته باشم. پس نه به کسی زنگ بزن، نه دنبال کسی بگرد! اینجا رسیدیم دیگه... سخت میدونین چیه؟ اینکه آدم به خانواده خودش بقبولونه که من آدم سالمیام، اهل کارم و فکر میکنم ممکنه آینده خیلی بهتری داشته باشم. برای زندگی آیندهم هم مثل تقریبا همهی جوونهای دیگه این مملکت به وام ازدواج و یکی دوتا وام دیگه بعلاوه مسکن ملی یا چیزهای این شکلی فکر میکنم و فقط امیدوارم...امیدوارم که بشه! اینا رو شاید اونایی که دختر دم بخت داشته باشن بهتر درک کنن، اینکه واقعا همهی اینا که هیچی نیستن واقعا، تنها دستآویزهای جوونیه که کمکم بتونه زندگیش رو باهاشون شروع کنه. ولی خب... به هر ترتیب فکر کنم یه قدم بزرگ برداشتم دیشب و یکم خیال خودم و مامانم رو راحت کردم. کماکان دارم به این فکر میکنم که تحمل تنهایی احتمالاً از درد خماری سختتر باشه و اینکه آدم اگه یاد نگیره مکه چطور تنها زندگی کنه، شاید یادگرفتن چیزای دیگه خیلی مفید هم نباشه که نهایتاً مبدا و مقصد همهی ما تنهاییه.
-
بعد از فیلم پدر 2020 و سریال افعی تهران ۱۴۰۲ دیگه دارم کمکم به این نتیجه میرسم که احتمالاً ایدههام یکی پس از قراره توسط آدمایی که مطمئنم هیچ وقت حتی قرار نیست ببینمشون به طرز ناباورانه ای ساخته و دستکاری بشه و من همش به این فکر کنم که اگه امکانات داشتم و جای اونا بودم چی میشد. (اولی برای من یه شعر و دومی یک سینمایی بود). یه ایده دیگه دیشب به ذهنم رسید. دارم به این فکر میکنم که میشد نویسنده باشم لااقل. میخوام اینو دنبال کنم. بنویسم... بنویسم و بعداً بگردم دنبال کسی که یکی رو میشناسه که یکی رو میشناسه که یکی رو میشناسه که میتونه باعث بشه این برسه به دست یه کارگردانی که ...
-
بازم به قول جلالالدین... زان که ز گفت گوی ما گرد و غبار میرسد...
دارین به تصویر خرابکاری امروز صبحم نگاه میکنید. قهوه چپه شده روی تنها میز یک نفره کافه سحرخیز محبوبم! اولین باری که دیدم صبح به این زودی -زمانی که تازه دارم راه میوفتم که پیادهروی نیم ساعتهام رو تا محل کار شروع کنم- اینجا بازه، با تعجب و سرعت زیاد از کنارش رد شدم و فقط پیش خودم میگفتم، این موقع صبح چرا باید پاشه بیاد اینجا رو باز کنه؟ تا فرداش، این سوال گوشه ذهنم بود، و هنوز هم هست! همین کافه و شاید از اولین روزی که اومدم اینجا، همین میز کوچیک باعث شد برنامهی هر روزهم تغییر کنه. پیاده روی هر روزهم و صبحونه هولهولکیم خونه، تبدیل شد به یه رب بیشتر خوابیدن، با اتوبس سر کار رفتن و هزینه خرید قهوه واسه خونه رو صرف اتوبوس و یه فنجون آرامش اینجا کردن! البته یکم غیراقتصادیتر بود، ولی بیشتر دوستش داشتم.
امروز وقتی پسره قهوه رو برام روی میز گذاشت، داشتم به این فکر میکردم که «کاش اینجا بودی، مامان دیشب حالش بد شد» یعنی چی! دسته لیوان رو با انگشت اشارهم دور لیوان میچرخوندم و یجورایی با صدای خلسهساز خِرخِر چرخیدن قسمت بدون لعاب فنجون روی نعلبکی زیرش، تو ذهنم پرواز کرده بودم به چند سال قبل و داشتم مشق نوشتن بچهها، جدول حل کردن مامان و تلوزیون دیدن بابا رو توی خونه تماشا میکردم. نفهمیدم چطور لیوان چرخید و همه قهوهش خالی شد روی میز، ولی وقتی متوجهش شدم که دیدم یه مساحت سیاه داره میز رو میگیره، و دستم دیگه مثل قبل نمیتونه فنجون رو بچرخونه. حتی فرصت عکسالعمل هم نداشتم. به انعکاس سرپیچ بدون لامپ بالاسرم توی قهوهی چپه شده خیره شده بودم و با خودم فکر میکردم اگه تنها نبودم، احتمالا الان اینجوری قهوه پخش میز نشده بود. اینقدر سروصدا نکن، اینقدر اینو نچرخون، کرم نریز، نکن الان میریزیش... یا حداقل بعد اینکه ریخت؛ یه داد و تشری... خاک تو سرت همه جا رو به گند کشیدی، یه خندهای، یا لااقل یه دستمال واسه تمیز کردن این خرابکاری!
منی که هیچ وقت چیزی رو تنها نمیخوردم و همیشه به اونایی که تنهایی میومدن رستوران و کافه چپچپ نگاه میکردم، بیشتر از یه سال بود، پشت این میز، تنهایی قهوه میخورد. تا وقتی که از قهوه روی میز بخار بلند میشد انگار فلج شده بودم و هیچ کاری ازم بر نمیومد. حتی دوست داشتم همه قهوه از روی میز سربخوره و بریزه روی پیرهن و شلوارم. خیره موندم بودم و سعی میکردم بغضم نشکنه. ولی وقتی قهوه سرد شد و روی من نریخت، در کمال ناباوری انگار بخاطر ریختن یه لیوان قهوه ناقابل روی میز گریهم گرفت. نفسم اینقدر داغ بود که وقتی بیرون میدادمش، پشت لبم میسوخت. پسر قهوهچی رو صدا کردم و برای اولین بار بجای تشکر، ازش بابت خدابکاریم معذرت خواستم. حس کردم احتمالا توی شهر به این بزرگی، شاید این آدم تنها کسیه که از من تنهاتر باشه! توی راه و توی اتوبوس، به روزهایی فکر میکردم که قرار نیست هیچ وقت دوباره ببینمشون.
پ.ن: زندگی مثل قبل و با همون سرعت همیشگیش ادامه داره و چون اتفاق خاصی نیوفتاه و منتظرم فعلا، چیز خاصی برای تعریف کردن ندارم. این پست هم بهانهای برای نوشتن بود که از طریق خوندن یاسمن گُلی و خب به طریق اولی امیرحسین، ایجاد شد. همین دیگه...
امروز یه ده دقیقهای با محمد لب جاده قدم زدیم. میگفت: به این نتیجه رسیدم که این زندگی همش یه بازیه. بی معنیه... تایید میکردم؛ تا حدودی باهاش موافق بودم. همینطور که حرفشو تایید میکردم و مرگ رو ستایش میکردم گفتم: ولی خب، آدم هر قدر که اینجوری هم فکر کنه، هر قدر هم که مرگ براش بیاهمیت باشه ولی انگار دلش نمیخواد ببینه پیر شدن بعضیا رو، پدرو ... مادرو ... اینایی که از روز اول بودن و ناخودآگاه حس میکنی انگار باید همیشه باشن. غصه میخوردیم و فلسفه خلقت میجَویدیم! گفت ولی من به چشم دیدم، تنها چیزی که آدما رو پیر میکنه، از دست دادن عزیزاشن. مرگه... آخ... آخ که چقدر درست کشف کرده بود و فهمیده بود!
-
هنوز هم معتقدم بزرگ شدن یعنی کسب توانایی نادیده گرفتن! نادیده گرفتن مزه غذاها، رنگ آسمون و درختا، بوی نون لواش از سر کوچه نونوایی، بوی بغل مامان و زمختی و بزرگی دستای پدر و خیلی چیزای دیگه. و برای ادامه دادن پست: فراموش کردن روزهای خوب خونه پدری، لذت دور هم بودنای قدیم، دلتنگی برای روزهای خوب اما دستنیافتنی گذشته، و در عوض روز به روز به آرامش، سکوت و انزوا، غبطه خوردن.
-
اوایل فروردین و توی همون دوره دید و بازدید از یجایی رد شدیم بابام گفت این زمین برا علی فلانیه. (رییس ادارهشون) زمین رو گرفته خراب کرده میخواد آپارتمان بسازه. یهو گفتم عه خب من مدرک اجرامو گرفتم دیگه، بهش بگو بیاد بده به من، کار کنیم. هیچی نگفت. همون لحظه اون موضوع تموم شد! گذشت... تا چند روز بعد!
سر کار بودم و رفته بودم سرویس. با جزییات میگم که شرایط احمقانه و خنده دارمو بشه تصور کرد. تازه چند روز بود شمارهم رو توی نظام مهندسی گذاشته بودن بعنوان مهندس مجری. کارم تموم شده بود و تازه شیلنگ آبو برداشته بودم که گوشیم زنگ خورد. نمیدونم چرا به شماره ناشناس علاقه دارم! تا دیدم ناشناسه جواب دادم. سلام، مهندس فلانی؟ بله شما کار اجرا میکنید؟ بله وقت دارین الان صحبت کنیم؟ من فلانی هستم و از نظام شماره شما رو گرفتم. بله بله... بفرمایید (مرد حسابی ینی چی بله! خودتو نشستی هنوز! شاید یکی پشت در باشه و پیش خودش الان بگه این چرا اون تو تلفن صحبت میکنه... اگه الان در بزنن چی؟ بدبخت الان چجوری میخوای حین شستن خودت به حرفای طرف گوش بدی در حالی که صدای پاشیدن آب و جیرجیر نعلبکی میره اونور! خیلی لحظات شرمآوری بود ولی خب اولین کیس مالکی بود که زنگ میزد و من هیچی برای گفتن نداشتم. خلاصه یجایی وسط حرفاش خودمو با کمترین صدای ممکن شستم و پاشدم اومدم بیرون!) بعد کلی صحبت خلاصهش این بود که من گفتم بعنوان تخفیف با قیمت پارسال میام پای قرارداد باهات، و اینکه در آخرین لحظات گفتم ببینین من کار اولمه، خواستم اینو بدونین!
اون جمله آخر خیلی جمله عجیبی بود، حتی برای خودم! انگاز شخصیت بنفش درونم (اشاره به انیمیشن INSIDE OUT) یه لحظه کنترل بدنمو دست گرفته بود و میخواست آخرین تلاشهاش رو بکنه که شجاعت به خرج ندم و نتونم کار رو بگیرم! جزییات دیگه در خصوص صحبتایی که کردیم خیلی کاربردی نیست و میگذرم...
شب سر سفره شام یهو رو به مامانم و در حالی که بابام روبروی من نشسته بود گفتم: مامان راستی امروز یکی زنگ زد برای کار ساختمونش. حق الزحمه من میشد پونصد میلیون ولی بهش گفتم نه، خیلی کمه. قبول نکردم. بعد یهو بابام گفت عه؟ کم بود ینی؟ بهش گفتم آره، قبول نکردم. (شما گنده گویی رو ببین فقط! کم بود!!! قبول نکردم!! تازه پونصد هم نمیشد میشد 490 و تازه اونم احتمالا طرف ازش میزد به مقدار... ولی خب) در ادامه بهش گفتم ولی فقط میخواستم ببینی که هر چی از ما خجالت بکشی و در همون حد که به دوستت بگی پسر منم میتونه ساختمونت رو برات بسازه و اینا حاضر نباشی برای من قدمی برداری، بازم کار هست و خدا حواسش هست به ما. من بیکار نمیمونم که... خیلی ضربه سنگینی بود! یه لبخندی زد و یکی دو ثانیه بعدش گفت اون پول بهت نمیده که، دنبال اینه مفت در بیاد. آره.. آره... با همون دو سه تا جمله قشنگ برجکشو زدم. خرد شد قشنگ! بنظرم حقش هم بود! ولی خب... این شد سبب خیر.
