اولنوشته بودم وَلوَشو... بعد دیدم انگار اشتباه رایجیه که آدما تو گفت و شنود میکنن. شایدم به گوش من اینطور میاد و همه بَلبَشو میگن و میشنون. به هر ترتیب و به جهت حفظ شاکلهی پست مینویسم؛ بلبشو، به معنای هرج و مرج
-
از اینور شروع کنم تا برسم به یک ماه پیش.
الان یاد قطع شدن اینترنت سر کار افتادم و اینقدر عصبانی شدم که صورتم گرم شده. از فردا برای اولین بار اعتراض مدنی خودم به به سبکی که ادبیات و منطق طرف مقابل میدونم نشون میدم. ایرادی نداره! اگه واحد انفورماتیک به این نتیجه رسیده که شبکههای مجازی، حتی این آشغالیای داخلی امنیت ندارن، پس منم میگم پاکش کردم چون عکس پروژهها تو گوشیمه و این کار غیر امنیتیه که من این برنامه ها رو داشته باشم تو گوشیم. هیچ هم برام مهم نیست که رییس اداره از اون تو پروژهها رو رصد میکنه. اگر بدون توجه به اینکه من چه کاری دارم میکنم و تخصص و نیازم چیه، بعد چند ماه کار کردن، یه نصفه روز برام اینترنت وصل میکنن و بدون گفتن، وسط کارم نتم رو قطع میکنن، ایرادی نداره. دیگه هیچ وقت اون کار رو انجام نمیدم و ارجاع میدم خود واحد انفورماتیک انجامش بده! صدالبته، خواستههای مشخصی هم دارم که اگه لازم باشه به ادبیات خودشون بهشون میگم و امیدوارم نترسم.
ولی از جهت شخصی؛ امروز همزمان دو تا کار مهم داشتم. یکیش اینکه اینترنت فیبر نوری خونه رو قرار بود بیان وصل کنن. دوم اینکه میخواستم برم ماشینو پلاک بزنم. یهو همزمان شد. خیلی سرم شلوغ بود، از اون طرف سه چهار تا پروژه بود که باید سر میزدم و تو اون شلوغی هی یکی زنگ میزد، بیا تحویل بگیر. یکی زنگ میزد بریم صورت وضعیتو چک کنیم. یکی میگفت تا اینجا تمومه و... حالا در همین حین، من ایستادم که نوبت تعویض پلاکم بشه و اصن نمیدونم روالش چجوریه، همزمان هم اومدم خونه فیبر میکشن و سپردم به بابا و مامانم کار رو و اصن نمیدونم چه خبره! حالا حساب کنین بعد کلی اینور اونور، بالاخره همه کارا رو جمع و جور کردم، اومدم پای سیستم که ادامه کارامو بکنم، میبینم گوگل ارث نشانه اضافه نمیکنه تو پروژه، چون اینترنتو قطع کردن.
(یه لحظه گوگل ارثو باز کردم که ببینم نشانه رو درست ترمه میکنم یا نه که ناخودآگاه رفتم رو نقشه مغولستان و چقدر بنظرم شبیه نقشه ایران بود که انگار از سمت پاکستان یه مشت محکم خورده، کلاه دریای خزر از بالای سرش افتاده تو صورت پاکستان و شلواز خلیج فارس و دریای عمانش از پاش افتاده. نمیدونم این زاویهای که من میبینم رو کسی میتونه پیدا کنه یا نه، شاید حتی مغولستان نباشه... نه، سرچ کردم، بود!
حین نوشتن این جملات، رفتم فیلم پیشنهادی دیشب فرید رو دانلود کنم که در حالی که داشتم وارد اکانت زر فیلمش میشدم، فهمیدم شماره موبایلش رو حفظ کردم. خیلی ساله که شماره موبایل کسیو حفظ نشدم، همون قدیمیا موندن!
-
از روز قبل جزییات زیادی یادم نمیاد. کلا تبدیل شدم به آدمی که روزمرگی میکنه و روز رو شب میکنه، مثل یه چرخدنده کوچیک توی یه ساعت، که یه دور دور خودش میچرخه و هیچ نمیفهمه که این دوری که حالا داره میزنه با دور قبلی چه فرقی داره و یک دقیقه قبل، یک ساعت قبل و هر چیزی در آینده، واقعا چه تفاوتی با این حال، دارن.
یادمه برای چندمین بار حسین یه کاری کرد تو پاچم و من مجبور شدم قبول کنم چون کار واحد خودمون بود. فقط به بهانه اینکه کار به اینترنت نیاز داره، به هادی گفتم اینترنتم رو وصل کردن، ولی گفتن دو ساعت بیشتر اینترنت نداری. البته دو ساعت بعدش قطع نشد و احساس میکردم که دیگه برنده شدم!
یادمه بخاطر اینکه آخر هفته غذا زیاد خورده بودم، تصمیم گرفتم روزه بگیرم و همین روزه گرفتنه باعث شد بجای 10 کیلومتر، 8.36 کیلومتر توی باشگاه دوچرخه بزنم و دیگه چشام داشت سیاهی میرفت.
یادمه وقتی آخر شب رفتم مغازه فرید تا خودمو وزن کنم، وقتی ذوق کردم از اینکه تو دو ماه حدود 8 کیلو کم کردم و بالاخره اومدم زیر 100 کیلو، فرید با گفتن وزن کردن نیاز نداره، کاملا مشخصه؛ ذوقم رو چند برابر کرد! آه... برادرم... رفیقم...