یکی دو هفته پیش یه روز بهم زنگ زد. گفت با فلانی صحبت کردم که از مدیرای ارشد فلان اداره نیمه دولتیه یا فلانه و اینا، برای کار بهش گفتم. خیلی ناراحت شده که ای بابا ما اینهمه رفیق بودیم چرا اینقدر دیر گفتی و اینا و قول داده مرکز استان برات کار جور میکنه و تا یکی دو هفته دیگه خبر میده. در حدی که گفته اگه اون جا کسی با تحصیلات تو نخواسته باشن، اون پوزیشن رو برات باز میکنه و میبرتت سر کار. از اونجایی که بارها اتفاق افتاده که حرف خالی بوده همه این چیزا، بهش گفتم خب حالا تا ببینیم چی میشه. من اوکیام.(ولی تا وقتی حضوری ندیده بودمش شب همون روز، قضیه رو خیلی شوخیتر تلقی میکردم. هر چند خیلی از بچه های فامیل رو بابام با همین واسطهگری و اینا فرستاده سر کار؛ ولی خب برای من هیچ وقت از این کارا نکرد. این تقریبا سری اول اینا بود، که اونم یجورایی با تحریک و تحقیر مجبور شد. شاید هیچ وقت دلیل این رفتارش رو نفهمم.) چند روز پیشم به اصرار من بابا زنگ زده بود بهش که لااقل یسری منابع و چیزایی که لازمه مطالعه کنم رو بهم بگه که گاو نباشم وقتی میرم، ولی بهش گفته بوده هیچی لازم نیست بخونه، همینجوری پاشه بیاد و نگران نباشه. فقط فلان روز باهاتون تماس میگیرم، خودم خواستم بیام مرکز استان، میگم همون رو بیاد که کاراشو ردیف کنیم. بیشتر از همه اینجا دلگرم شدم که بعد دو هفته همچنان حرف قبلیشو تکرار کرده و یادشم بوده جریان چیه، در نتیجه یجوایی انگار میخواد واقعا یه کاری بکنه واسه من!
-
مسئله پارتی:
من هیچ وقت تو زندگیم پارتی نداشتم. مثلا تو مدرسه بابام با بعضی از معلما دوستی قدیمی داشت، ولی اون معلما بیشتر از بقیه معلما و منو بیشتر از بقیه دانش آموزا، اذیت میکردن و بهم سخت میگرفتن! یعنی اگه پارتی و آشنایی هم داشتم، معمولا به شکل خرکی و وارونه به کار میومدن!
چند سال پیش، داشتم با محسن در مورد سربازی رفتن صحبت میکردم. بهش گفتم بنظرم باید هر طور میتونه آدم پارتی جور کنه. اگه تو جای خوب با پارتی نری، یکی دیگه با پارتی میره. ربطی به عدالت و انصاف نداره، تازه اینم اصلا هم منصفانه نیست که چون یکی توی فلان ارگان آشنا داشته یه سربازی تو تایم اداری وسط شهر داشته باشه و تو چون کسیو نداشتی، لب مرز تو سرما و گرما خدمت کنی! ولی اینکه پارتی داشته باشی اما لایق موقعیتت نباشی بده. دکتر سهمیهای باشی اما سواد نداشته باشی بده. سرباز یه اداره باشی ولی قدر موقعیتت رو ندونی و بری دنبال کارای خلاف بده. دنبال خدمت نباشی بده...
و همچنان پای این حرفم هستم. هر چند ترس دارم از اینکه اگر روزی قرار باشه بچهدار بشم، نباید پولی که سر سفره میبرم ذرهای توش شبهه باشه، ولی با چند سال دوندگی و کار بیوقفه فهمیدم تو این وضعیت اجتماع که لیاقت و اخلاق اولویت اول هیچ کس نیستن، نمیشه سرتو پایین بندازی و بگی بالاخره یه اتفاق خوب برای منم میوفته و یه قدمی اتفاق خوبت تازه بفهمی، اتفاق تو رو یکی برداشته واسه خودش! هنوز بعد سه سال کار کردن تو این کارگاه، وقتی پنجشنبه جایی هستیم و میگم زودتر برم که فردا باید برم سر کار همه با تعجب میگن ینی چی؟ جمعه هم مگه کسی میره سر کار؟ یا اینکه هنوز خیلیا نمیدونن که کل این سه سال روزی دوازده ساعت دارم کار میکنم و هیچ عنی نتونستم واسه خودم جمع کنم چون حقوقم همیشه سه چهار ماه عقب بوده و همیشه اینقدر خسته و وامونده ام، که وقت نمیکنم واسه خودم کاری بکنم! میدونین تو شهرای کوچیک مثل شهر ما دوازده ساعت کار، خیلی تایم زیادیه. شاید تو شهرای شلوغ و بزرگ آنچنان هم غیرقابل تصور نباشه...
ولی در کل میخوام بگم که خیلی منتظرم ببینم چی پیش میاد و میخوام ببینم اونجا حقوقش چجوریه و شرایطش از این جهنم من بهتره یا نه!
-
با روزی دوازده ساعت کار، وقتی از راه میرسم خونه تازه اول سرویسدهیمه. الان تو سن 28 سالگی، واقعا خستهام! خسته و کوفته میرسم خونه و یهو مامانم میاد، پاشو بریم فلان جا. پاشو ما رو ببر فلانجا. پاشو فلان چیز نداریم. از یجایی به بعد که یکم بزرگتر شده بودم، اینجوری بود که خیلی از کارا رو من میکردم توخونه. یجورایی بابام یواش یواش دایورت کرد رو من و خب داداشم هم همیشه از من پنج سال کوچیکتر بود و هیچ کاری بلد نبود و ازش بر نمیومد. در نتیجه همیشه یه عالمه کار داشتم! الان اینطوریه که وقتی از سر کار میام ساعت شیش و هفت، بابا بیرونه، داداش خوابیده. بعد پا میشه تخم مرغ درست میکنه میره باشگاه و بعدشم با دوستاش میرن بیرون میگردن تا نزدیکای شاک (حتی بعد شام) و من وقتی میرسم خونه تازه باید یسری کارای خونه رو رفع و رجوع کنم! انگار زندگی و تفریح مال بقیه است و من دارم حقوق میگیرم که پسر و همزمان پدر خونه باشم! باور کنین خیلی توهین آمیزه!
یه وقتایی مثلا میگم من کار دارم. میخوام فیلم ببینم یا مثلاً میخوام ساز تمرین کنم یا مثلا میخوام بخوابم! عه... ما با تاکسی بریم بیرون که تو میخوای فیلم ببینی؟ که تو میخوای بشیتی با کمانچه بازی کنی؟ خیلی غصهم میگیره و دلم به حال خودم میسوزه. نصف روز سر کارم. از نصفه دیگهش یه بخشش رو خوابم و باقیماندهش هم باید در اختیار بقیه باشم. یعنی تایم خودم هم برای خودم نیست. در نهایت، نتیجه همه اینا برای خودم چیه؟ هیچ... به همین سادگی بقیه ازت توقع دارن کاراشون رو راه بندازی، و هیچ توجهی به اینکه شاید تو واقعا به یه کار به ظاهر بی اهمیت نیاز داشته باشی، هیچ فکری نمیکنن! برای هیچ کس مهم نیستی انگار!
-
به این فکر میکنم که کار جدید میتونه حتی از کار فعلیم بهتر هم نباشه. همینقدر وقت گیر و عذاب آور. حتی بخاطر اینکه شهر غریبه است، بر خلاف شغل فعلیم حتی هزینه آور، اما کماکان انتخاب بهتری باشه برای ادامه زندگیم، چون باعث میشه یه بخشی از خودم رو از دیگران پس بگیرم!
و بزرگسالگی بنظرم یعنی همین که دارم همهی عشق و علاقه و وابستگیای که به خونه و خانوادهم دارم فراموش میکنم. دارم سعی میکنم فراموش کنم. دارم یاد میگیرم نادیده بگیرمشون تا بتونم یه انتخاب بهتر بکنم.
-
امشب مامانو بردم یه سر راه آهن که بلیطش رو چک بکنه. داشتم واسه اینکه این کار چقدر الکی و غیرمعقوله با مامانم صحبت میکردم که گفت ایشالا یه روزی مثل من به روزی بیوفتین که بچههاتون مسخرتون بکنن تا یاد این روز و این حال من بیوفتین! آی دلم شکست... همه مامانا از این حرفا میزنن دیگه، میدونین چی میگم! انتقادپذیری صفر!
همون موقع بابا زنگ زد. هم عصبی بودم هم چون نیم ساعت قبلش جوابمو نداده بود ریجکت کردم. تو همون عصبانیت شاید برای اولین بار، بلند و از ته دل آرزو کردم ای کاش یه مریضی لاعلاج بگیرم بیوفتم بمیرم، راحت شم! دوباره زنگ زد و جواب دادم، فکرمیکردم شاید کار مهمی داشته باشه ولی نداشت؛ میخواست ببینه چیکار داشتم که بهش زنگ زده بودم.
-
دارم سعی میکنم فراموش کنم. دارم یاد میگیرم نادیده بگیرمشون تا بتونم یه انتخاب بهتر بکنم. لعنت به این بزرگسالگی
فردا آزمون محاسباته... بعد از یه چیزی در حدود 9 ماه درس خوندن، فردا باید برم نتیجه کارمو ببینم و حقیقتا بخوام منطقی و منصفانه بگم، امیدی ندارم. البته که من کلا آدمیام که امتحانها رو از تمرینا بهتر حل میکنم. مثلا تراز کنکورم از تراز همهی آزمون آزمایشیهام بهتر بود. یا حالا چیزای دیگه... یجورایی غریزهم تو امتحانا به کمکم میاد، وقتایی که داستان جدی میشه...
با این وجود حس میکنم نتونم نمره خوبی بگیرم ولی امیدوارم یه چیز نزدیک به قبولی باشه. داستان اینه که با وجود اینکه 9 ماه درس خوندم بازم درسم تموم نشد. (غرهای این بخشو قبلاً زدم، دیگه الان غر نمیخوام بزنم...) و خب همین موضوع منو ناامید کرد. بعلاوه شما حساب کن 17 اسفند آزمون بوده، من از روز اول اسفند همینجوری مریض بودم تا 12 اسفند. تازه دو سه روزه حالم اوکی شده. خب واقعا دوره مهمی بود و اگه تمرین بیشتر حل میکردم شاید خیلی شرایط عوض میشد. ولی خب نکردم دیگه...
-
بقیه آزمون
ماشین
کنسرت
حنا
خستگی و امیدواری
پور سینگ
موزیک پلیر
-
برای فردا کلی امید دارم چون میخوام برم خودمو محک بزنم و نتیجه درس خوندنم تو این 9 ماه رو ببینم. ولی مهمتر از اینا اینکه دارم به این فکر میکنم که بعد از امتحان انگار آزادترین آدم روی زمین میشم. چون دیگه درس نمیخونم و تا آزمون بعدی فقط روزی چندتا تست میزنم تا درسا دوره شه. خب این خیلی خوبه... میتونم بشینم کتاب بخونم. میتونم کارام رو بروز کنم. میتونم سازو جدیتر بگیرم و خب توی آزمون بعدی میتونم با امیدواری کامل برم واسه قبولی! چی از این بهتر!
-
دیشب علیرضا بالاخره یه ماشین اوکی کرد و حتی برداشت آورد خونه. به لطف دزدی سیستماتیک توی بخشهای مختلف مملکت، ماشینی که ثبتنام کرده بود رو انصراف داد و اینقدر پولش موند و دست دست کرد و اینا که دیگه رفت یه پراید خرید. از من شجاعتره، شکی نست... از اونجایی که بعد از اون جریانات دعوای پست قبل یه مدتی میشه با هم صحبت نکردیم و همچنین یه جریان خجالت آور دیگه که ای کاش رخ نمیداد، باهاش حرف نمیزنم. قطعا حرفایی زد که باید بابتشون معذرتخواهی کنه... ولی خب رسم برادری و بزرگتر بودن نیست که کمک نکنم. دیشب هر چی پول تو حسابم داشتم دادم به مامان و امروز از طرف خودش داد به علیرضا که بتونه ماشینه رو بگیره. حالا خیلی هم نبود ولی خب نقد همینو داشتم و اینجوری هم نبود که بگم کم بود. از قبل به مامان گفته بودم من اینقدر دارم، بگیر از طرف خودت جوری که نفهمه بده بهش و روی این پول حساب کرده بود واقعا. دیشب رفتم خودم بهش بدم، باز دیدم بهتره غرورش حفظ بشه. پیش خودم گفتم بذار فک کنه پوز منو به خاک زده... چه عیبی داره حالا.... آره خلاصه یه شیرینی ماشین باید به ما بده داداشمون.
-
هفته قبل که رفتم کلاس کمانچه گفتن هفته دیگه کنسله و استاد کنسرت داره تو شهر و یه گروهی بودن بیشتر از اساتید آموزشگاه. اولا که خوشحال شدم چون وقتم آزاد بود تا در خصوص امتحان، تنبل بازی در بیارم. و خب دلم میخواست برم کنسرت رو. سه چهار روز گشتم تو ذهنم، به یکی دو نفر گفتم، ولی بازم کسیو پیدا نکردم که باهاش برم کنسرت. هیچی دیگه یجور مظلومانه و بیمارگونه و علاقمند، زنگ زدم به خانوم منشی گفتم من کسیو پیدا نکردم همون یه دونه بلیط واسه من بذار کنار. و اینگونه شد که قرار شد برم تنهایی بشینم آهنگ گوش بدم. تازه نمیدونم هم که خوشم میاد یا نه!! ولی خب آهنگ سنتی دوست دارم دیگه...
-
حنا اسم کمانچهمه، گفته بودم دیگه... میخواستم بذارم حنانه، بعد دیدم خب این ساز آموزشیه هنوز و اگه برنامه درست پیش بره باید یه ساز حرفهای بگیرم. در نتیجه بهتره که حنانه رو نگه دارم برای اون ساز بعدی. بعد دیدم این رنگشم قهوهای پررنگه، یجورایی حنانه کال هم هست، پیش خودم گفتم اسمش باشه حنا! میگن روی سازت اسم بذاری، زودتر ارتباط میگیری باهاش... حالا همینجوری که زمان میگذره هی علاقهم بیشتر میشه و هی آهنگای جدید پیدا میکنم بصورت شنیداری و واسه خودم تمرین میکنم. نت خوانی و املام اینا خوب نیست که به استادم قول دادم بعد از آزمون خیلی زود حفظش کنم مث بلبل! حالا ایشالا که بتونم...
-
این چند روز خیلی کارای مختلف کردم، کارایی که چند ماه پیش اصلا بهش فکر هم نمیکردم و همهش بخاطر اینه که بتونم یه درآمد بهتری داشته باشم که بتونم هم خودم هم شریک زنگیم راحتتر زندگی کنیم. دغدغه مالی داشتن، با زندگی نکردن برابره! حالا بعدا درباره این جمله مینویسم...
هم خسته و تیکه پارهام هم امیدوار. به همکارام که تو همین مسیر با همیم و خسته میشن میگم ناامیدی گناه کبیره است. خسته میشین، درست ولی ناامیدی یعنی خدایی بالاسرم قبول ندارم و دستش رو روی شونهم حس نمیکنم. خودم که امیدم به خداست. میگن دیگه، از شما حرکت، از خدا برکت... الهی به امید تو
-
امروز در ادامه تنبلی و گشاد کردن روزهای طلایی قبل امتحان فیلم پور سینگ رو دیدم. Poor Things2023 ؛ یه فیلم خیلی عالی و بینظیر. البته بنظرم زبانش خیلی تند بود و اینهمه رک گویی و نمایش سرراست و رک و زننده لازم نبود، اما با این وجود حتی، کلی حرف داشت برای گفتن و چفت و بست داشت همه چیزش. خیلی خوب شد که این فیلمو دیدم و قطعا از ندیدنش پشیمون میشدم!
-
امروز صبح داشتم پیش خودم زمزمه میکردم... اگه مستی گناهه... به انگشت ملامت... شعره رو یادم نمیومد. نمیدونم هایده بود یا مهستی... اسم شعرم خب نه... کلا زیاد اینجوری میشه. آدم مثلا یه آهنگی یادش میاد که هی اسمشو زمزمه نمیکنه که. شعرش یادش میاد! خب روال عادیش اینجوریه که من میرم اینو سرچ میکنم تو گوگل، بعد آهنگه میاد واسه دانلود. بعد ده تا سایت باز میکنم تا یجا اسمش رو نوشته باشه، بعد از اونجایی که احتمالا از آهنگای مورد علاقهم هست میرم تو موزیکام دنبال اسمش میگردم تا پخش کنم... خیلی حوصله سر بر...
امروز داشتم فکر میکردم که یعنی یه موزیک پلیری نیست که یجوری یجایی از خودش متن آهنگ رو جا بده و آدم بتونه از طریق سرچ آفلاین توی برنامه (یا حتی آنلاین ولی تو موزیکایی که توی گوشی داره) آهنگ مورد نظرشو پیدا کنه؟ رفتم از کوپایلوت مایکروسافت پرسیدم، چند تا نرم افزار معرفی کرد ولی خب من یکی دوتا شو نصب کردم چیزی که مد نظرم باشه پیدا نکردم!
واقعا که... من اگه برنامه نویس بودم یا مثلا اندروید استدیویی چیژی بلد بودم میرفتم اینو میساختم...
----
الان که دارم اینو مینویسم هیجدهمه ومنتظرم در سالن رو باز کنن تا برم بشینم رو صندلیم واسه کنسرت...
تازه فهمیدم عجب غلطی کردم! پر آدمه اینجا و من کلا آدم تنها کاری بکنی نیستم! بههمین دلیل هم کلا کاری نمیکنم چون اغلب تنهام! الان اصلا استرس گرفتم قاطی اینهمه آدم و خانواده... چه کاری بود🤦
از امتحان دیروز هم بگم... بلحاظ مدیریت جلسه و اینا اوکی بودم. ولی خب عدم تمرین کافی باعث شده بود از همون اول با دید اینکه خب من که قبول نمیشم برم سر جلسه. هر چند تا یه ساعت اول سعی کردم مدیریت کنم داستانو، ولی خب بازم در نیومد دیگه. از یجایی دیدم نمیرسم واقعا... دیگه رفتم شروع کردم فقط اونایی که بلدمرو زدم تا ببینم درصد خطام چقدره... (آخ از خجالت خیس عرق شدم... در باز شد)(خب اومدم نشستم، دیگه طبق شناختی که از خودم دارم کمکم خونسرد میشم و اوکی میشه... حی میکنم به این ادکلنی که زدم حساسیت دارم و استرس میگیرم بعد زدنش!)
آره خلاصه امتحانمون رو اینحوری دادیم که از شصتتا سوال، بجای سی تا، هیجدهتا زدم. ولی خب خوشحال بودم. خیلی خوشحال. حس رهایی شدیدی داشتم و در عین حال امیدواری چون هم دیدم خب میتونم تست بزنم، هم حس میکردم با یه ماه تمرین حل کردن اوکی میشد داستان. خلاصه که رفت واسه سری بعد و اصلا هم از این بابت ناراحت نیستم. یکی از درسا رو باید بخونم چون نخونده بودم، و چند ماه تست تمرین کنم. خب میترکونم اینجوری باشه
مردن اون پسره
حال خرابم و دوست خواستن
دعوا با خواهر
خستگی و ناامیدی
فهمیده نشدن
عدم توانایی در نوشتن
-
بارها شده که وقتی میخوام یه پست بذارم، کلی حرف توی سرمه. ولی وقتی شروع میکنم به نوشتن اینقدر هی از یه چیزی میرسم به یه چیز دیگه که اصلا حرفایی که میخواستم بزنم رو یادم میره. الان اینایی که اون بالا نوشتم، چیزاییه که میخوام بنویسم. اینجوری باعث میشه یادم نره! بعد خوندن همون چند خط بالا هم به نوعی ممکنه جذاب باشه، و برای من یادآور همهی چیزی که این پست هست! شاید از این به بعد همیشه اینکارو کردم!
اول از همه معذرت میخوام بابت بیادبتر شدنم. بعد از اینکه یه کامنت تو پست قبلی گرفتم، یه روز بعدش دقیقا یادم اومد که یه حرف زشت توی پست قبلی بود که دوست نداشتم پیش کسی بگمش! وقتی نشستم و دارم برای خودم تایپ میکنم، خب فقط خودمم و خودم. اون وقتی آدم متوجه میشه که نوشتنش دقیقا چه شکلیه، که خب یکم دیره. تغییرش میدم و ادیتش میکنم؟ خیر، اما از نوشتنش پشیمونم. شاید اون موضوع اونقدرا هم ... نبوده باشه!
-
امروز محمدرضا یه کاری که نباید کرد. یه جورایی از اعتمادم سوءاستفاده کرد. نمیدونم... حس بچهای رو داشتم که اسباب بازیشو داده به همبازیش که براش نگه داره تا بره خیارشو بده مامانش براش براش موزی پوست کنه و بیاد، و وقتی میرسه میبینه دوستش داره با اسباب بازیش بازی میکنه! میدونین، همینقدر مسخره و همینقدر بیاهمیت، اما همینقدر برای من آزار دهنده! و بعدش رسیدم خونه... هیچ کس منو نمیفهمه!
امشب؛ آخرای دهه سوم زندگیم به این نتیجه رسیدم که به یه دوست جدید نیاز دارم. یه دوستی که «باشه»! باشیدن، یا در دسترس بودن چیز کمی نیست. و بیشتر از اون، کسیه که آدم رو بفهمه. الان واقعا دلم میخواست یه کسی بود میرفتم میشستم کنارش، یا بغلش میکردم و هیچی نمیگفتیم. برای ساعتها سکوت میکردیم. و بعد کمکم شروع میکردم حرفایی رو میزدم که کسی نمیفهمشون! ولی اون آدم میفهمه! از این رفیقا... و خب، یه زمانایی داشتم، ولی الان نیستن! اگه اونی که باهاش ازدواج میکنم، همچین دوستی نبود، چه غلطی بکنم؟
-
همینجوری که ناامید و ناراحت بودم و داشتم دیوارو نگاه میکردم ولی فوکوس چشمام روی بیست سانتیمتر بود، فرهاد یه پیامی داد توی اینستا، و شروع کردم قر زدن که بابا چرا تموم نمیشه... اونم موافق بود، ولی از من امیدوارتر. امیدوارتر به زندگی کردن، و با دغدغههای سطحیتر. من میگفتم خستهام، اون میگفت فروشنده ماشین توی نیسم ساعت به اندازه یه ماه من سود کرده! یک آن فکر کردم ما همو میفهمیم، ولی خب، خیلی فاصله داشتیم با هم!
البته امیدوارترم کرد، ولی خب نفهمید... برای چندمین بار به شوخی پرسید، بالاخره زندگی ارزش زیست دارد یا به زحمتش نمیارزد... گفتم زندگی حتما ارزش زیستن داره، اما قطعا قطعا به زحمتش نمیارزد!
-
چند روز پیش خواهرو دعوا کردم بخاطر یه موضوع کوچیک. البته نه چندان کوچیک. میدونین اینکه آدم برای بزرگترش ارزش قائل نباشه بده... اشتباهه. غلطه. اینکه فکر کنی هر چی بهت میگن به قصد آزار و اذیت توعه اشتباهه. من هیچ چیزی از نوجوونای این دوره و زمونه نمیفهمم. انگار از صد نسل قبلترم! رفتم پیشش گفتم پاشو این ظرف غذاتو ببر بشور. از صبح ده بار مامان بهت گفت برنداشتی، پاشو همین الان. خیره نگام کرد؛ باشه... از بیرون امدی گیر دادی به من؟ گفتم بزرگتره یه چیزی رو ده بار که نباید بگه. تو بخوری بریزی، مامان بیاد دنبالت آشغالاتو جمع کنه؟ پاشو من ایستادم. الکی گفت باشه، و خیره نگاه میکرد... با بغض. انگار دارم حرف زور میزنم. انگار دارم اذیت میکنم، جنایت میکنم... پا نشد. گفتم، من ایستادم همین الان بری، اینجوری نگاه نکن بلند شو. نگاه میکرد، تکون نمیخورد... من هیچ وقت مغرور نبودم، غد نبودم... تو نگاه و رفتارش همزمان این بود که حالا که گفتی همین الان برو، همین الان نمیرم که بدونی برات ارزشی قائل نیستم. هم این بود که تو هم یه آدم ظالم زبون نفهمی مثل همه آدمای اطرافم، در صورتی که من هر کار میکنم تا یه کلمه باهاش صحبت کنم، ولی اصلا حاضر نیست گوشیو کنار بذاره... یه لحظه عصبی شدم، یه چک زدم تو گوشش. کنترل شده بود، ولی چک بود. علیرضا منتظر همین لحظه بود که بیاد با من دست به یقه بشه که چرا زدی... داد و بیداد... حرفای نخنمای روانشناسی که الان چه تاثیری داره که میزنی. پونزده سالشه و... خاک تو سر من که زدم. خاک تو سر تو که باعث شدی فکر کنه هر اشتباهی بکنه، کسی هست که ازش دفاع کنه. درو بستم از خونه زدم بیرون. کارم غلط بود؟ نمیدونم. سختگیرانه بود، خشن بود، اما غلط... به نظرم به هر وسیلهای لازمه آدم بفهمه کار اشتباهش تبعات داره. بفهمه یه سری کاراش غلطه. شاید کارم بهترین کار نبود ولی حرکت علیرضا، بدترین تاثیرو داشت... از خونه زدم بیرون...