-
دیگه هیچ تصوری از دو روز قبل خودم ندارم. روزهای قبل برای من خلاصه میشن در کار. تمرکز روی کیفیت کار و همزمان یادگیری مهارتهای اجتماعی و فنی جدید تا بتونم کار رو درست و نمونه پیش ببرم. همچنین، بخاطر پوچی شدیدی که احتمالاً از سر کارمندی توی خودم حس میکنم، خلاصه میشه توی برنامهریزی و رویا بافی برای آینده. برنامهریزی به این معنا که ساعتها میشینم فکر میکنم که چه روزی برای درس خوندن مناسبه، کی شعر بنویسم، کی آموزشهایی که خریدم و روی هم تلنبار شده رو ببینم و کجا این وسطا بخوابم و غذا بخورم. دو سه هفته برنامهریزی میکنم، و دو سه روز اون رو اجرا میکنم! هرگز اراده به برنامه چسبیدن رو نداشتم! نمیدونم چجوری دو ماه به رژیمم چسبیدم!
پروژه سطح شهر بهم دادن و این یعنی سر و کله زدن با یه عالمه آدم جدید. کلی فشار کاری و کلی استرس. این قرارداد در اصل مال حسین بود ولی یجوارایی شایعه شد که حسین رشوه گرفته، در آن واحد حسین گفت من با این پیمانکار کار نمیکنم و سرم شلوغه، پیمانکاره هم نامه زد که ناظرمو عوض کنین. کلا چیزی که از اینا مشخصه اینه که یه پولی قاعدتا رد و بدل شده. دودش تو چشم کی رفت؟ من بدبخت. پدرم در اومده
-
روزا سر کار لباس سیاه نمیپوشم. از سر مرتب و محترم بودن، چند روز یکبار ریشامو با شونه شماره بالا میزنم تا نوک ریشام زده بشه و لااقل منظم باشه. خط هم نمیگیرم، ولی خب مرتبش میکنم. از بابت همه اینا خجالت میکشم. از بابت اینکه لباس سیاه گرم ندارم هم همینطور.
-
چند روز پیش، یکدفعه انگار که مهمان باشم، انگار که آدمی باشم که اومده توی توالت برای ریدن و بیرون رفتن، اینجور شده بودم. نسبت به همه چیز، به همهی اتاقها، به همه خیابونا، به همه چیز مثل مقوا نگاه میکردم. تصور بیاحساس و بیهویتی از همه چیز داشتم. هیچ چیز برام مهم نبود و حتی متوجه نفس کشیدنم هم نبودم. در همین حین، چرخیدن اون وکتور کوچیک آبی دور زمین سبز توی مانیتور دوچرخه ثابتو نگاه میکردم و عدد سرعت که بین 25 تا 35 متغیر بود و هر بار که پایین میومد انگار اون وکتوره داشت سرم داد میزد که پا بزن آشغال!
-
یک ماه پیش مامان نوبت دکتر داشت. یک ماه و چند روز پیش. طبق معمول بابا براش مهم نبود چون وظیفش نمیدونه و حمال خونه منم. داداشم همینطور، میخواست بره پیش دوستش. در نتیجه خیلی عادی من مرخصی ساعتی گرفتم و اومدم مامانو ببرم دکتر. بعد یچیزی در حدود صد و بیست سی کیلومتر رانندگی، وقتی گوشیو نگاه کردم دلم ریخت پایین. سه تا زنگ پسر عمو، یه زنگ داداش. یه ترکیب خیلی بیربط! خیلی ترسناک. زنگ زدم به پسر عمو، چه خبرا. هیچی کجایی؟ فلان جا. زنگ زده بودی؟ آره ببین میتونی صحبت کنی؟ آره، بگو. هیچی عمه تصادف کرده فوت شده! سه تا عمه داشتم، تو کمتر از یک سال هر کدومشون یجور. آخری خودش از دنیا رفت. واقعا خبر بیخودی بود. اینقدر زندگی تو نظرم پست شد، اینقدر این دویدنها و خواستنها تو همون چند ثانیه تو ذهنم بیمعنی شد که نگو. رفتم به روی خودم نیارم، قط کردم گوشیو. مامان هی میگفت چی شده؟ چی شده؟ گفتم ببین بذا دکترمونو بریم بعد بهت میگم. خلاصه رفتیم دکتر و منشی بیشعورش خبر نداده بود که دکتر نیومده! باور کردنی نبود میگفت دکتر رفته سمینار خارج از کشور و من نمیتونم به همه مریضا زنگ بزنم که بگم نیان. حرومزاده مغزش اینجوری کار میکرد که از سراسر استان مثلاً باید بیان جلو در مطب و ببینن که من یادداشت گذاشتم پشت در که دکتر نیست، ولی من وظیفه ندارم خبر بدم! در حدی که یه نماز بخونم و یه لیوان آب بخوریم رفتیم خونه خاله و زود برگشتیم.
با این عمهم تو کل این خانواده از بقیه رابطه بیشتری داشتم. کلکل و تیکه بار کردن و همه اینا بود، ولی خود ارتباط داشتن و صمیمی بودن، از محبت میاد. به هر روی، این چند وقت بعد از این اتفاق، خیلی نفهمیدم چی شده . خیلی هم مهم نبوده چی میشه. بلبشویی شده...