-
امشب بعد صحبتام با فرهاد، حس کردم میتونم شعر بنویسم. ولی نشد. بجاش کمانچه زدم و نشستم چارلز بوکوفسکی خوندم... گزیده اشعار، سوختن در اب، غرق شدن در آتش...
چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی
اما سالها طول میکشد تا این را بفهمی
وقتی هم که آخرسر میفهمیاش،
دیگر خیلی دیر شده.
و هیچ چیز بدتر از
خیلی دیر نیست!
-
داشتم شعر میخوندم که یه نوتیف از توییتر برام اومد. صاحب این اکانت... به رحمت خدا رفته بود!
جوون هم بود. رفتم توییتهای آخرش رو بخونم. آخرین توییتش این بود: این بیماریم حسابی منو از کار انداخته!
و روزمرگی بود و اشتغال... 14 دی ماه: واقعیت امسال رو بخاطر قشنگیهاش دوست دارم. و اول سال هم توییت زده بود: از الان برای سال 1402 کلی برنامه دارم. حسابی ذهنم درگیره برنامههای سال جدید هستم و میدونم امسال پربارترین سال تاریخ کاریم هستش!
امسال رو تموم نکرد!
میدونی آقا مهدی، مطمئنم جایی که هستی، بدتر از اینجا نیست.خدا رحمتت کنه، فقط کاش میتونستم ازت بپرسم، ارزش زیستن را داشت یا به زحمتش نمیارزید؟
تمام دیماه و نصفه بیشتر بهمن و ننوشتم! سرگرم بودم و طبق چیزی که اخیرا یاد گرفتم از ننوشتن ناراضی نیستم!
-
از خودم بخوام بنویسم یه آدم باورنکردنیای هستم یه وقتایی! یه وبلاگی رو داشتم میخوندم الان، یادم افتاد از اعجاب انگیزبودن خودم! (کاش میشد اینجا هم مثلا وقتی لینک میدی به یه وبلاگ دیگه توی مت، یه نوتسیفی چیزی براش بره که متوجه بشه. هم بیاد یه جورایی نظر کس دیگه رو درباره خودش بدونه و هم اینکه آدم پیش خودش حس کنه غیبت نکردم پشت سرش دیگه، خودشم میبینه...) آره خلاصه نوشته بود معدلم رو توی ثبت نام آموزش پرورش حدودی وارد کردم و امیدوارم مشکلی پیش نیاد بعدا...
همین ده دیقه پیش داشتم نگاه میکردم ببینم تمدید ثبت نام تا کی بوده و فهمیدم سه روز از آخرین روز امکان ثبت نام گذشته و من با وجود اینکه کلی تحقیق کرده بودم، به معلمی علاقه داشتم و میخواستم ثبت نام کنم یادم رفته! اضافه کنم تمام دوستان و آشنایان شدیدا پیگیر بودن که ثبت نام کنم و حتی یکی از دوستای بابام که فنی حرفهای درس میده کلی جزوه برام فرستاده و باهام تلفنی صحبت کرده که اینا رو بخون و داشته باش، ایشالا قبول میشی! حالا من الان یقه کیو باید بگیرم که بابا... یادم رفت ثبت نام کنم؟؟! احتمالا باید به همه دروغ بگم، حتی خانوادم! و خب نهایتا هم با دروغ قبول نشدم به این سلسله دروغها پایان بدم. که ازم بر نمیاد...
یا یه جنبه دیگه از عجیب بودن و کولی بودنم... یه بار داشتم سر کار فیلم میدیدم با گوشی و لیوان قهوه چپه شد روش. خلاصه با دستمال خشکش کردم و نشستم ادامه فیلمم رو دیدم. بعد از دو ساعت رفتم تو اینترنت و دیدم نتم کار نمیکنه! و حس کردم گوشیو خراب کردم. خلاصه رفتم یه گوشی دیگه با قرض و قوله خریدم و دیدم عه، نت اینم کار نمیکنه! که ناگهان متوجه شدم اصلا نت نداشتم و بستهم تموم شده بوده! خنده دارم...
-
این چند مدت کمانچه میزدم و میرفتم کلاس. درس میخوندم تا برای آزمون طراحی ساختمون آماده بشم و یه کار اقتصادی سوسکی و مخفی انجام میدادم که به هیچ کس در موردش نگفتم، اینجام نمیگم. درس تموم نشده ولی باید بانک سوالات رو بزنم. چون مدرسمون درسو تموم نکرد و به تخمی ترین حالت ممکن تهشو هم آورد که شدیدا نااضیم ازشون، ولی خب. معتقدم هیچ کسی در قبال من مسئول نیست جر خودم و در نتیجه اگه اون خوب کارشو انجام نداد من باید خوب درس میخوندم، پس کسیو جز خودم مقصر نمیدونم!
(یه چیز بگم... درباره خودم معتقدم همیشه که چیزای جمع نشدنی رو با هم جمع میکنم و در نتیجه همین کار عجیب از درون آدم شدیدا آرومی هستم. هیچ وقت نمونه و مثال نداشتم ازش. الان ولی یکیشو نوشتم... هیچ کس رو مسئول بخشی از زندگی خودم نمیدونم و تمام و کمال مسئولیت خودم رو میپذیرم و باقی چیزها رو جزیی از شرایط میبینم، پس با همه در صلحم. از طرف دیگه اما خودم رو در برابر زندگی و موفقیت و آرامش همه مسئول میبینم. بعبارتی دیگران رو مجاز میبینم هر رفتاری که میخوان در قبال من انجام بدن و سعی میکنم خودم رفتارهای نادرستشون رو دمپ کنم، اما خودم به شدت در مورد دیگران دقیق و وسواسی هستم و سعی میکنم کمک حال باشم و دلسوز.)
کمانچه هم که گفتم دیگه، دارم میزنم و میریم جلو. یه لذت عمیق و یه موفقیت خفیفی همیشه داره برام. چند وقت پیش مثلا استادم گفت بذا بگم بیان استوری بگیرن برا آموزشگاه و خب مثلا منی که تازه دو سه هفته بود میومدم اینجا خیلی برام کیف داشت که اینقدری خوب بودم که استادم بخواد نشونم بده... میدونین... پریشب داشتم جلوی آیینه تمرین میکردم و واقعا از حرکت انگشتام روی پردهها ذوق کرده بودم. یجوری که انگار انگشتای من نباشن، به چشم مشتری نگاشون میکردم. دستام با اینکه تپلن، ولی ریز و ظریفن. و خب وقتی از روبرو و از اون زاویه میدیدمشون یه جورایی جذاب بود برام نحوه حرکتشون و اینکه دقیقا از اون فاصله دور خودشون میچرخیدن و صاف میرفتم روی همون خطوط راهنما و صداها تو گوشم میچرخید... یه لذت وصف نشدنیای بود. یجورایی شبیه نگاه کردن به دستای نوزادا مثلا... نه به اون قشنگی البته 🤣
-
یکی از دلایلی که میگم اینجا ننوشتنم بد نبوده اینه که یه جای دیگه بدتر بوده از این. یادم نیست آخرین بار کی شعر نوشتم. خیلی وقت پیش. حس میکنم یه بخش بزرگ و عظیمی از وجودم رو دارم تو خودم خفه میکنم. تجربیات متفاوتی که تا بحال تمام و کمال با شعر از خودم بروز میدادم رو حالا دارم نصفه و نیمه در قالب تمرین و اصوات بی معنا در قالب موسیقی، سقط میکنم. گاهی حرفی برای گفتن ندارم و گاهی لبریز از حرف میشم که با مخدری به اسم موسیقی انگار همهش فرامشم میشه. همین که آرشه رو یه بار راست میکشم انگار همه چیز فراموشم میشه. و خود این تقابل و موسیقی و شعر در منی که از ابتدا به قصد کمک شدن به جوانه شعرم، موسیقی رو شروع کرده بودم خودش یه تجربه خیلی خاص و غیرقابل پیشبینی بوده و امیدوارم... واقعا امیدوارم تهش به خوبی و خوشی تموم بشه.
-
و اما... این شعره رو اول همشو بذارم بعد بقیه حرفامو بزنم...
چیست گیتی؟ محفلی با قیل و قال آمیخته
ذره هائی، از وجودِ با زوال آمیخته
این تلاش آرزو آمیز هستی نام چیست؟
خواب بی تعبیر گنگی با خیال آمیخته
وین گنه آلوده کردار پر از تشویش چیست؟
اشتیاق لذتی با انفعال آمیخته
چیست این مخلوق لایشعر که دارد شوق فیض؟
یک جهان نقصان، به یک ارزن کمال آمیخته
قهر و مهر بی دلیل روزگارِ سفله چیست؟
زشت خوئی هایِ با غنج و دلال آمیخته
این همه کاوش برای درک ابهامات چیست؟
فرض مجهولی به سودای محال آمیخته
هر دم از بهر دمی دیگر که گردد زندگی
وه چه عزتها که با صدها سؤال آمیخته
رحیم معینی کرمانشاهی
یادم نمیاد خونده باشمش. عجب شعری بودااا. مغزم منفجر شد...فکر کنم اون مصراع یک جهان نقصان به یک ارزن کمال آمیخته رو خسین جنتی توی بیوگرافی یوتیوبش نوشته باشه. و من بدون اینکه بدونم این شعر چیه، این یه خط کلا حک شده بود توی ذهنم. بینظیره این یه خط. اینکه آدم مطوئن باشه باباخبری نیست. ول کن بابا... یه تجربه شخصی دارم من، هر چی گشتم انگار اینجا ننوشتمش، ایشالا که برای اولین بار باشه الان که مینویسم...
چندین سال پیش بابام از کربلا دو تا نگین در نجف آورده بود. یه نگینیه مثل شیشه شفاف. من هر بار در میبینم نفسم باز میشه انگار، خیلی رو دست قشنگه بنظرم. خلاصه یه نگین داد به من، یکی به داداشم. یکیش گردتر و درشتتر بود و پر از خط و خش. یه مدل درّ این شکلیه که اینقدر توش خط و خطوط داره که دیگه بی رنگ نیست، یه رنگ سفیدی داره تقریبا. آهان بهش میگن درّ یخی! یه مدلم خب هست شفاف شفاف. من این دومیه رو برداشته بودم. سالها نگهشون داشته بودم هر دو رو، هر بار میرفتم سر کشو این نگین خودمو برمیداشتم میذاشتم رو انگشت دومی دست راستم، هی ذوق میکردم. همش منتظر بودم برم بسازمش. حالا منتظر پول یا موقعیت یا هر چی. خیلی دوست داشتم اینو. تا بعد مدتها بالاخره چند ماه پیش گفتم بریم بسازیم و با هم رفتم طلافروشی و یه مدت برداشتیم و ادامه داستان. این وسط طلافروشه اعمال سلیقه کرد گفت این به دست تو نمیاد بیا جابجا کنین. که من بخاطر اینکه خیلی اون نگین خودمو دوست داشتم گفتم نه نمیخواد. ولی در نهایت وقتی انگشترا اومد دیدیم بله، اون انگشتر اصلا تو دست من نمیره و جابجا درستشون کردن آخرش هم! دادمش به داداشم و گفتم بگیر کوفتت شه. (با اینکه براش فرقی نداشت اذیت میکرد و میخندید بهم. ولی خب بعدا که قیافه منو دیدن گفتن مویخای بریم عوض کنیم. بیا اصلا هر کدومو خواستی بردار... از این حرفا. اضافه کنم داداش بزرگه منمها😂😂 ببینین عشق و علاقه چیکار میکنه...)
فرداش اون انگشتر خودم که نگین داداشم روش بود رو برداشتم دستم کردم. اتفاقا هر کی میدید میگفت چقدر قشنگه. چقدر بهت میاد. منم کم کم خوشم اومد ازش. هی میکشیدمش رو پیرهنم که برق بیوفته قشنگ جلوه پیدا کنه. خب نهایتا شد انگشتر دوست داشتنی خودم. ولی این جریانات بهم یاد داد که اولا همیشه قرار نیست اونی که همش بهش فکر میکنی و انتظارش رو میکشی برات اتفاق بیوفته. ثانیا چیزایی که هنوز برات پیش نیومدن، اونقدار هم که فکر میکنی بد و زشت و غیرقابل تحمل نیستن. میدونین این انگشتر برای من شد یه نماد کامل. یه نماد از نرسیدن، یه نماد از نقص و نقصان. انگار یه شیشه است که پر ترک و خط و خشه و منتظر یه تلنگره و از هم بپاشه، ولی سفت و سخت خودشو نگه داشته. یه نماد کامل از اینکه زندگیت قرار نیست همیشه کامل باشه، ولی میتونه هم خیلی لذتبخش و هم خیلی دوست داشتنی باشه...
مثلا از شیش تا مبحثی که برای آزمون باید بخونم یکیش رو اصلا نخوندم. یا مثلا یه وقتایی یادم میره یه کارایی رو بکنم، یه حرفایی رو بزنم. میدونین بیشتر ضرر و زیانها قابل جبرانن، و بییشتر اونایی که قابل جبران نیستن هم قابل پیشگیری نیستن. چیکار میشه کرد... یک جهان نقصان به یک ارزن کمال آمیخته...
قبلتر از ناگهانی به اسم مرگ نام برده بودم. اینکه اتفاقی ناگهانه، مثل عشق شاید. به هر ترتیب، آدم نمیدونه حتی یک لحظه بعد چه اتفاقی قراره بیوفته. یک هفته کمتره که یکی از اقوام نزدیک به رحمت خدا رفت. همزمان آلبوم سروچمان شجریان را گوش میدم...
-
دقیقا یک ماه و ده روز پیش بود که مراسم عقد دعوت بودیم. پدر داماد با سرعت هر چه تمامتر مراسمات رو پیش مینداخت که خب چیز بدی هم نیست. به خاله (مادربزرگ داماد) گفته بود دوست دارم پدر پیر و مریضم به آرزشون برسه و عروسی نوهش رو ببینه. من اینو تو مراسم برای بچههای هم سن خودم در گوشی تعریف میکردم و همزمان به پیر مرد نگاه میکردیم که گوشه سالن نشسته بود و انگار درکی حتی از زمان و مکان نداره. مثل عروسک، مثل یک دسته گل، هر چیز بیجان و بیحرکتی بدون اینکه حسی حتی در چهرهش معلوم باشه یه گوشه نشسته بود و عصاش رو سفت گرفته بود که از جلو نیوفته روی زمین. کاری ندارم، پدر بزرگ مادری داماد اما که میشد شوهر خالهی بنده، مرد ساخورده سرحال و سرزندهای که آنچنان هم توجهی به حضورش نمیشد. اونهم با عصا، ولی نه بعنوان تکیهگاه که بعنوان همراه، راه میرفت. صحبت میکرد. میخندید. و بود ...
چند روز بعد فهمیدیم شوهر خاله اون شب برای چندمین بار کرونا گرفت. خیلی هم نگذشت که از بین رفت، همین چند روز قبل.
-
بهت اولین رفتاریه که آدم در مواجهه با مرگ براش پیش میاد. مردها نفس عمیق میکشن، از درون میسوزن، زنها شاید بیشتر فریاد میزنن و زبانه میکشن. در طی دو سه روزی که مهمان شهر خاله بودیم و خانه این و آن استراحت میکردیم و مراسمات بجا میآوردیم، خیلی چیزها دیدم. یکیش، همون پدربزرگ ناخوشاحوال متکی به عصا! انگار در چهره کماکان بیحسش لبخند پیروزی خدا رو میدیدم. خدایی که با سکوت میخواست به من بفهمونه نمیشه نقشههاش رو پیش بینی کرد. نمیشه دستش رو خوند. انگار اون مراسم عقد رو برای دلشاد کردن کس دیگری گرفته بودند و خبر نداشتند! اونجا بغض کردم...
(چند بار تا حالا برگشتم و جایی متن رو از حالت نیمهکتابی به محاوره ویراستم! انگار وقتی جدی میشه هول میشم نمیتونم خودم باشم😅)
بیقراری عجیب و غیرقابل پیشبینی خانواده خاله رو دیدم. حقیقتاً شوهر خالهام انشان شریفی بود، امّا من جوانیش رو ندیده بودم، ولی رفتاری که باهاش میشد توی این سالها، آنچنان محترمانه نبود. نه اینکه خیلی زشت باشهها، ولی خب خیلی هم شاید به اندازهای که باید توی خونهشون رو سر بقیه جا نداشت. یه جور بیتوجهی، یه جور انتقام از گذشته، رفتارا این شکلی بود. این دو روز فقط آه حسرت بود، غش بود، داد و بیداد بود. بهت بود و ناباوری بود. خب دلیل اصلیش به نظرم همون ناگهانی بودن واقعه بود. و دلیل دوم حسرت عمیقتری که توی دل اینها بود. محبتی که سالها بروز داده نشده بود، انگار وجود داشت زنده بود ولی عادت کرده بود به مخفی بودن. شاید مثل من مثلاً منتظر یه روز به یاد ماندنی بودن که عشق و علاقه خودشون به این آدم رو بروز بدن. شاید مثل من عادت کرده بودن هر حسی رو توی خودشون حبس کنن. نهایتا نتیجه این بود که خیلی بیقرار بودن، خیلی حسرت میخوردن و کاملا مشخص بود این قضیه.
ما ساعت یک و نیم شب متوجه شدیم. گفتگوهای مادرم با من جالب بود. من خب خواب بودم چون هر روز پنج و نیم باید پاشم برم سر کار. با صدای جیغ و گریه مامان از خواب پاشدم. از قبل انتظار این خبر رو داشتم و سوالی نشد برام که چی شده. طبق یه عادت الکی که نمیدونم از کجا اومده هر بار یه خبر ناگواری به مادرم میرسه و اینجور گریه میوفته، میرم بغلش میکنم و سرشو میگیرم روی شونهم. غیرارادیه، ولی هیچ غلط دیگهای نمیتونم بکنم. یخورده گریه کرد، من هنوز چشام کامل باز نشده بود. بعد درست نشست، گفت من گفتم دیالیز نباید بشه، این بدنش نمیکشه. گفتم خب نمیشد هم همین بود، وقتی میگن دیالیز نیاز داره ینی اگه نشه هم تهش همینه دیگه. هر میگفت چیکار کنم، چیکار کنم... گفتم چیکار میخوای کنی. کاری نمیتونی بکنی که. کِی میخواین برین؟ یکی دو دیقه گذشت، یهو گفت چی بپوشم... لباس درست و حسابی ندارم... من همینجوری خواب آلوده نیم ساعتی خونه رو باهاش گشتم از اینور به اونور. منتظر بودم یکی بهم بگه تو برو بگیر بخواب. خلاصه یکی گفت و من رفتم خوابیدم. مواجهه مادرم با این موضوع ولی برام جالب بود. توی این سالها صبورتر شده، خیلی هم منطقیتر. منطقی بودن متفاوت با بیخیالیه. منم همیشه سعی میکنم منطقی رفتار بکنم. نمیدونم تا کجا موفقم، ولی خب... (خواستم این لحظه هم ثبت کنم، وگرنه خوندن این پاراگراف چیز خاصی به خواننده اضافه نمیکنه)
-
به هر ترتیب بعد از مصاحبهای که توی پست قبل نوشته بودم درباره مرگ و در کنار فکر همیشگی خودم درباره این موضوع، بنظرم باید دربارهش مینوشتم. و حالا که چندروز از این موضوع میگذره تونستم راحتتر تعریفش کنم و خیلی احساسیش نکنم. اما، بالاخره آدم عزیزی از دست دادیم. بهنظرم سختترین لحظه در سوگ عزیزان، اونجاست که میفهمی اینا همه واقعیه، و فکرا و بیفکریای قبلی بچگانه! اینکه فکر میکنیم اونایی که از روز اول زندگیمون بودن و باهاشون بزرگ شدیم، قراره همیشه باشن فکر بچگانه2ایه و مواجه شدن یا حقیقتی غیر این، درد بزرگیه!
-
امروز اون قسمت از برنامه 2شات رو دیدم. حس میکنم آدم قویتری شدم نسبت به چند سال قبل. نه قوی درونی، قوی بیرونی. دست دار شدم! دستم میرسه به خیلی چیزا که قبلا فقط حسرتشون رو میخوردم. فکر میکنم عمومی باشه این قضیه که همه ما حسرت چیزای کوچیک رو هم خوردیم یه روزایی. حسرت داشتن یه کتاب! حسرت خوردن یه غذا تو یه لحظه خاص. حسرت داشتن یه لباس. نمیدونم... حسرت خوردن نوشابه مشکی بجای نوشابه زرد سر سفره. حسرت خوردن یه تهدیگ سیبزمینی که تو ظرف یکی دیگه است. چیزایی که همینقدر کوچیکن، ولی خب آدم دستش بهشون نمیرسه اون وقتی که باید...
یه سری از اینا واقعا با پول حل میشه. نه یه پول گنده، یه حقوق معمولی. مثلاً من الان خوردنی هر چی هوس کنم میرم میخرم میارم خونه دور هم بخوریم. شکر خدا هیکلم هم دیگه جوری نیست که با یه وعده تغییری توش ایجا بشه. مثل یه لیوان آب برداشتن یا ریختن تو استخر میمونه! یکیش مثلا همین برنامه بود که حالا میتونم برم تهیه کنم و ببینمش. یا مثلا یکی دیگهش چهارتا کتابی بود چند روز پیش خریدم. اینو بگم جالبه:
دو هفته پیش بود تقریبا که گفتن میخوان حقوق بدن. من یه چند روزی بود درگیر ساعتای جیشاک شده بودم. خیلی دوست داشتم برم بخرم یکی. حقوقو که زدن دیگه گفتم برم بگیرم. رفتم دیدم ای دل غافل، جمعه سیاه تموم شده و تخفیفا رو برداشتن. بعد با اینکه بازم پولشو داشتم با خودم گفتم دیوانهای مگه بری 10-15 تومن کتاب بخری؟ به خودت بیا مرد! چه خرجیه، تو چقد در میاری مگه اصلا... میدونین من اصلا توی سرم با خودم مکالمه دارم کاملا. یخورده که غرغروی درونم غر زد و انصافا هم منطقی میفرمود، گفتم خب باشه پس بجاش کتاب بخرم. دیگه راضی شد. فرداش رفتم تو لیست کتابایی که میخواستم بخرم نگاه کردم، دیدم کتاب داستان رابرت مک کی، و دیوان وحشی بافقی رو میخوام. رفتم چند تا سایت بالا پایین کردم واسه قیمت بهتر، بالاخره یه جا پیدا کردم. رفتم سفارشو ثبت کنم یادم اومد باید وزن خوانی موسیقیم رو هم بهتر کنم که بتونم راحتتر کمانچه رو هم بزنم، هم اسم نتا و نوشتنشون اینا قشنگ جا بیوفته برام. رفتم یه کتاب وزن خوانی گذاشتم تو سبد. یهو اون پایین کتاب ردیف میرزاعبدالله رو دیدم. گفتم عهه، اینو خیلی دوست دارم داشته باشما! یجور کتاب مرجع برای موسیقی ایرانیه. خلاصه رفتم گوگل کردم تحقیق گسترده و مبسوطی انجام دادم یه نسخه مناسب برای کمانچه داره، اونو تو همون سایته پیدا کردم و خریده رو تا قبل اینکه چیز دیگهای چشمو بگیره ثبت کردم و تمام! خیلی خوشحال هم بودم از خریدی که کرده بودم. بعد فرداش رفتم تو سایت ببینم کد ارسال گذاشته یا نه، که اتفاقی رفتم تو صفحه یکی از کتابا دیدم توشنه نا موجود. بقیهش هم رفتم دیدم سه تاش ناموجوده. پیش خودم گفتم عجب شانسی آوردما، سه تا کتاب گرفتم که نسخه آخرش بود. تا اینکه وقتی چند روز بعد کد رهگیری داده بودن دیدم وزن مرسوله از وزن کتابا خیلی کمتره. بعدشم که یکی دو روز بعد دیدم یه پولی هم زدن به حسابم. گفتم مرد حسابی تو و شانس! بیا! نداشتن! خلاصه صبر کردم که کتابا برسه خونه ببینم چیا رو نداشتن. زنگ زدم خونه اون روزی که میخواست بیاد کتابا، گفتم برای اولین بار اجازه دارین بستهم رو باز کنین😅 و یه عکس هم از محتویاتش بگیرین برام بفرستین. خلاصه دیدم دوتاشو فرستادن. از اونجایی که هم پوله یه بار از کف رفته بود و دیگه مال من نبود و همچنین من یه بار صاحب این کتابا شده بودم ولی حالا نداشتمشون، به سرعت هر چه تمام رفتم دوباره اون دوتا رو از یه سایت دیگه سفارش دادم. فکر میکنین تموم شد؟ خیر! سه چهار روز بعد از اون سایته زنگ زدن بهم گفتم اون کتابایی که سفارش داده بودین رو ما یکیش رو نداریم! شماره کارت گرفتن و قرار شد پس بدن پولش رو و اون یکی رو بفرستن! دیگه واقعا مسخره شده بود این داستان. همون شب که تلفن رو قطع کردم رفتم یه سایت دیگه، اون یکی رو سفارش دادم باز! فقط پول پست دادم سه بار! و اینو بگم که بله، این قضیه همینجا به پایان میرسه و بالاخره پس از تحمل مشقتهای فراوان بالاخره تونستم کتابا رو تهیه کنم. در مورد بدشانسی خودم که اطلاع داشتم، ولی این برام سوال شد که چرا این کتابفروشیها اینقدر بینظمن که یه سایتو به روز نمیکنن و اینجوری آدمو اسیر خودشون میکنن! جوابی هم ندارم براش!
-
در کنار برخورداریهای خیلی زیادی که دارم هم امروز پیرو همون مصاحبه 2شات کتاب نظر به درد دیگران نوشته سوزان سانتاک رو از طاقچه گرفتم و همین امروز فردا میخوام بخونمش.
خیلی دوست دارم شعر هم بنویسم ولی فعلا غمگینتر از اونم که بشه نوشت. خیلی مسموم میشه اگه حالا بخوام چیزی بنویسم. کلا این چند وقت حس و حال نوشتههام مثل صادق هدایت بوده. نه از نظر قوت، از این نظر که هر جا مییخوندم همه همینجوری ماتشون میبرد و میگفتن ایشالا حالت بهتر بشه شعرای امیدوارانهتر بنویسی.
قالب هم که قرار بود عوض (به به، پیامک واریز حقوق، خدایا مرسی) کنم و پیشنهادات زیادی شد واقعا 🤣 برم بگردم یکی دیگه بذارم بره...
کاری با شوخی و جدیش ندارم، شنیدین میگن آدم پیش کسی که بهش اعتماد داره میگوزه؟ کاری با اینکه گوزیدن توی جمع بیادبیه یا هر خرده فرهنگ دیگهای هم ندارم. حرفم اعتماده و فقط خواستم با یه حرف فان و تکراری، شروعش کنم!
-
انواع اعتماد داریم. مثلا یکیش اعتماد آدم به خودش. نه بذار اینو آخرسر بگم. اول از همین چیزای بیرونی شروع میکنیم. اعتماد به قاعده و قانون داشتن دنیا. به اینکه من وقتی انگشتامو روی این کلیدا تکون میدم به ترتیب دقیقا همون چیزی که روی این کلیدا نوشته تایپ میشه، نه یه چیز رندوم طور دیگه. یا مثلا اعتماد داشتن به اینکه مادامی که من روی این صندلی نشستم هیچ نیروی دیگهای در مقابل جاذبه بطور اتفاقی منو از روی این صندلی و این شرایط بلند نمیکنه و چیزای همین مدلی. اعتماد به یسری قانون مشخص!
یه دسته دیگه اعتماد فرد به جامعه است. البته تصور من اینه که این وجود خارجی نداره آنچنان، از اونجایی که هویت یکسان اجتماعیای دیگه نداریم. در یک جامعه از لحاظ فکری سالم میشه اعتماد داشت به اینکه با امنیت توی جامعه قدم زد، بدون توجه به جنسیت. ولی خب الان به فرض منِ پسر حتی ممکنه چیزی ازم دزدیده بشه توی یه خیابون شلوغ و هیچ نمیشه پیش بینی کرد که آیا اجتماع اطرافم برخورد منطقی با این موضوع میکنن یا نه! برخوردهای احتمالی اینها میتونن باشن که: به من چه اصلا! شاید پولش حرام بوده که ازش دزدیدن!مال حلال رو دزد نمیبره! شاید دوستشه و داره شوخی میکنه باهاش! شاید دوربین مخفیه! آخی... الهی بمیرم گوشیشو بردن! آها این گوشیش فلان مدله، حتما خیلی پول داره برم ازش بدزدم. و مثلا به عنوان نمونه آخر شاید کسی هم باشه که بگه خب این دزده تو مسیر منه، بذار نگهش دارم گوشیو ازش بگیرم. بذار لااقل تلاشمو بکنم. میخوام بگم جامعهای که الان توش داریم زندگی میکنیم اینطور نیست که بشه بهش اعتماد داشت، چون هویت مشخصی نداره ولی هم با سفر در زمان و هم با سفر در مکان میشه مختصاتی رو پیدا کرد که جامعه هویت مشخص و قابل اعتمادی داره. بالاخره این هم یک دسته از اعتمادیجات هست.
دسته بعدی هم همون نوع اعتماد اجتماعیه به شکل محدودش. اعتماد فرد به فرد. من این رو به دو سمت تقسیم میکنم که میشه گفت اعتماد به فرد حقیقی، به فرد حقوقی. به فرد حقیقی مثل پدر، مادر، دوست، آشنای نزدیک و... و فرد حقوقی مثل کارمند بانک، مثل همسایه، مثل پشتیبان درسی و... دسته دوم افرادی هستن که برای ما چیزی جز همون ویژگی که از طریق عنوانشون بهشون نسبت میدیم، نیستن. نمیخوام خیلی حرف بزنم... خلاصهتر که بگم بنای اعتماد، نوع رابطه و توقع منصفانه است. مثلا من به پدر و مادرم کاملا اعتماد دارم، هم به دلیل نوع رابطه و هم به دلیل توقع. آها، توقع خودش ریشه در شناخت داره.
من اعتماد رو اینطور معنا میکنم. اعتماد یعنی باور داشتن به اینکه تصور من از سمت دیگر ارتباط در یک رفتار دوجانبه مشخص، تا حد قابل قبولی تطبیق داشته باشه با برخورد طرف مقابل. (عه، داور رفت VAR چک کنه! ای خدااا، پنالتی باشهههه. فکر کنم هست...خب متاسفم برای این داوری! و همچنین برای مجری فضول که اظهار نظر کرد!) ادامه بدیم...
دیروز بعد از شیش ماه ارتباط با مشاور درسیم، یه متنی براش فرستادم از گزارش درس خوندن این چند مدت قبلم. و یه سری نکته گفتم که سعی کردم تا جای ممکن مثبت جلوه بدم داستان رو. تصورم از عملکرد خودم رو براش گفتم، شرایط از بیرون رو تا جایی که من متوجه شدم رو براش گفتم و گفتم تصمیم گرفتم فلان رفتار رو بکنم که نتیجه بهتری بگیرم؛ نهایتا هم پرسیده بودم که آیا این رویکرد مناسبه یا راه بهتری هم هست. توقع من از مشاور این بود که احتمالا یه جاهایی امیدواری بده بهم و بگه خوب بودی تا اینجا و خیلی ناامید نشو. در کنارش حرفی که زدم رو بررسی بکنه و با تجریهای که داره قضاوت فنی بکنه که آیا راهی که به ذهن من رسیده درسته یا راه بهتری هم وجود داره. بعد از یک روز پیام داد که من باهات تماس میگیرم و بعد چند ساعت مدیر مجموعه باهام تماس گرفت. جملات اولش این بود که خانوم فلانی پیام شما رو برام فرستاده بود که خیلی هم دور و دراز بود. یه بوهای از انتقاد میداد. خب...
اول اینکه من همه گزارشهای هفتگیم همینطوریه چون اول از همه اعتماد به نفس وویس گرفتن رو ندارم. دوم اینکه برای خانوم مشاورم حریم قائلم و دوست ندارم از یه حدی ارتباطم باهاشون بیشتر بشه و احساس میکنم اینطوری خیلی محترمانهتره تا اینکه به عنوان یه غریبه هی هر هفته براشون وویس بفرستم. و از این عادت من (نه دلایل من) فقط خود اون مشاور اطلاع داشت. با انتقال پیام من به یه فرد دیگه توی این رابطه، فقط همون پیام منتقل شد نه اینکه من عادتم همینه. اینجوری شد که اون طرف فکر کرد من مثلا توپم خیلی پره، در صورتی که من اصلا با مجموعه کاری نداشتم و درباره خودم حرف زده بودم. ثانیا، با هر کس باید یه طور خاصی صحبت کرد. نه اینکه دو رو بود؛ نه. ولی هر کسی برای اینکه حرفت رو درست متوجه بشه زبون مخصوص خودش رو داره. من برای انتقال همین حرفها به اون آدم، قطعا یه طور دیگه صحبت میکردم طبق تجربه قبلیم. اما این انتقال پیام، کلا حرفی که من میخواستم بزنم رو تغییر داد. خلاصه یه ده دیقهای طرف با من صحبت کرد و من کاملا فرصت دادم بهش که حرفاش رو بزنه و من بعد از اون رفع ابهام بکنم. ولی خودش کم کم توی صحبتهاش یواشیواش نرمتر شد و دیگه بعد از ده دیقه با شوخی و اینا قضیه تموم شد و نیازی به حرف من نداشت خیلی (لااقل به نظر من!). خلاصه یه برنامه ازش گرفتم و سعی کردم اینجوری بهش بگم من فقط دغدغهم این بود که کارم درست باشه و نقدی نداشتم فعلا. ولی خب نمیدونم تا چه حد موفق بودم.
در نهایت میخوام اینو بگم که من نسبت به اون آدم الان بیاعتماد شدم. چون کاری که کرد رو هرگز پیشبینی نمیکردم. نه اینکه بگم تعمدا همهی برداشتهایی که من از این شرایط داشتم رو بوجود آورد. ولی حتی به نیت خوب هم قضیه یخورده ناجور تموم شد. فلذا احتمالا زین پس ارتباطم با ایشون به نحو دیگهای خواهد بود و سعی میکنم خودم گلیم خودمو از آب بکشم بیرون. به هر روی...
نوع دیگر اعتماد، اعتمادآدم به خودشه. بهش میگن اعتماد به نفس و دقیقترین ترجمه ازش کلمهی خودشناسی هست. الان معناش تغییر کرده و بیشتر به معنی خودبرتربینی پیدا کرده، ولی اعتماد داشته باشین به من، یعنی خودشناسی. با اون تعریف بالا از کلمه اعتماد هم همخوانی داره. این شاید مهمترین نوع اعتماد باشه، از این جهت که اون چیزی که آدم رو توی زندگی پیش میبره همینه. من حالا همین نوع اعتماد رو هم ندارم. اسمش ساده است، ولی نه دیگه...
مثلا چند روز پیش داشتم تو اینستاگرام چرخ میزدم. یه برشی از برنامه 2شات رو نشون میداد. یهجایی مهمون برنامه (که سرچ کردم که فهمیدم) بهار کاتوزی داشت درباره پذیرش درد و غم میگفت. و اینکه زندگی با وجود اینها هم همچنان ممکنه و اینکه این نگاه رو بعد از از دست دادن دوتا از عزیزانش به فاصله کم پیدا کرده. همون لحظه که این حرفاش تموم شد یه مصراع شعر توی ذهنم متولد شد. یادم میاد سریع اومدم گوگل کیپ رو باز کردم، یه نوت جدید باز کردم و نوشتمش. نمیدونم اولش چی بود، ... زندگی کرد، زندگی کرد... دیروز رفتم بقیهش رو بنویسم و در کمال ناباوری پیداش نکردم. نمیدونم چرا نیست ولی نیست. خب، احتمالا ننوشتمش، یا سیوش نکردم. ولی متاسفانه حافظهم هم اونقدر قوی نیست که یادم بیاد چی نوشته بودم. و اینجا برای چندمین بار از خودم ناامید شدم و فهمیدم خیلی هم قابل اعتماد نیستم.
و نوع آخر هم به زعم من، اعتماد به خداست. این رو بهش میگم بنیادیترین نوع اعتماد. نه اینکه قرار باشه به خودی خود آدمو تو زندگی جلوبندازه، ولی اگه نباشه اصلا نمیشه. برخلاف خیلیها که خدایی رو نمیشناسن، یا خیلیهای دیگری که خدای قابل اعتمادی ندارن(از همین مسلمونا. خدایی که همیشه دنبال کشف صفاتش هستن و همیشه معتقد هستن چیزی ازش نمیدونن) من اعتماد دارم به خدایی که شاید درست نشاسمش، اما ازش مطمئنم و رفتارهاش رو میفهمم. اینها همه چیزهایی هستن که من امروز هستم و اعتقادات منن، تا این لحظه از زندگیم.
یکی دو ماه پیش هم پیش محمد گوزیدم و رفت به فرهاد گفت و آبرو منو برد! پایان
پی نوشت:
به قول اون یارو تو سریال نون خ، نفس عمیق نههاااا، نفس عمیق...🤘🤘
رفتم پست قبلیمو نگاه کنم ببینم چیا نوشتم، دیدم هیچی ننوشتم! شیش روز پیش منتظر شده.
دارم به این فکر میکنم تا وقتی سر گرم کارامم هستم و برنامه دارم و اینا، سمت اینجا نمیام. مثلا قبلیه بعد از بیشتر از یه ماه نوشته شده بود فکر کنم. ولی حالا نه... روزهای نفسگیری رو گذروندم و تجربیات عمیقاً جالبی داشتم.(حالا که تموم شده میگم جالب. جالب مثلا مثل اینکه بدونی اگه دستت قطع بشه دوباره میشه پیوند زد! جالب از این جهت که متوجه میشی از درد کشیدنات هم میتونی خلاص شی، هم میتونی درس بگیری و هم میتونی بعدش راحت بشی از شرشون و ابدی نیستن!)
خوشحالم از اینکه اینجا هنوز اینقدر خصوصی هست که میتونم اینایی که در ادامه میاد رو بنویسم! کاش اون پیامکو به حمید نداده بودم که دیکه صددرصد خصوصی میشد! ولی خب نمیخونه که...
-
عرض کنم خدمت شما که (تیکه کلام مورد علاقه جدیدم. محمد در ادامه میگه: میفرمودید) بنظرم سه شنبه شب بود. طبق روال معمول رفتم خونه و مشغول درس و ساز بودم. علیالخصوص اون لحظه داشتم درس میخوندم و یه نیم ساعتی از جلسه بتن مونده بود.
یهو طبق معمول صدای دعوا و بحث و مرافه اومد از تو هال. اینو بگم که بله، من هم یک قربانی هستم! در این مورد توی پست بعدی دقیقا خواهم نوشت. دوست دارم برای خودم هم دوره بشه گذشته و دوران کودکیم. و البته نه کسی رو مقصر میدونم نه بابت این وضعیت از کسی ناراحتم و نه حتی این موضوع رو موضوع مهم و بزرگی میدونم. این نگاه خودش چیزیه که این چند روز بدست آوردم و بابتش خدا رو شاکرم.
بله عرض میکردم که صدای داد و دعوا اومد. طبق معمول پدر و مادر گرامی داشتن یه بحثی میکردن. معمولا هم خیلی طول نمیکشه. کلا حال نداریم تو خونه خیلی ادامهدار دعوا کنیم. مثلا استاد دعواهای کوتاه داداش کوچیکمه که در زمانهای نه چندان دور به سرعت میرفت از توی آشپزخونه یه چاقو در میاورد و به سمت من حمله میکرد. دیگه تا میرفت کار به فحش برسه چاقو رو ازش میگرفتیم و نه من ادامه میدادم نه اون! یا مثلا الانا اگه بخوام ادای داداش بزرگتر بودن رو در بیارم در حدی که یه داد سر خواهر کوچیکه بزنم کافیه. نهایتا یه جمله جواب میده، چهارتا جمله سنگین میشنوه و قهر میکنه میره تو اتاق. کلا خوبه دعوا کوتاه باشه، دعوا خیلی طول بکشه خطرناکه! اینم بگم که دوان نقاهت دعواهامون هم کوتاهه. در مورد شخص من که حقیقتا از یه روز هم کمتره. با هر غلظت و شدتی که باشه، فرداش از سمت من دیگه تمومه. چه مقصر باشم، چه نباشم و چه به نفع من تموم شده باشه یا چه به ضررم. معمولاً اینطوریم!
حالا... چون خیلی غیرعادی نیست این موضوع و واقعا اگه نگم هر روز، بدون شک هر هفته باید یکی دو سکانس کوتاه از این ناسازگاری رو بصورت زنده برای ما بچهها اجرا کنن، من به درس خوندنم ادامه دادم. معمولا اینجوریه که مامان ضعف نشون میده و بابا یکی دوتا جمله تکراری (به معنای واقعی کلمه تکراری و ناکارآمد) رو میگه و ول میکنه میره. بعد تا ساعتها شاید روزها مامان گریه میکنه و با خودش و حتی ما قهره! همیشه بهش میگم مادر من منو ببین یاد بگیر. تابحال نشده از بابا تو بحث بخورم. دقیقا نقطه مقابل بحثای مامان، بابا بحثای من با باباست. تو بحثای ما، بابا همون حرفای تکرای که مخصوص من ساخته رو میزنه ولی من هر سری یه چیز جدید میگم بهش، به سرعت جواب میدم و معمولا اگه اون تیر بزنه من سه تا بمب هیدروژنی از دهانم لانچ میکنم. اینطوریه که اصلا ذرهای کم نمیارم و یادم نمیاد چند سال اخیر بحثی رو به پدر گرامی واگذار کرده باشم. به همین خاطر معمولاً با من بحث نمیکنه تو خونه، هر موقع هم به موبایلش زنگ میزنیم از خونه و جواب نمیده، من با گوشی خودم زنگ بزنم جواب میده. در کل روابطمون خیلی پدر پسری نیست، بیشتر روابط دیپلماتیک داریم با هم و البته احترام هم در همه موارد (بغیر از اوقاتی که پای میز مذاکره هستیم) برقراره.
عرض میکردم... دعوا که تموم شد و پدر منزل رو که ترک کردن، دیدم صداهای جدید داره میاد. خلاصه کنم، مادر با 50 سال سن داشت ساک جمع میکرد. اول بی توجهی کردم و درسو ادامه دادم. بعد دیدم نه جدیه، داره همینجوری گریه میکنه و ساک جمع میکنه. از یک جهت ناراحت بود که چرا شما هیچ وقت وارد نمیشین تو بحث و از من دفاع نمیکنین (که اعتراض وارد نیست واقعا!) و از طرفی هم واقعا بهش برخورده بود و میخواست خونه رو ول کنه بره.
خب من بعنوان پسر بزرگتر چه غلطی باید میکردم! هیچی! از خودم و بچهها سواستفاده میکردم؟ خیر! (یه لحظه گفتم اینا فردا میخوان برن مدرسه. فلان... بعد دیدم درست نیست. نباید رو تصمیمش از طریق بچهها که حقیقتا میتونن نقطه ضعف آدم باشن و جلوی تصمیم آدم رو بگیرن و بعدا باعث عقده بشن استفاده کنم.) من هیچ کار نکردم. البته اولش یه داد و بیدادی راه انداختم که صدام دور روز در نمیومد. گفتم چرا ما رو مقصر میدونی؟ به من چه. چرا همه چیزو سر ما خالی میکنین؟ یه همچین چیزایی. بعدم گفتم رفتی دیگه از اونجا به من زنگ نمیزنی! بله، این جمله دردناک رو گفتم که بدونه به تصمیمش احترام میذارم ولی ازش حمایت نمیکنم. چون در هر صورت کاری که میکرد رسماً ریدن به ما بچهها بود، وگرنه بابام که اصلا خونه نبود و در کل هم آنچنان روابط تنگاتنگ و عمیقی ندارن که بخواد ناراحت بشه بابام. بعدم قضیه رو سریعا رسانهای کردم که نخواد تو خودش بریزه و باز دلش پر بشه و اینا. ماشینم نداشتیم، هوا هم سرد بود. خلاصه زنگ زدم به مقصد که میدونستم خونه دایی بزرگه است (دایی بزرگه پیش مادربزرگ بود و اون خونه در حقیقت خونه مادربزرگ بحساب میاد و دایی هم هرگز ازدواج نکرده) و تا حدودی شرح ماوقع دادم و غیرمستقیم هم درخواست ماشین دادم. خلاصه پسر اون یکی دایی که طبقه بالایم مقصد هستن و رفیق صمیمی منه اومد دنبالم و رفتم مادر گرامی رو بردم خونه داداشش و یخورده نشستم و تنها برگشتم خونه. لحظات سختیهها، حالا من دارم مسخره و غرورآفرین تعریفش میکنم. تصور کنین پسر بیست و هفت هشت ساله باشین با دوتا خواهر و برادر کوچیکتر توی خونه. کار سخت، اما منطقیای بود.
آقو خلاصه تو این چند روز ما دهنمون سرویس شد. من خب خداروشکر دستم تو کارای خونه کاملا بلنده. از آشپزی بگیر تا کارای فنی همه کاری بلدم ولی خب امکان مرخصی گرفتن نداشتم. هیچ کسی هم خونه نبود. شکر خدا خورد به آخر هفته و همشیره محترم یه غذاهایی درست میکرد برای خودشون. از اون طرف هم بابام یه چیزایی هم از بیرون میگرفت. من خب چون روزا سر کارم از جزییات خبر ندارم. ولی خب در کل وضع رقت باری بود، هر چند خواهرم نشون داد تو چهارده سالگی هم میتونه یه غذایی درست کنه که هم قابل خوردن باشه، هم غذای ابتکاری و جدید! (جدید تو خونهی ما، وگرنه خیلیا خوردن تاحالا کتلت مرغ!) من که شب میرسیدم خونه، کلا قیافهها مث کودکان فلسطینی بود که بمب خورده تو خونه همسایهشون. خودشون اوکی بودنا، ولی روحیه داغون. خیره به دیوار!
از اون طرف به فکر افکار عمومی هم باید میبودم که خلاصه داییا اینا فکر نکنن ما خیلی خوشحالیم که مامانمون قهر کرده. یکی دو بار با همشیره رفتیم اونجا. خلاصه هم سعی میکردم برم و محبت نشون بدم که مامانه متوجه بشه که منظورم از «زنگ نزن»، «ازت متنفرم» نیست! هم افکار عمومی رو مدیریت کنم. هم حواسم به بچهها باشه که اون سختیها و دردسرایی که من توی بچگی کشیدم و فشارایی که بهم اومده و زخمهای عمیقی که خوردم بهشون منتقل نشه. آها، از اون طرفم با بابام قهر کرده بودم و تا صدای در میومد میرفتم تو اتاق خودمو میزدم به خواب. تا اینکه دایی وسطی بعد دو روز زنگ زد که بیا یه صحبتی بکنیم.
معتقدم بزرگ و کوچیک بودن به سن نیست. نوع رفتار آدما بعضی بزرگ منشانه است و بعضی کودکانه. این دایی من با اینکه سنش بیشتر نیست از بقیه، تو تقریبا همه مواقع حساس تو کل فامیل تکیهگاهه و راه حل میده و کمک حاله! خلاصه رفتم پیشش و یه نیم ساعتی صحبت کردیم. گفت من یه شب خوابم نبرد. هر چی فکر کردم دیدم تو فقط میتونی این داستانو حل کنی. منم همیشه این مسئولیت رو گردن خودم میدونم که باید مشکلات خانواده رو حل و فصل کنم (از معایت بزرگتر بودن و تربیت سنتی شدن. البته من راضیم، ولی برای کس دیگری نمیخوام این شرایط رو، چون به شدت سخت و غیر قابل تحمله!) یه عالمه از زندگی خودش و مشکلاتش گفت، یه عالمه صحبتای جالب کرد و گفت خب حالا تو بگو. منم یه خورده از شخصیت شناسی و تحلیلگریم ارائه دادم و به غایت چسی اومدم که ببینه چه خواهر زاده اهل تفکر و اندیشه و دلسوزی داره. بعد خلاصه با مشورت دایی که حقیقتا منو از یکی دوتا تصمیم اشتباه و تک بعدی نجات داد، قرار شد مامانو برگردونم من.
شب سوم بدون مقدمه به بابا گفتم باید بیای عذرخواهی کنی. (دایی میگفت خودت بیای ببریش کافیه، ولی میخوای و میتونی باباتو بیاری که چه بهتر. چون میدونست بابا نمیاد، اینجوری میگفت!) اول بابا قبول نکرد. دوباره یه داد و بیداد کردم شبیه همونی که برای مامان کرده بودم موقع رفتن. دیدم داره گلوم دوباره درد میگیره، زود تمومشش کردم. در اصل با اون صدا تهدیدش کردم. محتوای تهدید جز اطلاعات غیرقابل انتشار من و باباست که نمیتونم بگم. ولی خب اونقدرا هم موضوع دارک و سیاهی نیست، فکر بد نکنین! بعد گفت میام! باز یخورده صحبتو بردم سمت یه موضوع فرعی که اون میامی که گفت رو توی ذهنش تثبیت کنم. که اواخر مکالمه گفت نه من نمیام خودت برو. که با یه فحش کوچیک پدر پسری دیگه اتاقو ترک کردم. فرداش که میشه دیروز، از کارگاه به علیرضا زنگ زدم که به بابات بگو بیاد و یاداوری کن بهش.
دیشب رفتم خونه دیدم هیشکی نیست. علیرضا خوابیده بود. بهش گفتم بابا چی شد؟ گفت بابا گفته نمیاد! دیگه دیدم خوابیده، گفتم درکش دیگه، خودم میرم. پاشدم ماکسیم گرفتم رفتم. شد 15 تومن.(حالا الان میگم چرا این 15 تومنه مهمه)خلاصه رسیدم خونه دایی بزرگه و با دایی وسطی هم هماهنگ کردم که بیاد صحبت کنیم. تا بره داییم بیاد همونجور که پیش مامان نشسته بودم، آروم بهش گفتم بیا بریم دیگه! بسه دیگه! و طبق معمول از اونجایی که اشکم دم مشکمه بغضم ترکید. همون موقع دایی زنگ زد، پاشدم درو باز کردم و مستقیم رفتم توالت که دست و صورتمو بشورم که کسی متوجه نشه با این هیکل گریه افتادم. بعد اومدم بیرون خلاصه و با اعمال شاقه قضیه رو فیصله دادم و دیگه پاشدیم که بیایم خونه.
وسط داه دایی جلوی شیرینی فروشی نگه داشت و کارت داد که برو شیرینی بگیر، دست خالی نرین خونه. هی از من انکار، از دایی اصرار که حتما با کارت من بگیر. کارتو گرفتم و با علم به اینکه حواسش نبود رمزو بهم بگه، با خوشحالی رفتم تو شیرینی فروشی. چون یه بهانه واسه این داشتم که خودم حساب کنم! (این بخش صرفا جنبه آموزشی داشت، خواستم بگم یه راه فرار از این حساب کردنه، اینه) اومدم تو ماشین و گفتم ببخشید دایی نمیخواستم حرفتو زمین بزنم ولی رمزو نگفتی دیگه مجبور شدم خودم بگیرم. اینجوری هم ناراحت نشد، هم رو حرفش حرف نزدم، هم الکی از صندوق ذخیره خانواده و اقوام خرج مشکلات درونی خانواده ما نشد.
در همین بین دیدم خواهر گرامی یه 15 تومن کارت کشید. میدونستم کلاسه و فعلا قرار نیست بیاد. از اونجایی که سنش قانونی نشده هنوز و کسی هم حال نداره بره براش حساب باز کنه و اینا، خودم حساب بلوبانکم رو دادم بهش و کارتم دادم بهش و ماهیانه هم یه پولی براش میزنم که یکم پول داشته باشه. ولی خب چون سیم کارت داداشم دستشه، پیام کسر از حساب به شماره خودم میاد و اینجوری همیشه در جریان خرجاش هستم. زنگ زدم ببینم کجاست، دیدم خاموشه گوشیش. من همینطوری هزارتا فکر و خیالم داشتم، اینم اضافه شد. چرا پونزده تومن!؟ نکنه ماکسیم گرفته دزدینش! نکنه...
آها اینم یادم رفت، در همون حین که در حال مذاکره برای تبادل طابعین بودیم، داداش زنگ زد گفت کلاست تموم نشده؟ بابا اومده خونه میگه بریم دنبال مامانت. گفتم من کلاس نیستم شفت، من خونه داییام بهش بگو بیاد. و خوشحال شدم که خب خداروشکر از خر شیطون اومد پایین و میخواد بیاد. باز دو دیقه بعد زنگ زد گفت من روم نمیشه بیام، نمیام! و نهایتا هم نیومدو دایی بزرگه خیلی ناراحت شد و میخواست از پشت میز مذاکره بلند شه که دیگه با میانجیگری دایی کوچیکه و چرب زبانی من و سکوت مامان قضیه ختم به خیر شد. خلاصه که دیشب من بعد از چند روز پر تنش، غمگین، ناراحت کننده، بلاتکلیفانه!، استرسزا و کابوسوار، بالاخره به ساحل آرامش رسیدم و در شرایطی که میدونستم هیچ چیزی حل نشده و همه مشکلات همچنان پابرجا هستن، مامانو آوردم خونه و با امید و تردید، بعد از چند روز روبرو مامان سر سفره نشستم و پیتزای سبزیجات سق زدم!
-
این بود انشای امروز من، در پایان برم یه شعر مرتبط پیدا کنم و همچنین درباره اون پست که درخصوص بدبختی و اسیری ما بچه هاست هم یاد آوری مجدد کنم به خودم که حتما بذارمش...
این آهنگه رو من خیلی دوست دارم؛ اگه برای لیسانهها نباشه، تعجب میکنم! ولی یادمم نمیاد! این
پی نوشت:
هم کلی حرف دارم هم کلی چیزای جدید درباره زندگی فهمیدم و هم دارم حال میکنم با زندگیم و هم همزمان هر لحظه یکی بیاد بگه اومدم روحتو قبضه کنم و کت بسته ببرمت اون دنیا، حتما با روی باز ازش پذیرایی هم میکنم! خلاصه...
-
حقیقتا میخواستم یه سری جمله همینجوری پشت سر هم بنویسم و بگم اینو میخوام. اینو میخوام و ... . ولی در همین فاصله که رفتم اون یه خط بالایی رو بنویسم، یادم رفت چیا میخواستم بنویسم.
خواستنی ندارم. ولی خب الان اینجوریم که:
حتی حال ندارم به ملیجه پیام بدم که من نمیخوام کار طراحیتون رو انجام بدم. دلیلم اینه که چند بار براشون کار زدم و نه تنها یه تشکر محترمانه ازم نشده، بلکه در اولین فرصت طرح بیخودتری جایگزین شده که این حرکت به معنای واقعی کلمه ریدن به کل هیکل طراح ترجمه میشود. حتی حال ندارم که بخوام اینو براش توضیح بدم. چون حتما میخواد توجیح کنه و خب منم که سیس قانع نشدن دارم احتمالا زرتی قانع میشم و دوباره خودمو سیبل س... ک... دوستان میکنم!
بله، کمی تا اندکی بیادبتر شدم. دلیل اول اینکه هنور پس از مدت زیادی که این اعتقاد رو داشتم هم بر همان عهد قدیم هستم که گاهی بعضی چیزا رو نمیشه مودبانه گقت. یه وقتی کسی توی کارش سوتی میده. یه وقتی اشتباه میکنه. یه وقتی فراموشکاری میکنه؛ یه وقتی گند میزنه و واقعا یه وقتی میرینه و حتی بدتر! خب اینا با هم فرق دارن دیگه! و دلیل دوم هم اینکه دیگه کمکم بازخوردهای اینجا داره به صفر میل میکنه و این به این معناست که فقط خودمم و خودم. آدم با خودش هم که تعارف نداره.
و اینکه در ادامه همون حال نداشتنم حال ندارم به میثاق هم توضیح بدم که خیلی دیدن و ندیدنش برام فرقی نداره ولی آرزوی سلامتی دارم براش، اما شاید دنبال بهانه بودم یا شاید ما واقعا نمیتونستیم رفیقای خوبی برای هم باشیم، اما به خاطر اینکه بنظرم آدم شدیدا خودخواهی بود اون کشش بینمون از طرف من لااقل از بین رفت.
یا مثلا همیشه درباره محسن و غیر قابل اطمینان بودنش توی شک و تردیدم با خودم! ولی خب رفیق خر خودمه!
کلی کار سرم ریخته و اینقدر حجم درسام زیاد شده که تمرکزی نمونده برام و شدیدا دارم از کار میزنم. فرهاد هیچ اعتراضی نمیکنه بهم. از اون طرف باز به نسبت بیشتر از بقیه من کار میکنم تو اتاق. یعنی اینجوری به چشم میاد نه اینکه واقعا کار خاصی بکنم. در نتیجه یجوری دارم گند میزنم به کار که نمیدونم کی قراره گندش در بیاد، ولی خب!
یا مثلا دیگه داره خیلی وقت میشه که شعر ننوشتم و یخورده دیگه داره این قضیه نگران کننده میشه. امیدوارم که آزمون اول قبول شم و دوباره به زندگی نرمالم برگردم.
خیلی دوست دارمن لاغر بشم ولی نه انگیزه ورزش و رژیم دارم و نه حتی واقعا با همه وجود میخوام لاغر بشم! قبلا گفته بودم، یجورایی انگار دوست دارم خودمو عذاب بدم! با چاقی، با دلقک بودن، با هر نوع رفتار جنون آمیز دیگه!
امشب داشتم به یه جایزه بزرگ فکر میکردم. به یه ارث بزرگ. به یه پول هنگفت. یچیزی که یهو وارد زندگی آدم بشه و آدم و زندگیشو از این رو به اون رو بکنه! طبق عادت خودمو توی افکارم میذارم. جای اون آدم، خیلی زندگی خسته کننده بود برام. مث بازی کردن با کد تقلب. مث زندگی کردن تو نسخه دمو! آدم باید ب... بره اصلا! من الان مثلا یه ساعت میخوام باید کلی پول جمع کنم. یا یه ماشین میخوام باید یه سال تموم کار کنم و وام بگیرم و اینا تا ماشین بخرم. مزهش به همینه. اگه یه عالم پول داشته باشم، هر لحظه بخوام بتونم ماشینی که میخوامو بخرم... چیه خب! مزه نمیده اصلا! انگار همه چیز داری ولی هیچی نداری! اون پول تو حسابت دقیقا خود ماشینه. خود موبایله. خود گوشیه. هر چی... حالا یه سال اول حال بده، پنج سال اول جذاب باشه. بعدش چی! نه... جالب نیست! در حقیقت میشه گفت یکی از جذابترین موضوع و اتفاق دنیا هم انچنان جالب و خواستنی نیست!
و همچنان زندگی خودم رو تا حدودی تموم شده میبینم! شور و اشتیاق کافی به اندازه صد سال زیستن شاید داشته باشم. لحظههایی هست که واقعا دارم. اما تصوری از آیندهم نه! بعید میدونم چیزی مونده باشه از زندگیم. نمیدونم... تصادفی، از این کرونا جدیدایی! یه حال متفاوتی از هر چیز که در جستن آنی، آنی. یه چیز متفاوتی از اینکه به هر چی بهش فکر کنی، میرسی! نه اینجوری نیست، من واقعا به چیزای خوب و جذاب خیلی بیشتر فکر میکنم!
ساز میزنم. استاد عوض کردم. چهارشنبه قراره برم کلاس و هیچ حسی ندارم. تغییرات خیلی بزرگی برای من بحساب میاد ولی خب واقعا هیچ حسی ندارم و این عجیبه یخورده.
تنهایی هم حس خوبی نیست...
خیلی کم مینویسم، ولی خب همینه که هست. نمیتونم خودمو وادار کنم که بخاطر شاز خودم ناراضی باشم.
-
وقتی هم که میام بنویسم یادم میره چی میخواستم بگم! مثلا تو تمیرنهام رسیدم به گوشه چهار پاره. اینو البته از تو یه کتاب دیگه خودم تمرین کردم و تو کتاب فعلی که باهاش تمرین میکنم یکم جلوتر بود و من خبر نداشتم. این گوشه توی ماهور معمولا با یه شعر از هاتف اصفهانی خونده میشه بدین صورت: